رمان مال من باش پارت 57

4.7
(20)

.. یک ماه بعد …

&& سارا &&

همینطور داشتم خودمو توی آینه برانداز میکردم که با چند تقه ای که به در اتاق خورد به خودم اومدم …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ بیا تو … .

در باز شد و قامت ایلیاد توی چاچوب در قرار گرفت …
لبخند جذابی به روم پاشید و گفت :

_ همه چی آمادس … میتونیم حرکت کنیم ! … .

برگشتم طرفش …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ اوممم … باشه ، منم دیگه آمادم … بریم … .

نفسشو با فشار بیرون فرستاد و همونطور که دستی پشت گردنش میکشید ، لب زد :

_ باشه … ولی من هنوز به افشین اطلاع ندادم …
تو میتونی بری بهش بگی؟! …

با اومدن اسم افشین ، ناخودآگاه لبخندی روی لبام به وجود اومد …

+ آره مشکلی نیس ، خودم بهش میگم … .

خنده ی کوتاهی کرد و گفت :

_ نمونه ی بارز لیلی و مجنون …!

با چشمایی ریز شده بهش زل زدم که با خنده گفت :

_ تو برو بهش بگو ، منم میرم یه ساماندهی به افراد بدم … .

بالاخره بعد از کلی حرص دادن من و بدجنسی کردن ، اتاق رو ترک کرد و رفت به کارِش برسه … .
دوباره برگشتم سمت آینه و به خودم خیره شدم …
یه ماه از افتادن اون اتفاق شوم و بیهوش شدن افشین میگذره … .
توی این یه ماه خیلی چیزا تغییر کرده …
برای مثال خوب شدن و پیشرفت رابطه ی من و افشین …
هر روز به همدیگه دلبسته تر میشیم …
متوجه شدم که به وسیله ی رقیب افشین طلسم شده بودم و اون هم شرط گذاشته که باید آیدین بولانگر که فرد معروفی بوده رو بکُشه تا دعایی که نوشته باطل شه …
در حال حاضر هم که بالاخره بعد از اینهمه انتظار ، امشب میخوایم به عمارت گروه خفاشا نفوذ کنیم که تمامه اینها رو مدیون ایلیادم … .
پوفی کشیدم ، نباید وقت رو تلف کنم …
بعد از بررسی همه چی ، اتاق رو ترک کردم و به طرف اتاق افشین قدم برداشتم …
چند تقه به در کوبیدم و با گرفتن اجازش ، داخل شدم …
دست به سینه ، به چارچوبِ در تکیه دادم و به قامت دلبراش خیره شدم … .
همونطور که داشت تنفگشو تیر میکرد ، لب زد :

_ میخوایم بریم؟! … .

با لبخند لب زدم :

+ اره عزیزم … تو آماده ای؟! …

تفنگشو قرار داد توی جیبش و بهم خیره شد :

_ هنوز نه … .

ابرویی بالا انداختم …
داخل اتاق شدم و در رو بستم ،
بهش زل زدم و دست به کمر گفتم :

+ خب زود باش دیگه …
مگه چه کار دیگه ای مونده؟! … .

خنده ی کوتاه و جذابی کرد و با تعجب گفت :

_ واقعا نمیدونی؟! … .

سری به نشونه ی نه تکون دادم و متعجب لب زدم :

+ نه … .

زبونی روی لباش کشید و گفت :

_ اوک … پس بیا جلو تا بهت بگم چه کاری مونده … .

چند لحظه متعجب بهش خیره شدم ‌…
با کمی مکث به طرفش قدم برداشتم ، روبه روش با فاصله ی خیلی کمی ایستادم و گفتم :

+ خب …

بهم چسبید و دستاشو گذاشت دو طرف پهلوهام …
نفسشو با فشار بیرون فرستاد و یکهو سرشو پایین آورد و لباشو گذاشت روی لبام … .
وحشیانه ، حریصانه و پر طمع لبامو میبوسید و مک میزد …
بعد از چند لحظه با نفس نفس ازم جدا شد …
زبونی روی لباش کشید و همونطور که به چشمام خیره شده بود ، گفت :

_ حالا فهمیدی تنها کاری که مونده بود چی بود؟!

خنده ی کوتاهی کردم‌ و با ناز گفتم :

+ آره … .

سرشو دوباره جلو آورد و بوسه ای کوتاه و سریع نشوند روی لبام و گفت :

_ آخ سارا … حیف که وقت کم داریم و زودتر باید بریم  ….
وگرنه روی همین تخت جرت میدادم  … .

