.. یک ماه بعد …
&& سارا &&
همینطور داشتم خودمو توی آینه برانداز میکردم که با چند تقه ای که به در اتاق خورد به خودم اومدم …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ بیا تو … .
در باز شد و قامت ایلیاد توی چاچوب در قرار گرفت …
لبخند جذابی به روم پاشید و گفت :
_ همه چی آمادس … میتونیم حرکت کنیم ! … .
برگشتم طرفش …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ اوممم … باشه ، منم دیگه آمادم … بریم … .
نفسشو با فشار بیرون فرستاد و همونطور که دستی پشت گردنش میکشید ، لب زد :
_ باشه … ولی من هنوز به افشین اطلاع ندادم …
تو میتونی بری بهش بگی؟! …
با اومدن اسم افشین ، ناخودآگاه لبخندی روی لبام به وجود اومد …
+ آره مشکلی نیس ، خودم بهش میگم … .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت :
_ نمونه ی بارز لیلی و مجنون …!
با چشمایی ریز شده بهش زل زدم که با خنده گفت :
_ تو برو بهش بگو ، منم میرم یه ساماندهی به افراد بدم … .
بالاخره بعد از کلی حرص دادن من و بدجنسی کردن ، اتاق رو ترک کرد و رفت به کارِش برسه … .
دوباره برگشتم سمت آینه و به خودم خیره شدم …
یه ماه از افتادن اون اتفاق شوم و بیهوش شدن افشین میگذره … .
توی این یه ماه خیلی چیزا تغییر کرده …
برای مثال خوب شدن و پیشرفت رابطه ی من و افشین …
هر روز به همدیگه دلبسته تر میشیم …
متوجه شدم که به وسیله ی رقیب افشین طلسم شده بودم و اون هم شرط گذاشته که باید آیدین بولانگر که فرد معروفی بوده رو بکُشه تا دعایی که نوشته باطل شه …
در حال حاضر هم که بالاخره بعد از اینهمه انتظار ، امشب میخوایم به عمارت گروه خفاشا نفوذ کنیم که تمامه اینها رو مدیون ایلیادم … .
پوفی کشیدم ، نباید وقت رو تلف کنم …
بعد از بررسی همه چی ، اتاق رو ترک کردم و به طرف اتاق افشین قدم برداشتم …
چند تقه به در کوبیدم و با گرفتن اجازش ، داخل شدم …
دست به سینه ، به چارچوبِ در تکیه دادم و به قامت دلبراش خیره شدم … .
همونطور که داشت تنفگشو تیر میکرد ، لب زد :
_ میخوایم بریم؟! … .
با لبخند لب زدم :
+ اره عزیزم … تو آماده ای؟! …
تفنگشو قرار داد توی جیبش و بهم خیره شد :
_ هنوز نه … .
ابرویی بالا انداختم …
داخل اتاق شدم و در رو بستم ،
بهش زل زدم و دست به کمر گفتم :
+ خب زود باش دیگه …
مگه چه کار دیگه ای مونده؟! … .
خنده ی کوتاه و جذابی کرد و با تعجب گفت :
_ واقعا نمیدونی؟! … .
سری به نشونه ی نه تکون دادم و متعجب لب زدم :
+ نه … .
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ اوک … پس بیا جلو تا بهت بگم چه کاری مونده … .
چند لحظه متعجب بهش خیره شدم …
با کمی مکث به طرفش قدم برداشتم ، روبه روش با فاصله ی خیلی کمی ایستادم و گفتم :
+ خب …
بهم چسبید و دستاشو گذاشت دو طرف پهلوهام …
نفسشو با فشار بیرون فرستاد و یکهو سرشو پایین آورد و لباشو گذاشت روی لبام … .
وحشیانه ، حریصانه و پر طمع لبامو میبوسید و مک میزد …
بعد از چند لحظه با نفس نفس ازم جدا شد …
زبونی روی لباش کشید و همونطور که به چشمام خیره شده بود ، گفت :
_ حالا فهمیدی تنها کاری که مونده بود چی بود؟!
خنده ی کوتاهی کردم و با ناز گفتم :
+ آره … .
سرشو دوباره جلو آورد و بوسه ای کوتاه و سریع نشوند روی لبام و گفت :
_ آخ سارا … حیف که وقت کم داریم و زودتر باید بریم ….
وگرنه روی همین تخت جرت میدادم … .
