رمان مادیان وحشی پارت 40

3.3
(3)

مامان ــ تو هنوز بچه ای!

پوزخندی زدم و گفتم

+مامان اگه بدونی دخترت چیا کشیده بازم میگی هنوز بچه ای؟

نگاهم کشیده شد سمت اون طرف خیابون
م..مهراب!
دست تو دست اون دختره ، زل زده بود تو چشمام

بازم نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام بدون توقف رو گونه هام فرود اومدن …
دست خودم نبود میخواستم خودمو خالی کنم
چندین بار بلند جیغ کشیدم که مامان و بابا دستمو گرفتن
بلند رو به مهرابی که داشت با بهت نگاهم میکرد داد زدم

+لعنتی اونی که دوست داشت من بودم !
به اون خدای بالا سرم نمیگذرم ازت!

بابا و مامانو پس زدم و دویدم سمتشون
با رسیدنم به مهراب و اون دختره ، یقشو تو دستام گرفتم

+نامرد تو که دیدی تک تک روزای عمرم با تو حروم شده
اگه من بخوام واسه ی بچه هام قصه تعریف کنم،
اگه ازم سوال بپرسن که تو اوج جوونیم چه کارایی کردم و چه حسی داشتم به این روزا
چی باید بهشون بگم؟؟؟
بگم که بدترین حسم نسبت به زندگی تو این روزا بوده؟؟؟
بگم جوونیم حیف شد و بیهوده تموم شد
بگم یه آدمی که تمام زندگیم بود
با اینکه میدونست چقدرررر دوستش دارم
ساده رد شد و رفت
بگم آرزوی موقع فوت کردن شمع تولدم چی بود؟؟؟
اینکه سال بعد رو نبینم چون اونی که باید باشه نیست…
خداااا سنم واسه این همه درد خیلی کمه،خیـــــــلی

بلند بلند حرف میزدم و گریه میکردم
توجه همه مغازه دارا سمت من و مهراب و اون دختره ی عوضی بود …

سیلی زیر گوشش خوابوندم ، هیچی نگفت و فقط اشکای تو چشماش بود که میسوزوندنم
هنوزم میخواستمش …
پشیمون از حرکت چند لحظه پیشم سرشو بین دستام گرفتم

+باهمون چشمایی که من بوسیدم گریه میکنی؟!
نکن عزیز دلم ، نکن همه چیزم ، نکن !…

نگاه پر از تنفری به دختره انداختم که نیشش تا بناگوش باز بود …

************

چایی میخوردم و یادش افتادم
یه دفعه دلتنگش شدم ، دلتنگ اون چشمای خوشگلش …
بغض کردم و اشک تو چشمام حلقه زد
همه با تعجب نگاهم کردن …
لبخند تلخی زدم و گفتم:

+چقد داغ بود!

منتظر شدم تا همه چایشونو بخورن و بعد حرفمو بزنم که خیلی زود ت از انتظارم این اتفاق افتاد…

+خب.. راستشو بخواین
من دارم از ایران میرم
با مامان و بابا مشورت کردم ، همه کاراشو انجام دادن
یه هفته دیگه ، میخوام برم
بهتون گفتم که نگین نامرد بودم و یهویی رفتم

شیلا جون ، مریم جون ، عمو سیاوش و عمو اراد
آرمین و ملیکا و امیر ارسلان و آسنات …
همه متعجب تر از قبل شده بودن … .

امیر ارسلان ــ من برادرت نیستم؟
نباید اول به من میگفتی؟

شونه ای بالا انداختم و به فنجونم خیره شدم

+چه فرقی داره؟

حالا یه هفته لعنتی گذشته بود و از هتل اومدم بیرون تو فرودگاه بودم ، همه اومده بودن
حتی مهراب …
اما این بار تنهایی اومده بود ، نامزدشو نیاورده بود…

با همه خداحافظی کردم و رفتم سمت مهراب
دستشو گرفتم و گفتم

+اونجا که چاووشی میگه تصورم ازت دود شد رفت هوا دلم میخواد شصت نخ سیگار بکشم
سیاوش خان برام مثل یه عموئه
و تو ام مثل پسر عموم

پوزخند تلخی زدم و یه قدم عقب رفتم

+خداحافظ پسر عمو
خوشبخت بشی!

Mehrab
Benita

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x