رمان مادیان وحشی پارت 38

4.4
(8)

*************

بابا زل زد تو چشمام و عصبی چنگی به موهاش زد

ــ میدونی چندمین خاستگاریه که داره براش میاد و جواب رد میده؟
دکتر
مهندس
دانشجوی حقوق
پسر یکی که همه جلوش خم و راست میشن!

با دهن باز خیرش شدم …
اخمامو توهم کشیدم و داد زدم

+گوه خورده هرکی رفته خاستگاریش!

یقمو تو دستاش گرفت …

ــ چرا الکی زر زر میکنی؟
تو اگه مرد بودی ولش نمیکردی
حالا بیجا میکنی سرش غیرتی میشی!

میخواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد
نگاهمو کشدار از بابا گرفتم و رفتم سمت گوشیم

حوصله این یکیو نداشتم ولی باید جواب میدادم …

+چیه رزیتا؟
زود بگو حوصله ندارم

ــ عه!
عزیزم این چه طرز حرف زدن با نامزدته؟

جلوی بابا نمیتونستم جوابشو بدم …

لبخند مصنوعی زدم و با لحنی که تنفر ازش میبارید گفتم

+ساعت 6 میبینمت
مواظب خودت باش ، دوست دارم

منتظر جوابش نموندم و گوشیو پرت کردم رو مبلا
و خودمم نشستم
بابا پوزخند سردی زد و بالا سرم وایستاد

ــ تو که دوسش داری!
دردت چیه ؟!

🤍بنیتا🤍

بابا ــ چیکار میخوای بکنی؟!
تا آخر عمرت مجرد میمونی؟
پس تو چی میخوای!؟

لبخندی به روش پاشیدم و گفتم

+عزیزم نگران من نباش ، بالاخره یه چیزی میشه!..

درمونده نگاهم کرد و تکیه شو به دیوار داد
از حق نگذریم بابای جذابی داشتم …
به چشم دختری!

با این فکرم قهقه ای زدم و استغفار کردم …

ــ خل شدی؟
خدایا شکرت!

با خنده نه آرومی گفتم …

دیگه وقتش بود
امشب میرفتم و آخرین نامه رو میذاشتم رو اپن …

…….

“تو رفتی …
بعد تو خواستگارای زیادی داشتم
هر کدوم رو به بهونه ای دست به سر کردم
افتادم سر زبون این‌ و اون
که مهندس رو رد میکنی
دانشجوی حقوق رو رد میکنی
پسر آقای متشخصی که همه جلوش خم و راست میشن رو رد میکنی
پس تو چی میخوای …
چجوری بگم اون مهندس با اون لبخند های لوسش، مثل تو نمیخنده
چجوری بگم اون پسر دانشجو با اون سر به زیری و مودبی از چشاش مثل تو شیطونی نمیباره
به کی بگم که اون پسر آقا منو با یه حرف از خودم بیخود نمیکنه
اونا مثل تو سر من غیرتی نمیشن
اونا مثل تو با چشاشون باهام حرف نمیزنن
به کی بگم که من برای اونا اونقدر دلتنگ نمیشم که نصف شب زنگ بزنم که بیاد و فقط یه بار بغلم کنه
به کی بگم که هیچکس رو نمیتونم تو گوشیم به اسم ” پناهم” سیو کنم؟
عزیزدلم ..
منو با این مردم تنها گذاشتی ؟
آخه ببین من حریف یه دنیا بی انصاف ؟!
قرارمون این نبود که من بیقرار بودنت بشم مگه نه ؟
به این مردم حالی کن اونایی که
میخوان جای تو بیارن هیچکدوم تو نمیشن
هیچکس تو نمیشه …”

لبخند تلخی زدم و نامه رو همراه کلید گذاشتم رو اپن

*******

با حس بوی قورمه سبزی حالت تهوع شدیدی اومد سراغم
چیزی نخورده بودم و فقط اوق میزدم …
با بهت به خودم تو آینه نگاه کردم و یاد گذشته افتادم …
همون روزی که با مهراب ویلای گرگان بودیم !…

“+من انقد میخوامت که اصن بریز توش مامان بابا بشیم به فاک بریم!”

