برگشتم سمت در و دستمو بالا اوردم و گفتم
+همگی مرخصین
اومدم طبقه بالا همه فرمانده ها و آبتین و اهورا رو دیدم ولی آرسام بینشون نبود
همه با دیدنم سلام دادن
+صب بخیر
رفتم تو اتاق آرسام …
بعله آقا از دیشب تا الان خواب بود …
چهرش چقد معصوم و ناز شده بود و احتمالا الان داشت خواب پادشاه هفتمو میدید
نذاشتم بیشتر از این بهم خوش بگذره …
یادم افتاد ما نمیتونیم مال هم باشیم …
پارچ آبو برداشتم و ریختم رو صورتش
+ اینجا باید ساعت 5 بیدار بشی
ون داد زدن و هیچ حرفی نفسای عمیقی میکشید برای کنترل عصبانیتش
ــ دلوین برو بیرون
نگاه سردی بهش انداختم
کاش میشد بغلش کنم و مثل قبلا با شیطنت بپرم رو سر و کولش …
بعد چند لحظه خواستم برم بیرون ولی تو چاهار چوب در بودم که سرم گیج رفت ..
درو تکیه گاه خودم قرار دادم
ــ دلوین چیشدی؟! حالت خوبه؟!
اینو که شنیدم چشام سیاهی رفت و افتادم رو زمین
♡✓آرسام✓♡
درسته رفتارم باهاش بهتر از همه بود ولی حق نداشت این کارو بکنه…!
برای جلو گیری از جنگ و دعوا گفتن بره بیرون بعد اینکه نگاه سردی بهم انداخت تو چهار چوب در وایستاد و بعد چند لحظه ….
لعنت بهت که مواظب خودت نیستی
زنگ زده بودیم دکتر بیاد و دلوینو معالجه کنه و الان نیم ساعتی میشد که رفته بود تو اتاق …
اومد بیرون و سریع دویدم سمتش
+اقای دکتر چیشد؟
ــ هوففف متاسفانه ایشون در اثر کم خوابی و کمبود آب بدنش تا چند روزی ممکنه این اتفاقا براش پیش بیاد
مسئله مهم بعدی تغذیشه…
چند روزی هست غذا نخورده درسته؟
+نـ…نمیدونم اقای دکتر من دیشب اومدم اینجا
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت
ــ به احتمال خیلی زیاد ایشون چند روزیه هیچی نخورده و بدنش خیلی ضعیفه
اینایی که میگمو رعایت کنه خوب میشه
ــ حواستون به خواب و خوراکش باشه
مواظب باشین سیگار نکشه که براش سمه
و آب کافی بخوره ..!
+هوفف چشم مرسی اومدین …
خیلی باید مواظبش باشم .. خیلی بیشتر از قبل…
✓♡دلوین♡✓
آرسام کنارم نشسته بود و درخواست ازدواج داد
ــ دلوین .. خودت میدونی که چقد دوست دارم …