خنده ی دلبرانه ای کردم …
بعد از چند لحظه ، لب زدم :
+ افشییین؟! …
موهامو زد پشت گوشم و همونطور که با چشمای خمارش بهم زل زده بود ، گفت :
_ جونم؟! ..
زبونی روی لبام کشیدم و نگران گفتم :
+ اگه ماموریت امشبمون خوب پیش رفت و تونستیم گروهشونو نابود کنیم ، میای با هم برگردیم ایران؟! … .
تعجب کرد … خیلی زیاد هم تعجب کرد ! … .
انتظار هر حرفی رو داشت به جز این …
لبخند مصنوعی ای زد و گفت :
_ چرا میخوای برگردیم ایران سارا؟! …
ما که همینجا داریم زندگی میکنیم … من … من تازه کلی برنامه چیدم که ازت خواستگاری کنم ، ازدواج کنیم …
یه زندگی عاشقانه و پر هیجان کنار هم توی پاریس … .
بَده بنظرت!؟ … .
اهی کشیدم … دستامو فرو بردم توی موهاش و لب زدم :
+ زندگی پر هیجان نمیخوام …
از پاریس و مَردمش خاطرات آن چنان خوبی ندارم ! … .
من … من ایرانو میخوام …حالا قدر کشورمو میدونم …
توی ایران ، طوری نیس که همه تفنگ به دست بگیرن و کُشت و کُشتار چیز معمولی ای باشه ! … .
من زندگی توی ایرانو دوست دارم …
قول بده … قول بده این کار قاچاق رو بزاری کنار و باهم بریم ایران …
پیش خانوادمون … جایی که بهش تعلق داریم …!
بسه هرچی زجر کشیدم … بسه هرچی سختیو تحمل کردم …
من … من میخوام برگردم ایران … حتی اگه شده بدون تو ! …
جمله ی آخرمو الکی گفتم …
چون واقعا بدون اون هیچ جا نمیرفتم ! …
یعنی دلم بهم این اجازه رو نمیداد ! … .
ولی خب فقط واسه اینکه به حرفم گوش بده بریم ، این حرفو زدم …
چند لحظه با بُهت بهِم خیره شد و در آخر گفت :
_ یعنی چی سارا؟! …
من … من نمیتونم بیام ایران …
اخم ریزی کردم و همونطور که سعی میکردم ازش جدا بشم ، لب زدم :
+ پس این یعنی اصلا من واست مهم نیستم ! …
اونم مثل من اخم کرد …
نزاشت ازش فاصله بگیرم ، پهلوهامو محکم تر از قبل گرفت و گفت :
_ دیگه نبینم این حرفو بزنی وگرنه یه چَک محکم میخوری ! …
با ناراحتی و دلخوری بهش زل زده بودم که کلافه ادامه داد :
_ اونطوری نگام نکن ! …
حالا وایسا ببینم چی میشه … سعی خودمو میکنم از اینکارای خلاف فاصله بگیرم و بریم با هم ایران … .
لبخندی زدم و گفتم :
+ افرین پسر خوب … این شد اون چیزی که میخواستم ! … .
* * * *
با هُلی که بهش دادم ، پرت شد عقب و روی زمین افتاد …
تفنگمو به طرفش نشونه گیری کردم …
اما همینکه میخواستم ماشه رو بکشم و شلیک کنم توی مغزش ، صدای نگران و عصبی ایلیاد به گوشم رسید :
_ نه سارا … شلیک نکن … !
متعجب تفنگ رو پایین گرفتم و نگاهمو بهش دوختم …
یعنی باید الان باور میکردم که واسه آلیس ؛ کسی که باعث و بانی تمومه این بدبختیا هست ، کسی که خود ایلیاد هر روز بهِم میگفت که چقدرررر ازش متنفره نگران شده؟! …
ایلیاد و نگرانی؟!
اونم برای یه همچین آدمی؟! …
همینطور متعجب نگاهش میکردم که همونطور که به آلیس زل زده بود ، لب زد :
_ بسپرش به خودم … این فرد نباید اینقدررر راحت بمیره ! …
باید زجر بکِشه تا بمیره …!
من میخوام انتقام مادرمو ازش بگیرم …
انتقام ۲۰ سال دوری از مادرمو ازش بگیرم !… .
نفسمو راحت بیرون فرستادم …
خداروشکر که مسئله این بود ! …
من فکر خدایی نکرده عاشقش شده …!
هوفی کشیدم و لب زدم :
+ میخوای چیکارش کنی ایلیاد؟! …
خنده ی شیطانی ای کرد و گفت :
_ بمانَد … .
پارت بعد لطفا