_ برو داخل …
یکم ساکت نگاش کردم و در اخر از کنارش رد شدم و داخل عمارت شدم …
عمارتی که به نظرم خیلی زیاد شبیه عمارتِ افشین بود!
همونقدر مخوف ، همونقدر بزرگ و همونقدر زیبا!
نگاهی به سراسر حیاط بزرگش انداختم و حرکت کردم …
اون پسره که هنوز اسمشو نمیدونستم هم دنبالم راه افتاد ، همونطور که اطرافم رو داشتم بررسی میکردم ، لب زدم :
+ اینجا … مال توعه؟!
ایستادم …
سرمو چرخوندم سمتش و سوالی خیرش شدم ، بی تفاوت راهشو ادامه داد و در همون حین جواب داد :
_ نه … مگه مرض داشتم اینجا مال من می بود و من توی هتل اتاق رزرو می کردم!
اینجا مال من نیس …
خودمو بهش رسوندم و شونه به شونش حرکت کردم ، درهمون حین کنجکاو پرسیدم :
+ پس … مال کیه؟!
سرعت قدماشو بیشتر کرد و گفت :
_ به جای سوال پیچ کردن من ، ساکت باش و فقط بیا …
به زودی به جواب تمام سوالاتت میرسی!
شونه ای بالا انداختم و دیگه حرفی نزدم … .
داخل خونه شدیم ، خدای من!
حتی داخل شم شبیه خونه ی افشینِ !!!
همینطور مشغول بررسی خونه بودم که یکهو صدای مرد غربیه ای اومد …
_ هرمان؟!
همون پسره زودی جلو رفت و کمی سرشو خم کرد …
وا …. !!!
الان این یعنی ادای احترام … !
چرا؟!!
مگه این پسره کیه؟!
همینطور متعجب به مردی که شباهت عجیبی با افشین داشت ، خیره شده بودم … با صدای پسری که متوجه شده بودم اسمش هرمانِ ، به خودم اومدم :
_ سلام رئیس !
خسته نباشید … .
همون پسره در حالی که با اون چشمای سیاه رنگ و وحشیش به من زل زده بود ، با اخم گفت :
_ این کیه؟!
چشمام از حدقه داشت میزد بیرون ، چقدر آدم باید بی شعور و بی ادب باشه!
اخم غلیظی کردم و دست به کمر ، زودتر از هرمان لب زدم :
+ ببخشیدااا ولی این رو به درخت میگن … من اسم دارم … .
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد و در اخر با پوزخند و اخم کمرنگی گفت :
_ اوه ببخشید بانوو …
ولی اخه خانوم عاقل ، بنده وقتی اسمتون رو نمیدونم … دقیقا باید چی بگم؟!
خدایی اینو راست می گفت!
هرمان خنده ی ریزی کرد …
خودمم خندم گرفته بود!
اون پسره هم حتی لبخند ریز و کوچیکی که بیش از حد جذابش کرده بود ، زد …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ خب … خب در هر صورت به یه بانوی با شخصیت و با وقار نباید گفت این …
باید میگفتی ایشون!
یه تای ابروشو بالا انداخت …
مثل اینکه رفتار من واسش تازگی داشت!
چون هر حرفی که بهش میزدم ، زودی تعجب و اخم میکرد …!
دست به سینه خیرش شده بودم …
سکوت بزرگی همه جا رو فرا گرفته بود … !
و این بار هرمان بود که این سکوتو شکست!
_ قربان …
این همون کسیِ که راجبش باهاتون حرف زده بودم!
سرمو کمی کج کردم …
راجب من با اون حرف زده بود؟!
اخه یعنی چی؟!
من که اصلا اینا رو نمی شناسم … !
چند بار متعجب نگاهمو بینشون
رد و بدل کردم …
اون پسره حالا یه جور خاصی نگام میکرد …
این طرز نگاهشو دوست نداشتم!
ترسناک بود … .
بعد از گذشت چند لحظه همونطور که به من خیره شده بود ، گفت :
_ هرمان … تو میتونی بری …
هرمان هم سری تکون داد …
فوری بیرون رفت و من رو با این آدم وحشتناک و دلهره انگیز ، تنها گذاشت … .
اب گلومو قورت دادم وساکت خیرش شدم …
پشتش رو بهم کرد …
به سمت اتاقی قدم برداشت و گفت :
_ بیا … .
با کمی مکث دنبالش راه افتادم …
در رو باز کرد و داخل اتاق شد …
پشت سرش داخل شدم و در اتاق رو بستم … .
