رمان مادیان وحشی پارت 42

4.9
(7)

+نه …
میخورمش

به زور همه شو خوردم و رفتم رو تختم
چشمامو بستم و به آینده فکر کردم
اگه پسر بود چه اسمی باید براش میذاشتم …
هنوز هیچی انتخاب نکرده بودم
ولی اگه دختر بود چی؟!
اگه دختر بود … .
خوشم نمیومد دختر باشه ، دخترا هزارتا بدبختی دارن
عاشق میشن ، شکست میخورن ، میشکنن ،ضعیف میشن
و در نهایت اونقدر محکم و سفت و سخت میشن ، که میشه با کوه یخ اشتباهشون گرفت …

گوشیمو برداشتم و رفتم تو واتساپ
ناخودآگاه دستم رفت رو پی وی مهراب …
پروفایلش ، همون قدیمیه بود
لب ساحل ، رو شن ها با دست یه ilove you بزرگ نوشته بودیم ، عکس ازش گرفت و همون لحظه گذاشتش پروفایل…

تو دلم پوزخندی زدم و رفتم سراغ بیوگرافیش

“درد یعنی دلت براش تنگ شده ولی هیچ غلطی نمیتونی بکنی”

نوچی کردم و گوشیو انداختم کنارم
دستمو رو شکمم گذاشتم و خوابیدم …

💙مهراب💙

دست از گوشیم کشیدم و به حرفای معراج فکر کردم

“قبل اینکه اون دختره رو تحویل اداره پلیس بدی باید کل زندگیتو برداری از ایران بری برای همیشه

خودت بهتر میدونی چه کارایی کردی که بر خلاف قانون بودن و اگه لو برن به خاک سیاه میشینی
یه جوری باید مرگ خودت و خونوادت رو صحنه سازی کنی
فهمیدی مهراب؟”

چجوری صحنه سازی کنم
چجوری بابا و مامانُ راضی کنم
خانواده من و آرمین و امیر ارسلان ازهمدیگه جدا نمیشدن
به هیچ وجه …
پس باید همه باهم میرفتیم و این غیر ممکن بود
کلافه سرمو بین دستام گرفتم
نابود شدم تو این مدت
تو این یه ماه و نیمی که رفته بود ، نابود شده بودم
کاش میدونستم کجا داره میره
کاش …

“4 ماه بعد”

حالا که اینهمه مدرک داشتم ، میتونستم برم و کارشو تموم کنم …
ولی به گفته معراج ، باید اول خانواده ها رو متقاعد میکردم تا بریم یه کشور دیگه …

*******

+آراد خان!
فقط یه مدت کوتاه با من بیاین
شیلا خانم و آرمین و ملیکا هم موافقن
شما چرا ساز مخالف میزنی؟

نیم نگاهی به شیلا خانم انداخت و اخماشو از هم باز کرد
کلافه پوفی کشید و مردد گفت

ــ باشه
ولی فقط برای یه مدت
اونم چون اصرار میکنی و شیلا و بچه ها راضی ان

لبخند محوی زدم و بعد یکم گفتگو ، راه افتادم سمت خونه ای که توش غریبه بودم …

امیر ارسلان یقمو گرفت و چسبوندم به دیوار

ــ واسه چی اومدی اینجا
هان؟
خواهرمو فراری دادی بس نبود؟

+اگه بدونی برای چی این کارو کردم روزی هزار بار ازم تشکر میکنی مستر ته سیگار!

اخم غلیظی کردم و به عقب حولش دادم
یه قدم عقب رفت
داشتیم وارد دعوای فیزیکی میشدیم که با سوزش سمت چپ صورتم ، ناباور سرمو بلند کردم
رد انگشتای میثاق خان روی صورت امیر ارسلان هم مشخص بود …

میثاق ــ این خونه حرمت داره ، بزرگتر توش هست!

رگ گردنش متورم شده بود و هر لحظه امکان داشت هر دوتامونو خفه کنه … .

+ببخشید …
اومدم باهاتون حرف بزنم

دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم

امیر ارسلان ــ کجا میبریش؟این همونیه که دخترتو داغون کرد حالا میبریش تو خونَت؟

میثاق خان برگشت سمتش و عصبی غرید

ــ بزرگتر این خونه کیه؟
تو یا من؟!
حرف نزن بیا داخل

🖤امیر ارسلان🖤

دستامو مشت کردم و سعی کردم نکوبمش تو صورت مهراب و فکشو پایین نیارم …
آسنات سعی داشت ارومم کنه ، دستشو رو بازوم کشید و خیلی آروم گفت

ــ امیر ارسلان اروم باش ، بذار ببینیم چی میگه

نیم نگاهی بهش انداختم و دستمو رو ران پاش گذاشتم
محکم فشارش دادم که صورتش تو هم جمع شد و آخ ارومی گفت
قطعا اگه یه لیوان شیشه ای به جای آسنات کنارم بود الان خرد شده بود …

مامان چند لیوان شربت آلبالو واسمون آورد و گذاشت رو میز

مامان ــ چه عجب مهراب جان ، سری به ما زدی
نمیگی دلمون واست تنگ میشه؟!

