رمان مادیان وحشی پارت 37

4
(7)

رفتم تو آشپزخونه تا یکم صبحانه واسش ببرم
با دیدن بنیتا دویدم طرفش و محکم بغلش کردم

+تو نمیگی ما نگرانت میشیم؟
کله شق چرا بیخبر میذاری میری؟

دستشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو رو شونم گذاشت

ــ من حالم خوبه ، نمیخواد نگرانم باشین

ازم جدا شد و با تعجب زل زد تو چشمام

ــ اگه من خلاف کار بشم،قاتل بشم ، دزد بشم ، قاچاقچی بشم…
بازم نگرانم میشین؟!بازم دوسم دارین؟!

لبخندی زد و گفت

ــ چشمای قشنگی داری بابا
مثل سیاهی شب ، آدم داخلش غرق میشه و دلش میخواد هرچی تو دلش هست با نگاه کردن بهشون بریزه بیرون …

از بهت بیرون اومدم و دنبال خودم کشوندمش تو اتاق خودمو و رستا

🤍بنیتا🤍

مامان با دیدنم بغضش ترکید و محکم بغلم کرد

ــ بنیتا…
منو بی خبر نذار
چرا اینجوری میکنی با من
چرا …!

بابا پوزخندی زد و خیره بهم گفت

ــ تازه میگه میخوام خلافکار بشم ، قاتل بشم ، دزدی کنم ، قاچاق کنم!

لبام کش اومد ، من از اولشم واسه همین کارا ساخته شده بودم …

مامان شوک بهش وارد شده بود و هیچ تکونی نمیخورد …

+شوخی کردم ، الکی …

سیلی زیر گوشم خورد
خنده بیخیالی کردم و دست مامانو بوسیدم

ــ د… دیگه… دیگه.. ن..شنوم

باشه ای زمزمه کردم و بعد یکم حرف زدن بیرون رفتم …

💜آسنات💜

دستمو به کمرم گرفتم و با هزار بدبختی نشستم رو صندلی

ــ خب حالا انگار زخم شمشیر خوردی!

حرصی گفتم

+دهنتو ببندا!
یه روز تلافی میکنم

تو گلو خندید و خم شد تو صورتم

ــ بهت گفتم برو ، خودت نرفتی!
من هر وقت عصبی میشم باید یکیو بکنم
تو شانش نداشتی دیشب گیر من افتادی ، در ضمن!..
برو خداتو شکر کن از عقب بوده و خوب باهات رفتار کردم …

بیشعور ، زده جرم داده میگه خوب باهات رفتار کردم!…

نگاه عصبیی بهش انداختم که صورتش توهم جمع شد

ــ میرم دنبال بنیتا

همون لحظه تقه ای به در خورد

ــ بیا تو

با دیدن بنیتا جیغ خفیفی کشیدم و خواستم برم سمتش که امیر ارسلان زود تر از من کشیدش تو بغل خودش و حسابی چلوندش …

ــ دلم واست تنگ شده بود دیوونه!

بنیتا هیچی نگفت و فقط دستشو پشت کمر امیر ارسلان گذاشت …

**********

+نمیخوای بگی دیشب کجا بودی؟!

کلاهشو در آورد و تو آینه به خودش نگاه کرد

ــ پیشِ معراج و برنا و افشین
میشناسیشون که؟..
بچه های دانشگاه
باهاشون حرف میزدم بله حالمو خوب کنن..

اخمامو توهم کشیدم و دستاشو محکم گرفتم و چرخوندمش طرف خودم:

+یه دوش آب گرم ، چند نخ سیگار ، یه فنجون چای ، قهوه یا هات چاکلت یا نسکافه ی داغ ، یه فیلم تازه و خوب ، چند ورق کتاب ، دو قاچ سیب ، چند دیقه موسیقی ، چند دییقه پیاده روی ، خریدن یه چیز کوچیک ، چند تا نفس عمیق ، یکم رسیدگی به خودت ، محیط کارت ، ظاهرت ٫ اندامت ، لباسات ، استشمام یه بوی خوب ، روشن کردن یه شمع ، چند ساعت خواب ، نقاشی و هنر ، ورزش ، مالیدن چسب مایع رو دستات !…
اینا چیزاییه که تو رو به آرامش می‌رسونه و حالتو بهتر می‌کنه!
لازم نیست همیشه به آدما پناه ببری، فهمیدی؟

لبخند تلخی زد و نشست رو صندلی

ــ من فقد میخوام برم یه جا که هیچکس ازم خبر نداشته باشه و وقتی برگشتم کسی منو یادش نیاد …

💙مهراب💙

1 هفته بعد …

امشب هم یه کاغذ روی اپن خونه بود
همون خونه اس که با بنیتا انتخاب کردم و حالا …
خالی مونده بود ، خالی و سرد …

نامه بنیتا رو باز کردم

“کاش نقاش بودم یا هم نه کاش یه اتاق کاملا سفیدِ سفید داشتم!
اینم نه …
کاش نقاش بودم و یه اتاق سفید داشتم!…
قلم رو تو دستم میگرفتم با رنگ ها به صفحه ی بی روح ، جون میبخشیدم
اقیانوس مشکی چشمات رو میکشیدم ، طوفان موهات رو ، خنده هاتو ، دست هاتو و دیوار سفید اتاق پر میشد از نقاشی تو …
شاید اگه گریه های شبونمو ، هق هقامو ، دردامو که همش بخاطر تو بود رو میدیدی هیچوقت نمیرفتی …
میدونی چیه؟…
باید ازت متنفر باشم …
اما هنوزم احمقانه دوستت دارم”

کاش هیچوقت نامه نمیفرستاد واسم
کاش هیچوفت حرفاشو بهم نمیزد
کاش میشد بگم چیشده بود که رفتم …
کاش …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x