خنده ی دلبرانه ای کردم …
بعد از چند لحظه ، لب زدم :

+ افشییین؟! …

موهامو زد پشت گوشم و همونطور که با چشمای خمارش بهم زل زده بود ، گفت :

_ جونم؟! ..

زبونی روی لبام کشیدم و نگران گفتم :

+ اگه ماموریت امشبمون خوب پیش رفت و تونستیم گروهشونو نابود کنیم ، میای با هم برگردیم ایران؟! … .

تعجب کرد … خیلی زیاد هم تعجب کرد ! … .
انتظار هر حرفی رو داشت به جز این …
لبخند مصنوعی ای زد و گفت :

_ چرا میخوای برگردیم ایران سارا؟! …
ما که همینجا داریم زندگی میکنیم … من … من تازه کلی برنامه چیدم که ازت خواستگاری کنم ، ازدواج کنیم …
یه زندگی عاشقانه و پر هیجان کنار هم توی پاریس … .
بَده بنظرت!؟ … .

اهی کشیدم … دستامو فرو بردم توی موهاش و لب زدم :

+ زندگی پر هیجان نمیخوام …
از پاریس و مَردمش خاطرات آن چنان خوبی ندارم ! ‌… .
من … من ایرانو میخوام …حالا قدر کشورمو میدونم …
توی ایران ، طوری نیس که همه تفنگ به دست بگیرن و کُشت و کُشتار چیز معمولی ای باشه ! … .
من زندگی توی ایرانو دوست دارم …
قول بده … قول بده این کار قاچاق رو بزاری کنار و باهم بریم ایران …
پیش خانوادمون … جایی که بهش تعلق داریم …!
بسه هرچی زجر کشیدم … بسه هرچی سختیو تحمل کردم …
من … من میخوام برگردم ایران … حتی اگه شده بدون تو ! …

جمله ی آخرمو الکی گفتم …
چون واقعا بدون اون هیچ جا نمیرفتم ! …

یعنی دلم بهم این اجازه رو نمیداد ! … .
ولی خب فقط واسه اینکه به حرفم گوش بده بریم ، این حرفو زدم …
چند لحظه با بُهت بهِم خیره شد و در آخر گفت :

_ یعنی چی سارا؟! …
من … من نمیتونم بیام ایران …

اخم ریزی کردم و همونطور که سعی میکردم ازش جدا بشم ، لب زدم :

+ پس این یعنی اصلا من واست مهم نیستم ! …

اونم مثل من اخم کرد …
نزاشت ازش فاصله بگیرم ، پهلوهامو محکم تر از قبل گرفت و گفت :

_ دیگه نبینم این حرفو بزنی وگرنه یه چَک محکم میخوری ! …

با ناراحتی و دلخوری بهش زل زده بودم که کلافه ادامه داد :

_  اونطوری نگام نکن ! …
حالا وایسا ببینم چی میشه … سعی خودمو میکنم از اینکارای خلاف فاصله بگیرم و بریم با هم ایران … .

لبخندی زدم و گفتم :

+ افرین پسر خوب … این شد اون چیزی که میخواستم ! … .

* * * *

با هُلی که بهش دادم ، پرت شد عقب و روی زمین افتاد …
تفنگمو به طرفش نشونه گیری کردم …
اما همینکه میخواستم ماشه رو بکشم و شلیک کنم توی مغزش ، صدای نگران و عصبی ایلیاد به گوشم رسید :

_ نه سارا … شلیک نکن … !

متعجب تفنگ رو پایین گرفتم و نگاهمو بهش دوختم …
یعنی باید الان باور میکردم که واسه آلیس ؛ کسی که باعث و بانی تمومه این بدبختیا هست ، کسی که خود ایلیاد هر روز بهِم میگفت که چقدرررر ازش متنفره نگران شده؟! …
ایلیاد و نگرانی؟!
اونم برای یه همچین آدمی؟! …
همینطور متعجب نگاهش میکردم که همونطور که به آلیس زل زده بود ، لب زد :

_ بسپرش به خودم … این فرد نباید اینقدررر راحت بمیره ! …
باید زجر بکِشه تا بمیره …!
من میخوام انتقام مادرمو ازش بگیرم …
انتقام ۲۰ سال دوری از مادرمو ازش بگیرم !… .

نفسمو راحت بیرون فرستادم …
خداروشکر که مسئله این بود ! …
من فکر خدایی نکرده عاشقش شده …!
هوفی کشیدم و لب زدم :

+ میخوای چیکارش کنی ایلیاد؟! …

خنده ی شیطانی ای کرد و گفت :

_ بمانَد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
3 سال قبل

پارت بعد لطفا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x