به سمت میز بزرگی که گوشه ی اتاق بود ، حرکت کرد و پشتش روی صندلی نشست … هنوز همونطور ساکت ایستاده بودم و متعجب اطرافمو نگاه میکردم که بت صدای پسره به خودم اومدم :
_ چرا وایستادی؟!
سرمو چرخوندم سمتش و خیرش شدم …
به یکی از مبل های روبه روی میزش اشاره کرد و ادامه داد :
_ بیا اینجا بشین …
با کمی مکث راه افتادم و روی یکی از مبل ها نشستم …
بهش خیره شدم و لب زدم :
+ خب … هرمان میگفت راجب افشین باهام حرفی دارین !…
چه حرفی؟!
اصلا مگه شماها اونو میشناسین؟!
تو کی هستی؟!
اینجا مال کیه؟!
پرید بین حرفم و گفت :
_ یه نفس بگیر حداقل …
اینقدر تند تند و پشت سر هم حرف میزنی ، سکته نکنی!
نفس عمیقی کشیدم و ساکت بهش زل زدم … حالا نوبت اون بود که جواب تمام سوالامو بده ، زبونی روی لبش کشید و گفت :
_ هرمان درست گفته …
من خودم بهش گفتم تورو بیاره پیشم …
و حرفایی هم که میخوام الان بزنم ، همشون مربوط به افشینِ … !
مکثی کرد …
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
_ من ایلیادم …
شغلم تقریبا مثل افشینِ …
ولی خب با تفاوتای کوچولو و ریزی!
من یه جورایی رقیب افشین به حساب میام و … اینجا هم عمارت منه … .
خب حالا جواب سوالاتتو گرفتی؟!
سری به نشونه ی اره تکون دادم و اوهومی گفتم …
راستش یه جورایی توی بهت مونده بودم!
خدای من … پس افشین راست میگفت!
پاریس خیلی خطرناکه … .
خییییلیییی!
اب گلومو با ترس قورت دادم که ایلیاد ادامه داد :
_ ببین … من نگفتم بیای اینجا تا فقط خودمو بهت معرفی کنم!
من … من میخوام بدونم تو چیکاره ی افشینی؟!
ابجیشی؟! رفیقشی؟! رلشی؟!
دقیقا چیکارشی؟!
اخم غلیظی کردم و گفتم :
+ حالا این به تو چه ربطی داره که من چیکار شم؟!
_ جواب منو بده تا ربطشو بهت بگم … .
_ من … من دختر عموشم!
با شنیدن جواب من کُپ کرد …
انگار واسش خیلی عجیب بود !!!
بعد از چند لحظه با لکنت گفت :
_ د … دختر عموشی؟!
واقعااا؟!
اخم ریزی کردم و جواب دادم :
+ چه دلیلی داره دروغ بگم؟!
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت …
خیلی مشکوک میزد!
+خب …
حالا بگو … چیکارم داری؟!
_ فقط دختر عموشی؟!
شونه ای بالا انداختم و لب زدم :
+ آره دیگه … .
چشماشو ریز کرد و پرسید :
_ چرا میخوای بَرش گردونی ایران؟!
ها … ؟!
+ تو از کجا میدونی …
پرید بین حرفم و گفت :
_ جوابمو بده سارا … .
متعجب خیرش شدم ،
این حتی اسمم میدونس! …
با کمی مکث ، گفتم :
+ چون …
چون اومدم اینجا تا به ایران برگردونمش!
چون به مامان بزرگم قول دادم نوه شو بر می گردونم!
سری تکون داد و گفت :
_ پس … یعنی تو واقعا قصد داری برگردونیش … درسته؟!
+ خب معلومه که آره … .
_ تونستی به نتیجه ای هم برسی؟!
تونستی راضیش کنی برگرده؟!
آهِ دردناکی کشیدم و ناراحت لب زدم :
+ نه متاسفانه … .
_ اگه بخوای ، من میتونم کمکت کنم که اونو برگردونی ایران !… .
لبخندی زدم و گفتم :
+ واقعا؟!
چجوری اخه؟!
خنده ی ریزی کرد و گفت :
_ اهل معامله هستی؟!
ابرویی بالا انداختم …
+ م … معامله؟!
چه معامله ای؟! …
لبخند ریزی زد و گفت :
_ بین من کاری میکنم افشین برگرده ایران … در عوض تو هم کاری میکنی که من میخوام … قبول؟!
+ تو چی میخوای؟!
بشکنی زد و گفت :
_ آهاااا …. .