رمان شیطان یاغی پارت ۱۳۰

4.3
(140)

 

 

از دست عمه ملی دوست داشتم سر به دیوار بکوبم… او هم به جمع دوستان یونیکی پیوسته بود که مدام اذیتم می کردند…

 

 

توی آینه نگاهی به خودم کردم و با دیدن کبودی لبم بهش حق دادم که بخواهد سوال پیچم کند…!

آخر منی که به پاشا می گفتم این ازدواج را قبول ندارم با یک لمس چنان وا دادم که اگر یک گوشه چشم از او ببینم تمام بدنم زودتر از خودم داوطلب می شوند…!!!

 

 

با پیچیدن دست هایی دور تنم از جا می پرم…

-وای…؟!

 

-هیش نترس منم موفرفری…!!!

پاشا بود که سرش را داخل گردنم فرو برده…

 

خواستم فاصله بگیرم که نگذاشت و من را بیشتر به خودش فشرد…

 

-پاشا…؟!

 

زبان روی گردنم کشید و سپس بوسید که همان جا تنم شل شد…

-جون پاشا…؟! به چی فکر می کردی که متوجهم نشدی…؟!

 

 

گردنم را کج کردم…

-هی… چی…!!!

 

تو گلو خندید…

-داشتی به من فکر می کردی…؟!

 

 

نیم نگاهی بهش کردم و متوجه لبخند شرورانه اش شدم…

حرص داشتم و او هم بدتر داشت باعث تشدید ان می شد…

-چرا باید به تو فکر کنم…؟!

 

 

دستش را زیر پیراهنم برد و روی شکم لختم دست کشید که پوست تنم دون دون شد و از داغی لمس دستش، تنم شل شد…!!!

 

هرم نفس هایش روی گوشم حالم را بدتر کرد…

-دقیقا به خاطر همین شل شدنت تو بغلم موفرفری…!!!

 

#پست۳۷۲

 

 

تا گوش هایم داغ شدند و نفسم یک در میان میزد…

-اش.. تباه… می… کنی…؟!

 

پایین گوشم را بوسید…

-من یا تو…؟!

 

داغ شدم و وجودم پر از نیاز شد…

-چی…؟!

 

دوباره بوسید…

-دقیقا همین حالی که با من بهش دچاری…؟!

 

 

توی آغوشش چرخاندم…

نگاه خمارم توی چشمان آبی اش قفل شد…

لبخند یک وری اش مرا شیفته خودش کرد…!

 

این چه حالی بود که داشتم و با تمام وجود او را می خواستم…؟!

 

آب دهان فرو دادم که کف دستش روی گونه ام نشست و لبخندش…

 

-تنم داغه پاشا…! دارم میسوزم…!!!

 

 

سر پایین آورد و آرام پلک زد….

-من و می خوای…؟!

 

نمی دانستم چه بگویم اما چشمانم گویای همه چیز بودند…

 

نگاهم از چشمانش به لب هایش کشیده شد.

در تمنای ان ها بودم و یکی شدنی که وعده اش را داده بود…!!!

 

انگار پی به درونم برد که با لبخند یک وری اش، چشمکی حواله ام کرد…

-می خوام بسوزونمت اما دلم نمیاد افسون…!!!

 

انگشت شستش را روی لبم کشید…

او هم افسون من شده بود…

-چی داری که هیچ کسی جز تو به چشمم نمیاد لامصب…؟!

 

بی طاقت دست دور گردنش انداخته و خود را بالا کشیدم و لب روی لبش گذاشتم…

 

بوسه های تند و خشنش وجودم را سوزاند و دستی که زیر لباسم رفت و ان را با یک حرکت از تنم درآورد و با چرخشی سمت تخت رفت…

 

رویم خیمه زد و سپس بی تاب به جان لب و تنم افتاد…!!!

 

این پارت وانشاته😍♨️

 

#پست۳۷۳

 

 

تمام تنم درد می کرد حتی دوش اب گرم هم نتوانسته بود عضلات بدنم را کمی منعطف کند…

 

گردنم را کمی تکان دادم و وارد کلوزت شدم…

پاشا رفته بود و صبح دیر از خواب بیدار شدم…

صدای در زدن آمد که خیلی سریع تعویض لباس کرده و بیرون رفتم…

 

-بیا تو…!!!

 

 

رویا بود، دختری بزرگتر از خودم که تقریبا پاشا خان دستور داده بودند تا زمانی که دور نقاهتم تمام شود در خدمت من باشد و من اصلا از همچین چیزی خوشم نمی آمد…

 

-سلام افسون خانوم،  صبح بخیر… آقا گفتن صبحونه براتون بیارم…!!!

 

 

سریع جلو رفته و کمک کردم تا سینی سنگین را روی میز بگذارد…

-چرا تو زحمت کشیدی، داشتم میومدم پایین…!

 

 

لبخندی زد…

-ببخشید اما روی حرف آقا نمیشه حرف زد… کاری با بنده داشتین صدام کنین…!!!

 

 

دلم ضعف می رفت که از خدا خواسته پشت میز نشستم و دلی از عزا درآوردم…

خدایی این صبحانه مفصل حقم بود چون پاشا دیشب زیادی ازم کار کشید…

 

***

 

نفس عمیقی کشیدم و بوی خوش خاک خیس و باران توی دماغم پیچید و مست شدم…

 

 

باران خوبی آمده بود و این پیاده روی میان سر سبزی باغ آدم را به وجد می آورد…

چشم بستم و دوباره عمیق بو کشیدم که حضور کسی را حس کردم و عطر آشنایش…

 

-مگه تموم تنت درد نمی کرد چرا استراحت نیستی…؟!

 

چشم باز کردم که با چشم های آبی و طلبکارش بهم خیره بود…!

-حوصلم سر رفته بود…!

 

قدمی نزدیک شد…

-بدنت ضعیف شده، دیشب از حال رفتی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

دستتت درد نکنه قاصدک جونم.مرسی.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x