⛓کالیفرنیا️⛓️
حالا چند ماه از اون ماجرا میگذشت ، خانواده قدرتمندی بودیم
خانواده آتاش ، خانواده شکیبا و خانواده کیا که خودمون باشیم ، از قدرتمندای تهرانیم …
فقط میخوام بدونم این دختری که باهاش کلی عکس دوتایی دارم کیه
ولی هیچوقت بهم چیزی ازش نگفتن …
وقتایی که بهش فکر میکنم خون از بینیم سرازیر میشه و مغزم میخواد بترکه …
پوک عمیقی به سیگارم زدم ، دلم واسه مامان و بابا تنگ شده بود
کی میشد دوباره برگردم تهران …
تقه ای به در خورد و جِرِمی اومد داخل
ــ قربان گفتن محموله تا ساعت 3 شب میرسه
نگاهی به ساعتم انداختم ، دو و ده دیقه نصف شب
سری تکون دادم و اشاره کردم که بره بیرون
لباسامو عوض کردم و آماده رفتن شدم …
🤍بنیتا🤍
لباسای مشکیمو پوشیدم تیکه ای از موهامو رو صورتم ریختم ، سوار ماشین شدم و با بقیه دخترا ، رفتم سمت محموله ای که امشب واسه مهراب میومد…
پوزخندی زدم و سرعتمو بالا تر بردم
ببین چجوری نابودت کنم کینگِ کالیفرنیا …
هیچکس رغیب من نمیشه مگه اینکه مرگشو بخواد
زیر دلم تیر کشید ، اما این ماموریت حساس بود
باید خودم میرفتم …
یکم زود رسیده بودیم ، خودمونو مخفی کردیم و به اونایی که هدف گیریشون عالی بود گفتم آماده بشن
+نیکا؟!
دستشو رو شونم گذاشت و مثل خودم آروم لب زد
ــ میدونم چیکار کنم
کینگ سالم میمونه ، فقط دستگیرش میکنیم
سری تکون دادم که عقب رفت
بعد چند لحظه ، دوتا ماشین اومدن و رو به روی همدیگه وایستادن
چه وقت شناس!
چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینم
آره ، اون مهراب بود
کینگِ من …
دستمو رو شکمم گذاشتم و قطره اشکی که رو گونم سرسره بازی میکرد رو پاک کردم
همه منتظر یه اشاره بودن تا کارشونو بسازیم ولی نمیتونستم تکون بخورم
نمیتونستم راحت بکشمش … .
نیکا ــ پس منتظر چی هستین؟ شلیک کنیم؟
اول خودم اسلحمو برداشتم ، طرف معامله رو هدف قرار دادم و با یه شلیک به وسط پیشونیش کارشو تموم کردم
با شنیدن صدای شلیکم ، مهراب فقط ماسکشو رو صورتش نشوند ولی بقیه اسلحشونو در آوردم و دنبال ما میگشتن …
با دست اشاره کردم که شروع کنن ، هیچکدوم همدیگه رو نمیزدن
اصلا نمیتونستن!
همه جلیقه ضد گلوله داشتیم
مهراب ساک دستی که مطمئن بودم پر توش کوکائینِ رو برداشت ، داشت سمت ماشینش میرفت که حرکت کردم طرفش و اسلحمو رو قلبش گذاشتم
بیخیال بود ، سرد و بی روح!
همین بود که بهش میگفتن کینگِ مغرور
ولی واسه من هنوز همون پسریه که عاشق ترشیجات بود …
ــ میدونم کی هستی!
مادیان وحشی معروف
خندید و اونم اسلحشو در آورد ، گذاشتش وسط پیشونیم
+ولی تو هیچوقت منو نمیشناسی!
تو یه حرکت دستشو پس زدم ، اسلحش که افتاد زمین به دستش شلیک کردم
دویدم طرف ماشینمون که مخفیش کرده بودم ، بقیه ام بالا اومدن و اون شب …
اون شب همه سالم موندیم ، به جز مهراب که دستش زخمی شده بود …
******
5 سال بعد …
در رو با ریموت باز کردم و بعد پارک کردن ماشین داخل حیاط ، رفتم سمت تاب
لبخندی رو لبام نشوندم و با صدای رسایی گفتم
+سلااام بر رایکا خانوم و عشق من!
چطوری مهراب؟!
من پارت ۴۳- ۴۴ رو زیاد متوجه نشدم یجوری یکمی پیچیده شد