چه خریتی کردم!
چه گوهی خوردم من .!
احتمال بارداریم صد درصد بود ، مطمئن بودم…

اشکامو پاک کردم و از دستشویی بیرون زدم
کلافه ناخنامو جوییدم و نشستم رو مبل
با خودم گفتم:

به هیچکس چیزی نمیگم ، از ایران میرم سراغ کاری که باید از اول میکردم …

سری تکون دادم و گلومو صاف کردم
چمدونمو بستم هرچی یادگاری از طرف مهراب داشتم ریختم تو جیب بالاییش و ماسکی زدم و صورتم تا بوی قورمه سبزی اذیتم نکنه…

+مامان من میرم بیرون کار دارم
بابا اومد بگو یه زنگ بزنه بهم

موهاشو پست گوشش فرستاد و از آشپزخونه بیرون اومد …

ــ کجا میری به سلامتی؟

همونطور که بند کفشمو میبستم لب زدم

+عزیز دلم فردا میگم بهت

بلند شدم و گونشو محکم بوسیدم

+کاری نداری؟

دستمو گرفت اخم ریزی کرد

ــ گفتم کجا میری؟
من مادرتم ، نگرانتم !
میفهمی چی میگم؟

+مامان جان!
میام میگم بهتون ، فردا صبح برمیگردم خونه میگم
فعلا میرم هتل

بعد کلی دنگ و فنگ راضی کردن مامان ، از خونه زدم بیرون و سمت یکی از هتلا رفتم …

+بهترین اتاقتونو میخوام

شرمنده نگاهی بهم انداخت

ــ ببخشید ، ولی اتاقای خوبمون همه پر شدن
دو هفته تعطیلاته ، همه هتل ها پر هستن
اگه بخواید میتونید با یکی از صاحبای اتاق ها صحبت کنید باهم شریک باشین

گوشه لبمو بالا فرستادم
چاره دیگه ای نبود!
خونه خودم خیلی دور بود و نمیتونستم برم ، تو عمارت اتاش که دووم نمیاوردم ، هر دفعه با بوی یه چیزی اوق میزدم …

کلافه پوفی کشیدم

+خب شماره همون اتاق رو بگید من برم

ــ 123

تشکری کردم و سوار آسانسور شدم

تقه ای به در زوم و بعد چند لحظه چهره پسر جوونی نمایان شد …
پوست برنزه و هیکل درشتی داشت

بیخیالش شدم و خواستم برم که گفت

ــ مگه آزار داری؟!
کارتو بگو

برگشتم طرفش و چشمامو ریز کردم

+بچه پررو!

اخمی کرد و اومد بیرون

ــ پررو منم یا تو جوجه؟!

مثل خودش اخمی رو پیشونیم نشوندم

+دردت چیه ؟
حوصله تیکه پروندن بهت ندارم وگرنه تاحالا دهنتو صاف کرده بودم

قهقهه ای زد و تکیه شو به در داد

ــ تو اومدی در زدی !
از خواب بیدارم کردی و حالا میخوای بدون هیچ توجیح یا معذرت خواهی بری!

دستی به پیشونیم کشیدم و رو به روش وایستادم

+همه اتاقا پره!
اومدم باهات شریک بشم ، دیدم مردی منصرف شدم

لبخندش کمرنگ تر شد و به داخل اشاره کرد

ــ خب میتونی بیای!
من از اوناش نیستم

شونه ای بالا انداختم و با نهایت پررویی وارد شدم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
princessmahdiyeh@gmail.com
2 سال قبل

خیلی دیر ب دیر پارت میزاری حس ادمو میپرونی🥺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x