رمان مادیان وحشی پارت 44

5
(4)

⛓کالیفرنیا️⛓️

حالا چند ماه از اون ماجرا میگذشت ، خانواده قدرتمندی بودیم

خانواده آتاش ، خانواده شکیبا و خانواده کیا که خودمون باشیم ، از قدرتمندای تهرانیم …

فقط میخوام بدونم این دختری که باهاش کلی عکس دوتایی دارم کیه

ولی هیچوقت بهم چیزی ازش نگفتن …
وقتایی که بهش فکر میکنم خون از بینیم سرازیر میشه و مغزم میخواد بترکه …

پوک عمیقی به سیگارم زدم ، دلم واسه مامان و بابا تنگ شده بود

کی میشد دوباره برگردم تهران …
تقه ای به در خورد و جِرِمی اومد داخل

ــ قربان گفتن محموله تا ساعت 3 شب میرسه

نگاهی به ساعتم انداختم ، دو و ده دیقه نصف شب

سری تکون دادم و اشاره کردم که بره بیرون
لباسامو عوض کردم و آماده رفتن شدم …

🤍بنیتا🤍

لباسای مشکیمو پوشیدم تیکه ای از موهامو رو صورتم ریختم ، سوار ماشین شدم و با بقیه دخترا ، رفتم سمت محموله ای که امشب واسه مهراب میومد…

پوزخندی زدم و سرعتمو بالا تر بردم
ببین چجوری نابودت کنم کینگِ کالیفرنیا …

هیچکس رغیب من نمیشه مگه اینکه مرگشو بخواد
زیر دلم تیر کشید ، اما این ماموریت حساس بود
باید خودم میرفتم …

یکم زود رسیده بودیم ، خودمونو مخفی کردیم و به اونایی که هدف گیریشون عالی بود گفتم آماده بشن

+نیکا؟!

دستشو رو شونم گذاشت و مثل خودم آروم لب زد

ــ میدونم چیکار کنم
کینگ سالم میمونه ، فقط دستگیرش میکنیم

سری تکون دادم که عقب رفت
بعد چند لحظه ، دوتا ماشین اومدن و رو به روی همدیگه وایستادن
چه وقت شناس!

چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینم
آره ، اون مهراب بود
کینگِ من …

دستمو رو شکمم گذاشتم و قطره اشکی که رو گونم سرسره بازی میکرد رو پاک کردم
همه منتظر یه اشاره بودن تا کارشونو بسازیم ولی نمیتونستم تکون بخورم
نمیتونستم راحت بکشمش … .

نیکا ــ پس منتظر چی هستین؟ شلیک کنیم؟

اول خودم اسلحمو برداشتم ، طرف معامله رو هدف قرار دادم و با یه شلیک به وسط پیشونیش کارشو تموم کردم
با شنیدن صدای شلیکم ، مهراب فقط ماسکشو رو صورتش نشوند ولی بقیه اسلحشونو در آوردم و دنبال ما میگشتن …

با دست اشاره کردم که شروع کنن ، هیچکدوم همدیگه رو نمیزدن
اصلا نمیتونستن!
همه جلیقه ضد گلوله داشتیم

مهراب ساک دستی که مطمئن بودم پر توش کوکائینِ رو برداشت ، داشت سمت ماشینش میرفت که حرکت کردم طرفش و اسلحمو رو قلبش گذاشتم

بیخیال بود ، سرد و بی روح!
همین بود که بهش میگفتن کینگِ مغرور
ولی واسه من هنوز همون پسریه که عاشق ترشیجات بود …

ــ میدونم کی هستی!
مادیان وحشی معروف

خندید و اونم اسلحشو در آورد ، گذاشتش وسط پیشونیم

+ولی تو هیچوقت منو نمیشناسی!

تو یه حرکت دستشو پس زدم ، اسلحش که افتاد زمین به دستش شلیک کردم

دویدم طرف ماشینمون که مخفیش کرده بودم ، بقیه ام بالا اومدن و اون شب …
اون شب همه سالم موندیم ، به جز مهراب که دستش زخمی شده بود …

******
5 سال بعد …

در رو با ریموت باز کردم و بعد پارک کردن ماشین داخل حیاط ، رفتم سمت تاب

لبخندی رو لبام نشوندم و با صدای رسایی گفتم

+سلااام بر رایکا خانوم و عشق من!
چطوری مهراب؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
princessmahdiyeh@gmail.com
2 سال قبل

من پارت ۴۳- ۴۴ رو زیاد متوجه نشدم یجوری یکمی پیچیده شد

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x