رمان مادیان وحشی پارت 41

5
(2)

🤍بنیتا🤍

+قشنگه؟

لبخند محوی زد و آره ارومی گفت

ــ خیلی زیاد قشنگه!
از عمارت آتاش قشنگ تر

دستمو رو شونش گذاشتم و به داخل هدایتش کردم

+اینجا اتاقاش زیاده
هر کدوم که میخواستی رو واسه خودت بردار
چنتا خدمتکار انتخاب میکنم ، از هرکدوم یه تست بگیر
واسه آشپزی ، مرتب کردن خونه و خلاصه هرچی که یه خدمتکار میتونه انجام بده
خودتم میشی بانوی عمارت!

قهقهه ای زد و نشست رو صندلی های میز نهارخوری

ــ من؟
من بشم بانوی عمارت؟

با تعجب برگشتم سمتش و لبخند ریزی زدم

+خب.. آره!
چیه مگه؟مثل مامانمی

شونه ای بالا انداخت و بهم اشاره کرد که بشینم

ــ مطمئنی میخوای اون کاری که گفتی رو انجام بدی؟
نمیخوام تو دردسر بیوفتی
من به میثاق و رستا و برادرت خیلی مدیونم ، اگه نتونم تورو راهنمایی کنم یعنی دارم بهشون خیانت میکنم

نوچی کردم و دستاشو گرفتم

+به این چیزا فکر نکن
من اونقدری بزرگ شدم که بتونم تصمیم بگیرم
دیگه اون بنیتای سابق نیستم

ــ همین منو میترسونه …
همین که دیگه اون بنیتای سابق نیستی!

**********

به دخترای ورزیده تو حیاط مخفی عمارت نگاهی انداختم و کم کم لبخندی رو لبام شکل گرفت
میتونستم همه رو تحت کنترل خودم بگیرم
حتی راحت تر از قبلا!

اخمی رو پیشونم نشوندم و اسکارفمو بالا کشیدم

با پایین رفتم همه سرشونو خم کردن و ردیف وایستادن
حدود هشتاد نفر بودن …
هشتاد نفر از دخترای کالیفرنیا که به هزار زور و زحمت بهمدیگه متصل شده بودیم و همدیگه رو پیدا کرده بودیم

+قانون ویلسون میگه وقتی هوش در درجه اول قرار بگیره ، پول همینجوری میاد
پس یادتون باشه همیشه تو کاراتون ، از مغزتون استفاده کنین
قانون مورفی میگه از هرچی بترسی بیشتر اتفاق میوفته
پس یاد بگیرین از چیزی نترسیدین ، با ترستون مواجه بشین و اینجوری از بین ببرینش
همه فهمیدین؟

ــ “بله”

خوبه ای گفتم و به مربیا که از بین خودشون انتخاب کرده بودم اشاره کردم که مشغول آموزش بشن …
حاملگیم که بگذره خودمم میرم کمکشون ، میرم و کارای نا تموممو تموم میکنم … .

رفتم تو آشپزخونه و سیبی از تو یخچال برداشتم
خدمه مشغول آشپزی بودن
چقدر زود جا گرفتنم تو آمریکا گذشت …

با شنیدن صدای رایکا ، به طرف طبقه بالا رفتم

ــ بگیر بشین دیگه بنیتا!
الان حامله ای ، سه ماهته حساسی باید استراحت کنی

بیخیال خندیدم و خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد
تماس تصویری از طرف بابا

+بابامه
احتمالا همه هستن ، آسناتم هست
میای ببینیشون؟

لبشو به دندون گرفت و اروم گفت

ــ بابات از من خوشش نمیاد ، بعدا با آسنات حرف میزنم

چی بینشون بوده؟!
به وقتش باید از رایکا بپرسم

دستشو گرفتم و سمت خودم کشوندمش ، جیغ خفه ای کشید و تا خواست بره تماسو وصل کردم و محکمتر مچ دستشو گرفتم

+سلام چطورین؟

هنوز دوربین رو روی رایکا نگرفته بودم

بابا ــ چطوری تو دختر!
دلم واست یه ذره شده

مامان ــ الهی فدات بشم بنیتا کی برمیگردی؟

+ایشالا چهار پنج سال دیگه

ولی قرار نبود هیچوقت برگردم …

بابا و مامان دلگیر نگاهم کردن که یهو آسنات و امیر ارسلان گوشیو برداشت و نشستن رو مبل

امیر ارسلان ــ به به!
خواهر گرامی،چه خبرا خوش میگذره؟

آسنات پرید بین حرفش و گفت

ــ واییی چقد خوشگل تر شدی تو این یه ماه
میکاپتو عوض کردی؟

تو گلو خندیدم و دستمالی از روی میز برداشتم
رو صورتم کشیدم و نشونش دادم

+بدون هیچ مواد ارایشی

خودمو به رایکا نزدیک تر کردم و گوشیو گرفتم سمتش

ــ وااااااایی تر!
مامان ، تو اونجا چیکار میکنی!

دست از جویدن لباش کشید و لبخند مصنوعی زد

رایکا ــ دلم واست تنگ شده بود
بزرگ شدیا!

امیر ارسلان که ارادت خاصی به رایکا داشت گوشیو گرفت طرف خودش

امیر ارسلان ــ سلام رایکا خانم
چه عجب ، دیدیمتون!

تا شب مشغول حرف زدن باهاشون بودیم …
با صدای تقه ای که به در خورد نگاهمو از چهره خواب آلود مامان گرفتم

±خانم غذا آمادست تشریف بیارید لطفا

باشه ای گفتم و بعد خداحافظی مختصر از مامان ، رفتیم پایین

با چندش به غذای رو به روم نگاه کردم

رایکا ــ خوشت نمیاد؟
پیتزا سفارش بدم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x