رمان مربای پرتقال پارت ۷۸

3.8
(6)

 

 

 

سوگل دیگر حرفی نمی‌زند و پشت سر جهانگیر راه می‌افتد.

فرانک هم می‌گوید:

 

– سیاوش بعد بیا باهات حرف دارم.

 

سیاوش آرام و سر به زیر دوباره تکرار می‌کند.

 

– چشم.

 

و فرانک هم می‌رود.

حالا سیاوش می‌ماند و سوگند.

سوگند کلافه نگاهش می‌کند.

 

– تو چته؟ چت شده؟ چرا دیوونه بازی درمیاری؟

 

سیاوش درمانده جواب می‌دهد:

 

– نمی‌دونم! دردم اینه خودمم نمی‌دونم چه اتفاقی داره برام میفته…

 

سوگند نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و عقب گرد می‌کند.

اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارد، سیاوش مچ دستش را می‌گیرد.

 

– وایسا…

 

بی حرف سمتش می‌چرخد.

 

– باهاش نرو بیرون.

 

سوگند دندان قروچه‌ای می‌رود:

 

– چرا؟

 

 

سیاوش مثل بچه‌ای زبان نفهم دوباره تکرار می‌کند:

 

– نمی‌دونم!

 

پوزخند سوگند زیادی دردناک می‌شود.

 

– هروقت دونستی بیا باهم صحبت کنیم.

 

و دستش را یک ضرب از دست سیاوش بیرون می‌کشد و می‌رود.

سیاوش سرش را رو به سیاهی آسمان بلند می‌کند.

می‌نالد:

 

– الله الله… چرا عین خر تو گل گیر کردم؟

 

نگاهی به عمارت می‌اندازد.

 

– من این عمارتو بدون…

 

کمی فکر می‌کند و تلفن همراهش را از جیبش بیرون می‌کشد.

 

– بدون آرش نمی‌خوام!

 

حتی عاشق شدنش هم به آدمیزاد نرفته بود…

شماره‌ی آرش را می‌گیرد و منتظر می‌ماند تا جواب دهد.

 

– به به… عاشق دلخسته!

 

سیاوش از بین دندان هایش می‌غرد:

 

– زهر مار. کجایی؟

 

صدای نازکی با صدای آرش ادغام می‌شود:

 

– عشقم آرش بیا دیگه…

 

 

جفت ابروی سیاوش بالا می‌پرد.

 

– گفتی کجایی؟

 

– ددر…

 

سیاوش نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

 

– خانوم عشقم آرشو بفرس بره رد کارش عشقت سیاوش داره میاد پیشت.

 

آرش غر می‌زند:

 

– من بخوام یه روز از دست تو راحت شم کیو باید ببینم؟

 

سیاوش خیلی جدی جواب می‌دهد:

 

– آقات جهانگیرو…

 

قهقهه‌ی آرش به هوا می‌رود.

 

– باز زدین به تیپ و تاپ هم؟

 

سیاوش بی توجه سوالش بی هوا می‌پرسد:

 

– میای بریم شمال؟

 

آرش چند لحظه سکوت می‌کند و بعد ناباور در تلفن پچ می‌زند:

 

– چه ریدمانی کردی سیاوش که می‌خوای بری شمال؟

 

سیاوش دستی به گردنش می‌کشد و دوباره به هیبت عمارت خیره می‌شود.

 

– نمی‌دونم… فقط هیچکس الان چشم دیدنمو نداره.

 

 

تماسش را با آرش که قطع می‌کند، داخل سالن می‌رود.

صدا می‌کند:

 

– دایه؟

 

دایه سمتش می‌آید:

 

– جانم مادر؟

 

– فری جون کجاس؟

 

دایه به بالا اشاره می‌کند:

 

– تو اتاق سوگنده مادر.

 

با سر تکان دادنی تشکر می‌کند و از پله ها بالا می‌رود.

پشت در اتاق بسته‌ی سوگند می‌ایستد.

ضربه‌ای آرام به در می‌زند و منتظر می‌شود تا در را برایش باز کنند.

فرانک از اتاق بیرون می‌آید.

نگاهی به سیاوش می‌اندازد و می‌گوید:

 

– بیا تو اتاق خودت حرف بزنیم‌.

 

سیاوش مطیع پشت سرش راه می‌افتد.

وارد اتاق می‌شوند.

فرانک به در اشاره می‌زند.

 

– اون در رو ببند.

 

سیاوش در را می‌بندد و روبروی فرانک می‌نشیند.

 

– بفرما فرانک جون… گوشم با شماس.

 

فرانک مستقیم سر اصل مطلب می‌رود. کلا در خانواده‌ی صرافیان ها مقدمه چینی معنا نداشت!

 

– تو سوگند رو دوست داری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x