عجیب دل رحم بود ، حتی بیشتر از حد تصور..!

مهراب ــ اومدم حقیقتُ بهتون بگم
هرچی که این مدت میخواستم بگم و نشد

آب دهنشو قورت داد و گوشیشو از تو جیبش در آورد
رمزشو باز کرد و بعد چنتا کلیک ، گذاشتش رو به روم
با تعجب به صفحش خیره شدم

+خب .. خب این که .. این که قرارداد من و توئه!
از کجا آوردیش؟من اینو تو گاوصندوق گذاشته بودم

شونه ای بالا انداخت و گفت

ــ حقیقت اینه که یکی به اسم رزیتا پتاهی …

جریانو که برام گفت شوکه بهش نگاه کردم

💛میثاق💛

لحظه به لحظه اخمم غلیظ تر میشد

دست رستا رو گرفتم و بردمش تو اتاقمون

ــ ا..این .. این رزیتا پناهی دختر آرزو نیست؟

ناخواسته داد بلندی زدم ، دستی به موهام کشیدم و لیوانی که رو میز بود رو برداشتم و محکم پرتش کردم رو زمین
رستا سراسیمه اومد طرفم و بغلم کرد

ــ نکن میثاق ، آروم باش عزیزم
خودمون حلش میکنیم باشه؟

بازوشو گرفتم و از خودم جداش کردم ، لباشو به دندون گرفتم و داخل دهنم کشیدمشون
گاز ریزی از لب پایینش گرفتم ، اونم همینکارو کرد
میدونست وقتی عصبی میشم دلم رابطه میخواد ، ولی الان وقتش نبود و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که همراهیم کنه …

خوب که لباشو مکیدم ازش جدا شدم ، هوا رو داخل ریه هام فرستادم و سعی کردم نفس بگیرم …

+چه غلطی کردم …
تقصیر منه
همش تقصیر منه …
اگه از سر لج با تو آرزو رو وارد زندگیم نمیکردم الان اوضاعمون اینجوری نبود !…

🧡رستا🧡

دستی به لبم کشیدم که سوزششو حس کردم …
نفسای عمیق و پی در پی میکشیدم تا حالم جا بیاد و بتونم جوابشو بدم
یه دیقه که گذشت ، شروع کردم به حرف زدن

+نگو اینجوری !
کاریه که شده ، حلش میکنیم
من مطمئنم راه حل مهراب جواب میده
فقط باید چند وقت از ایران بریم

اخم غلیظی کرد و بالشت رو تخت رو پرت کرد سمت کتابخونه
زود رفتم و گرفتمش .

ــ نمیخوااااام!
نمیخوام از ایران برم میفهمی؟
نمیتونم برم ، نمیتونم اینجا رو ول کنم
ینجا پر از خاطرات من و توئه
اینجا یاد گرفتم عاشق باشم ، اینجا یاد گرفتم هرچی بده رو دور بریزم
همه چی همینجاست رستا!
کل زندگی من و تو همینجاست ، تو این عمارت!.. .

مثل بچه های کوچیک بهونه گیر شده بود
از طرفی حق داشت ، منم نمیخواستم از اینجا برم
در این صورت فقط یه کار میتونستیم بکنیم اما ریسکش خیلی بالا بود …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🖤رز سیاه🖤
🖤رز سیاه🖤
2 سال قبل

رزیتاااااا !!!!! پناهی !!!!!! اهم اهم فلور رزیتا اسم من تو رمانم بود و پناهی هم اسم صمیمی ترین دوستم 😐😑

رز سیاه
رز سیاه
پاسخ به  🖤رز سیاه🖤
2 سال قبل

فلوری 🥺🥺 یه پارت جدید میزالی 🥺🥺 لطفاااااا لطفا 🥺🥺🖤🖤

🖤رز سیاه🖤
🖤رز سیاه🖤
2 سال قبل

خوب من دوس ندارم دیگه اسمم و به همه بگم تو رمانم خودم شخصیت اصلی باشم که وقتی به چاپ رسوندم بگن چه خود شیرینه که اسم خودش شخصیت اول هست 🤭🤭 تازه متنفرم از این که شخصیت بده باشم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x