رمان مال من باش پارت 20

4.8
(10)

_ برو داخل …

 

یکم ساکت نگاش کردم و در اخر از کنارش رد شدم و داخل عمارت شدم …

عمارتی که به نظرم خیلی زیاد شبیه عمارتِ افشین بود!

همونقدر مخوف ، همونقدر بزرگ و همونقدر زیبا!

نگاهی به سراسر حیاط بزرگش انداختم و حرکت کردم …

اون پسره که هنوز اسمشو نمیدونستم هم دنبالم راه افتاد ، همونطور که اطرافم رو داشتم بررسی میکردم ، لب زدم :

 

+ اینجا … مال توعه؟!

 

ایستادم …

سرمو چرخوندم سمتش و سوالی خیرش شدم ، بی تفاوت راهشو ادامه داد و در همون حین جواب داد :

 

_ نه … مگه مرض داشتم اینجا مال من می بود و من توی هتل اتاق رزرو می کردم!

اینجا مال من نیس …

 

خودمو بهش رسوندم و شونه به شونش حرکت کردم ، درهمون حین کنجکاو پرسیدم :

 

+ پس … مال کیه؟!

 

سرعت قدماشو بیشتر کرد و گفت :

 

_ به جای سوال پیچ کردن من ، ساکت باش و فقط بیا …

به زودی به جواب تمام سوالاتت میرسی!

 

شونه ای بالا انداختم و دیگه حرفی نزدم … .

داخل خونه شدیم ، خدای من!

حتی داخل شم شبیه خونه ی افشینِ !!!

همینطور مشغول بررسی خونه بودم که یکهو صدای مرد غربیه ای اومد …

 

_ هرمان؟!

 

همون پسره زودی جلو رفت و کمی سرشو خم کرد …

وا …. !!!

الان این یعنی ادای احترام … !

چرا؟!!

مگه این پسره کیه؟!

همینطور متعجب به مردی که شباهت عجیبی با افشین داشت ، خیره شده بودم … با صدای پسری که متوجه شده بودم اسمش هرمانِ ، به خودم اومدم :

 

_ سلام رئیس !

خسته نباشید … .

 

همون پسره در حالی که با اون چشمای سیاه رنگ و وحشیش به من زل زده بود ، با اخم گفت :

 

_ این کیه؟!

 

چشمام از حدقه داشت میزد بیرون ، چقدر آدم باید بی شعور و بی ادب باشه!

اخم غلیظی کردم و دست به کمر ، زودتر از هرمان لب زدم :

 

+ ببخشیدااا ولی این رو به درخت میگن … من اسم دارم … .

 

چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد و در اخر با پوزخند و اخم کمرنگی گفت :

 

_ اوه ببخشید بانوو …

ولی اخه خانوم عاقل ، بنده وقتی اسمتون رو نمیدونم … دقیقا باید چی بگم؟!

 

خدایی اینو راست می گفت!

هرمان خنده ی ریزی کرد …

خودمم خندم گرفته بود!

اون پسره هم حتی لبخند ریز و کوچیکی که بیش از حد جذابش کرده بود ، زد …

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

 

+ خب … خب در هر صورت به یه بانوی با شخصیت و با وقار نباید گفت این …

باید میگفتی ایشون!

 

یه تای ابروشو بالا انداخت …

مثل اینکه رفتار من واسش تازگی داشت!

چون هر حرفی که بهش میزدم ، زودی تعجب و اخم میکرد …!

دست به سینه خیرش شده بودم …

سکوت بزرگی همه جا رو فرا گرفته بود … !

و این بار هرمان بود که این سکوتو شکست!

 

_ قربان …

این همون کسیِ که راجبش باهاتون حرف زده بودم!

 

سرمو کمی کج کردم …

راجب من با اون حرف زده بود؟!

اخه یعنی چی؟!

من که اصلا اینا رو نمی شناسم … !

چند بار متعجب نگاهمو بینشون

رد و بدل کردم …

اون پسره حالا یه جور خاصی نگام میکرد …

این طرز نگاهشو دوست نداشتم!

ترسناک بود … .

بعد از گذشت چند لحظه همونطور که به من خیره شده بود ، گفت :

 

_ هرمان … تو میتونی بری …

 

هرمان هم سری تکون داد …

فوری بیرون رفت و من رو با این آدم وحشتناک و دلهره انگیز ، تنها گذاشت … .

اب گلومو قورت دادم وساکت خیرش شدم …

پشتش رو بهم کرد …

به سمت اتاقی قدم برداشت و گفت :

 

_ بیا … .

 

با کمی مکث دنبالش راه افتادم …

در رو باز کرد و داخل اتاق شد …

پشت سرش داخل شدم و در اتاق رو بستم … .

