رمان مادیان وحشی پارت 45

4.7
(3)

+سلااام بر رایکا خانوم و عشق من!
چطوری مهراب؟!

رایکا بلند شد و بغلم کرد

ــ سلام خوشگلم!
کارا خوب پیش میره؟

تا اومدم جوابشو بدم مهراب از پاهام گرفت
با لحن بچگونه و دلخوری که داشت گفت

ــ عههه …!
مامان اول منو بغل کن

تو گلو خندیدم و گرفتمش بغلم

+خوبه حسود کوچولو؟

آره ی آرومی گفت و خودشو بیشتر چپوند تو بغلم
بوسه ای رو موهای مشکیش نشوندم و پشتشو ماساژ دادم

+رایکا جونُ که اذیت نکردی کلک؟

سرشو بالا گرفت برق خاصی تو چشماش بود

ــ نه خیر
اذیتش نکردم ، تازه !…
به جای آریان خودم اتاقمو مرتب کردم

آریان پرستارش بود ، همیشه وقتایی که کار داشتم اون ازش مواظبت میکرد

+آفرین به تو!
حالا برو به آریان بگو موهاتو مرتب کنه بابا بزرگ اینا میخوان بیان

ذوق زده جیغ کشید

+عه عه عه!
نیگاش کن
مثل دخترا جیغ میکشه!
بدو برو ببینم جغله

تند رفت داخل …

رایکا دستمو گرفت و نشوندم رو صندلی

ــ چجوری دلت اومد اسمشو بذازی مهراب اخه؟

خسته خندیدم و دستمو اندختم پشت صندلیم

+اگه میموند میشد بابای پسرم
حالا که رفته میشه هم اسم پسرم
خیلی حس خوبیه که پسرم ربط داشته باشه به اون …
نخواستم چیزی ازش بشنوم ، اینکه چرا رفت …
فقط میدونم دختره الان مرده

پوفی کشید و دستمو گرفت

چند ساعت بعد تو فرودگاه بودیم ، با اومدن مامان خودمو انداختم تو بغلش و حسابی ماچ بارونش کردم

+ماماااان دلم واست تنگ شده بود

محکم بغلم کرد و با فین فین گفت

ــ من بیشتر دیوونه ، نمیتونی بیای یه سر بزنی به مامان و بابات؟!

بابا اومد و اجازه حرف بیشتریو بهم نداد
انقدر محکم بغلم کرده بود که استخونام داشت میشکست

سرمو که بالا گرفتم با دو جفت تیله مشکی رنگ چشم تو چشم شدم
یکی مطعلق به امیر ارسلان و اون یکی مطعلق به بابا

ــ بی معرفت یه سراغی از بابات نمیگیری؟
داداشت به جهنم ولی من چرا آخه؟

خندیدم و گونشو بوسیدم

+بخدا سرم شلوغه ، به بزرگی خودتون ببخشین

امیر ارسلان شاکی گفت

ــ یعنی چی داداشت به جهنم؟
هرچی جذبه داشتم یهویی با خاک یکسان شد

همه خندیدیم ، از پشت کشیده شدم
بوی عطرش زنونه بود ، پس قطعا این آسناتِ خل بود …

ــ وااای نکبت از رفیقت خبر نمیگیری؟
نمیگی دلم واست تنگ میشه؟
این داداشت انگار اسیر گیر آورده ، نمیذاره دو قدم از خونه برم بیرون یه کاری بکن واسم

الان اومده بود غر بزنه ولی وقتی مامانشو ببینه کلا میچسبه بهش …

آریان و مهراب فقط یه گوشه نشسته بودن و مثل بقیه مردم تو فرودگاه متعجب نگاهمون میکردن
همه رفتن سمت مهراب و محکم بغلش کردن
لپاشو حسابی بوسیدن و امیر ارسلان بغلش گرفت

ــ کوچولوی دایی چطوره؟

خدمتکار قهوه ها رو ، روی میز گذاشت و رفت
آسنات و مامان و رایکا و مهراب یه گوشه باهمدیگه حرف میزدن و گاهی میخندیدن

+خب چه خبرا؟
چیکارا میکنین ، کارای شرکت خوب پیش میره امیر؟

اوهومی گفت و خیره به چشمام گفت

ــ همه چی عالیه جز نبودنت اونجا!

بابا ــ از مهراب خبر نداری؟
چند روز پیش با سیاوش حرف میزدم میگفت نگران مهرابه

+چرا …
خبر دارم
کینگُ میشناسین؟ کینگ کالیفرنیا

آب دهنمو قورت دادم

+کینگ همون مهرابه …

هر دو با بهت لب زدن “چی!؟”

+آره دیگه …
اون مهرابه ، هنوزم کله شقه

گوشیم زنگ خورد ، با یه ببخشید رفتم بیرون

+هوم؟

ــ همه چی آمادس

+امشب نمیتونم بیام

عصبی شد

ــ من مسخره تو ام؟
از اول قرار گذاشتیم همین امشب بیای تحویل بگیری

+ساشا سگم نکن خب؟

ــ من نمیدونم مادیان ، همین امشب میای تحویل میگیری من باید برم فرانسه

گوشیو قطع کردم و شقیقمو ماساژ دادم
رفتم داخل و رو به مامان و رایکا گفتم

+ببخشید
من باید برم جایی تا فردا صبح نمیام
میتونین مواظب مهرابم باشین یا بگم آریان بیاد؟

هر دو مشکوک نگاهم کردن

مامان ــ میتونیم ولی خب
کجا میخوای بری؟

لبخند مصنوعی زدم

+یه قرار کاری دارم

بابا ــ مواظب خودت باش بنیتا

چشمی گفتم و راهمو کج کردم سمت اتاقم
درو باز کردم و رفتم داخل ، به محض ورودم پارچه ای جلوی بینیم قرار گرفت و بیهوش شدم …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x