رمان مربای پرتقال پارت ۱۰۷

4.4
(22)

 

 

سیاوش نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد.

 

– دیگه یه چیزی فراتر از قطع امید از کردم. اصلا این حجم از ناامیدی نسبت به بهبود یه نفر بی سابقه‌س تو تاریخ بشریت.

 

آرش غش غش می‌خندد.

و اینبار با همان لحن همیشگی خودش می‌گوید:

 

– امروز توی شهر یه فستیوال حمایت از همجنسگرا ها بوده، دیگه بدین صورت از من و تو هم این وسط حمایت شدید کردن.

 

سیاوش نیشخندی می‌زند.

 

– باید هم بکنن… تو این رابطه تو داری روزی صدبار منو شوهر می‌دی. منو… استغفرالله… هی می‌خوام دهنمو باز نکنم نمی‌ذاری!

 

قبل از اینکه بیشتر از ظلم های آرش بگوید، تلفنش زنگ می‌خورد.

بی حوصله نگاهی به صفحه می‌اندازد.

با دیدن نام ” داروغه ناتینگهام ” جفت ابرویش بالا می‌پرد.

 

آرش کنجکاو گردن می‌کشد:

 

– کیه؟

 

سیاوش دستش را به نشانه سکوت روی بینی‌اش می‌گذارد.

 

– ددی جهانه… بذار ببینم چی می‌گه.

 

و دکمه‌ی اتصال را لمس می‌کند.

 

– الو؟

 

– سلام. کجایی بابا جان؟

 

چشمش را ریز می‌کند و رو به آرش که بال بال می‌زند بفهمد جهانگیر چه می‌گوید، سوال می‌کند.

 

– نمی‌دونم. کجاییم آرش؟

 

آرش پوکر فیس جواب می‌دهد:

 

– حجله…

 

سیاوش اولین چیزی که دم دستش می‌آید را برای سر آرش پرت می‌کند.

 

آرش خونسرد و با تجربه، جا خالی می‌دهد.

 

– خب سواله؟ هتلیم دیگه.

 

سیاوش حرفش را در تلفن برای جهانگیر تکرار می‌کند.

جهانگیر پیگیر تر از قبل می‌پرسد:

 

– نه بابا دقیق بگو. کدوم شهر؟ کدوم هتل؟

 

اخم های سیاوش در هم می‌رود.

 

– اینجا که نیستی؟

 

جهانگیر با سرخوشی جواب می‌دهد:

 

– الان پایتخت تایلند، بانکوک هستم. می‌خوام ببینم شما کجایید بیام پدر و پسری خوش بگذرونیم.

 

دهان سیاوش باز می‌ماند.

 

جلوی بلندگوی تلفن را می‌گیرد و به آرش می‌گوید:

 

– گاومون زایید. اومده تایلند.

 

چشم آرش هم گرد می‌شود.

بلند می‌گوید:

 

– نیا… نیا جون جدت جهان من داداش جدید نمی‌خوام. وای خدا چه غلطی کردیم.

 

جهانگیر خیلی جدی می‌گوید:

 

– یه بار دیگه می‌پرسم، یا جواب می‌دی یا به زور متصل می‌شم. کجایید؟

 

سیاوش نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد..

 

– دیروز اومدیم پاتایا… آدرس هتل رو برات می‌فرستم.

 

و در جواب نگاه خشم آلود آرش و داد و بیدادش که می‌گوید:

 

– چرا گفتی؟ چرا؟

 

تنها شانه‌ای بالا می‌اندازد.

 

* * * * * *

 

اولین بلیط چارتری به مقصد بانکوک را می‌گیرد.

یک ساعت قبل از پرواز به آرش زنگ می‌زند.

بوق اول نخورده بی حوصله جواب می‌دهد.

 

– بگو سوگند.

 

– چته؟ چرا عصبی هستی؟

 

آرش خیره به جهانگیر که در کمال خونسردی چمدانش را باز می‌کند می‌غرد:

 

– بابا اومده اینجا.

 

سوگند چشمش را چند ثانیه روی هم می‌گذارد و سعی می‌کند آرام بماند.

 

– آدرس هت…

 

حرفش را نصفه و نیمه قطع می‌کند.

 

– آدرس هتل؟ چشم الان از پی وی جهان جون کپی می‌کنم برات می‌فرستم. تو هم می‌خوای بیای لابد. من می‌دونم آه این سیاوش دامنو گرفت.

 

* * * * * *

 

با صدای در زدن متوالی کسی، از خواب بیدار می‌شود.

در زدن لحظه‌ای قطع نمی‌شود.

سیاوش بد عنق به ساعت دیواری روبروی تخت خواب نگاه می‌کند.

از جا بلند می‌شود و همانطور که با دست چشمانش را می‌فشارد، سلانه سلانه سمت در می‌رود.

زیر لب می‌گوید:

 

– چه خبرته؟ سر آوردی مگه ساعت شیش صبحه!

 

و بعد از گفتن این حرف، نگاهش به جای خالیه آرش و جهانگیر می‌افتد.

چشمش گرد می‌شود و سرجایش خشکش می‌زند.

 

– منو پیچوندن سر صبحی رفتن کله پاچه هشت پا بخورن؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x