به سمت میز بزرگی که گوشه ی اتاق بود ، حرکت کرد و پشتش روی صندلی نشست … هنوز همونطور ساکت ایستاده بودم و متعجب اطرافمو نگاه میکردم که بت صدای پسره به خودم اومدم :

 

_ چرا وایستادی؟!

 

سرمو چرخوندم سمتش و خیرش شدم …

به یکی از مبل های روبه روی میزش اشاره کرد و ادامه داد :

 

_ بیا اینجا بشین …

 

با کمی مکث راه افتادم و روی یکی از مبل ها نشستم …

بهش خیره شدم و لب زدم :

 

+ خب … هرمان میگفت راجب افشین باهام حرفی دارین !…

چه حرفی؟!

اصلا مگه شماها اونو میشناسین؟!

تو کی هستی؟!

اینجا مال کیه؟!

 

پرید بین حرفم و گفت :

 

_ یه نفس بگیر حداقل …

اینقدر تند تند و پشت سر هم حرف میزنی ، سکته نکنی!

 

نفس عمیقی کشیدم و ساکت بهش زل زدم … حالا نوبت اون بود که جواب تمام سوالامو بده ، زبونی روی لبش کشید و گفت :

 

_ هرمان درست گفته …

من خودم بهش گفتم تورو بیاره پیشم …

و حرفایی هم که میخوام الان بزنم ، همشون مربوط به افشینِ … !

 

مکثی کرد …

نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

 

_ من ایلیادم …

شغلم تقریبا مثل افشینِ …

ولی خب با تفاوتای کوچولو و ریزی!

من یه جورایی رقیب افشین به حساب میام و … اینجا هم عمارت منه … .

خب حالا جواب سوالاتتو گرفتی؟!

 

سری به نشونه ی اره تکون دادم و اوهومی گفتم …

راستش یه جورایی توی بهت مونده بودم!

خدای من … پس افشین راست میگفت!

پاریس خیلی خطرناکه … .
خییییلیییی!
اب گلومو با ترس قورت دادم که ایلیاد ادامه داد :

_ ببین … من نگفتم بیای اینجا تا فقط خودمو بهت معرفی کنم!
من … من میخوام بدونم تو چیکاره ی افشینی؟!
ابجیشی؟! رفیقشی؟! رلشی؟!
دقیقا چیکارشی؟!

اخم غلیظی کردم و گفتم :

+ حالا این به تو چه ربطی داره که من چیکار شم؟!

_ جواب منو بده تا ربطشو بهت بگم … .

_ من … من دختر عموشم!

با شنیدن جواب من کُپ کرد …
انگار واسش خیلی عجیب بود !!!
بعد از چند لحظه با لکنت گفت :

_ د … دختر عموشی؟!
واقعااا؟!

اخم ریزی کردم و جواب دادم :

+ چه دلیلی داره دروغ بگم؟!

نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت …
خیلی مشکوک میزد!

+خب …
حالا بگو … چیکارم داری؟!

_ فقط دختر عموشی؟!

شونه ای بالا انداختم و لب زدم :

+ آره دیگه … .

چشماشو ریز کرد و پرسید :

_ چرا میخوای بَرش گردونی ایران؟!
ها … ؟!

+ تو از کجا میدونی …

پرید بین حرفم و گفت :

_ جوابمو بده سارا … .

متعجب خیرش شدم ،
این حتی اسمم میدونس! …
با کمی مکث ، گفتم :

+ چون …
چون اومدم اینجا تا به ایران برگردونمش!
چون به مامان بزرگم قول دادم نوه شو بر می گردونم!

سری تکون داد و گفت :

_ پس … یعنی تو واقعا قصد داری برگردونیش … درسته؟!

+ خب معلومه که آره … .

_ تونستی به نتیجه ای هم برسی؟!
تونستی راضیش کنی برگرده؟!

آهِ دردناکی کشیدم و ناراحت لب زدم :

+ نه متاسفانه … .

_ اگه بخوای ، من میتونم کمکت کنم که اونو برگردونی ایران !… .

لبخندی زدم و گفتم :

+ واقعا؟!
چجوری اخه؟!

خنده ی ریزی کرد و گفت :

_ اهل معامله هستی؟!

ابرویی بالا انداختم …

+ م … معامله؟!
چه معامله ای؟! …

لبخند ریزی زد و گفت :

_ بین من کاری میکنم افشین برگرده ایران … در عوض تو هم کاری میکنی که من میخوام … قبول؟!

+ تو چی میخوای؟!

بشکنی زد و گفت :

_ آهاااا …. .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x