سوگل دیگر حرفی نمیزند و پشت سر جهانگیر راه میافتد.
فرانک هم میگوید:
– سیاوش بعد بیا باهات حرف دارم.
سیاوش آرام و سر به زیر دوباره تکرار میکند.
– چشم.
و فرانک هم میرود.
حالا سیاوش میماند و سوگند.
سوگند کلافه نگاهش میکند.
– تو چته؟ چت شده؟ چرا دیوونه بازی درمیاری؟
سیاوش درمانده جواب میدهد:
– نمیدونم! دردم اینه خودمم نمیدونم چه اتفاقی داره برام میفته…
سوگند نفسش را صدادار بیرون میفرستد و عقب گرد میکند.
اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارد، سیاوش مچ دستش را میگیرد.
– وایسا…
بی حرف سمتش میچرخد.
– باهاش نرو بیرون.
سوگند دندان قروچهای میرود:
– چرا؟
سیاوش مثل بچهای زبان نفهم دوباره تکرار میکند:
– نمیدونم!
پوزخند سوگند زیادی دردناک میشود.
– هروقت دونستی بیا باهم صحبت کنیم.
و دستش را یک ضرب از دست سیاوش بیرون میکشد و میرود.
سیاوش سرش را رو به سیاهی آسمان بلند میکند.
مینالد:
– الله الله… چرا عین خر تو گل گیر کردم؟
نگاهی به عمارت میاندازد.
– من این عمارتو بدون…
کمی فکر میکند و تلفن همراهش را از جیبش بیرون میکشد.
– بدون آرش نمیخوام!
حتی عاشق شدنش هم به آدمیزاد نرفته بود…
شمارهی آرش را میگیرد و منتظر میماند تا جواب دهد.
– به به… عاشق دلخسته!
سیاوش از بین دندان هایش میغرد:
– زهر مار. کجایی؟
صدای نازکی با صدای آرش ادغام میشود:
– عشقم آرش بیا دیگه…
جفت ابروی سیاوش بالا میپرد.
– گفتی کجایی؟
– ددر…
سیاوش نیشخندی میزند و میگوید:
– خانوم عشقم آرشو بفرس بره رد کارش عشقت سیاوش داره میاد پیشت.
آرش غر میزند:
– من بخوام یه روز از دست تو راحت شم کیو باید ببینم؟
سیاوش خیلی جدی جواب میدهد:
– آقات جهانگیرو…
قهقههی آرش به هوا میرود.
– باز زدین به تیپ و تاپ هم؟
سیاوش بی توجه سوالش بی هوا میپرسد:
– میای بریم شمال؟
آرش چند لحظه سکوت میکند و بعد ناباور در تلفن پچ میزند:
– چه ریدمانی کردی سیاوش که میخوای بری شمال؟
سیاوش دستی به گردنش میکشد و دوباره به هیبت عمارت خیره میشود.
– نمیدونم… فقط هیچکس الان چشم دیدنمو نداره.
تماسش را با آرش که قطع میکند، داخل سالن میرود.
صدا میکند:
– دایه؟
دایه سمتش میآید:
– جانم مادر؟
– فری جون کجاس؟
دایه به بالا اشاره میکند:
– تو اتاق سوگنده مادر.
با سر تکان دادنی تشکر میکند و از پله ها بالا میرود.
پشت در اتاق بستهی سوگند میایستد.
ضربهای آرام به در میزند و منتظر میشود تا در را برایش باز کنند.
فرانک از اتاق بیرون میآید.
نگاهی به سیاوش میاندازد و میگوید:
– بیا تو اتاق خودت حرف بزنیم.
سیاوش مطیع پشت سرش راه میافتد.
وارد اتاق میشوند.
فرانک به در اشاره میزند.
– اون در رو ببند.
سیاوش در را میبندد و روبروی فرانک مینشیند.
– بفرما فرانک جون… گوشم با شماس.
فرانک مستقیم سر اصل مطلب میرود. کلا در خانوادهی صرافیان ها مقدمه چینی معنا نداشت!
– تو سوگند رو دوست داری؟