رمان مربای پرتقال پارت ۷۹

4.7
(15)

 

 

 

اینبار دیگر طفره نمی‌رود.

بی پرده و رک جواب می‌دهد:

 

– بله… دوستش دارم!

 

فرانک برای رفع شک و ابهام سوال می‌کند:

 

– مثل یه برادر؟

 

مردمک چشم سیاوش دو دو می‌زند.

شرم دارد بگوید.

اما حالا که آب از سرش گذشته پس چه یک وجب، چه صد وجب!

 

– مثل یه مردی که عاشق می‌شه. مثل یه مردی که داره از خواستگاری زنی که خاطرشو می‌خواد به جنون کشیده می‌شه!

 

فرانک موشکافانه نگاهش می‌کند.

 

– به جنون کشیده شدی؟

 

لبش را با زبانش تر می‌کند.

سرش را پشیمان پایین می‌اندازد و می‌گوید:

 

– من تاحالا صدامو تو این خونه بالا برده بودم؟

 

حقیقتا نه!

نه انقدر صدایش را بالا برده بود، نه تا این حد وحشیانه رفتار کرده بود.

نه تا به امروز…

 

– پس چرا بهش نمی‌گی؟

 

 

– فرانک جون… شهرام بهرام برا من نکن. اصل حرفو بزن. می‌دونم بی خودی نمیای بشینی با من حرف بزنی.

 

فرانک دلسوزانه می‌گوید:

 

– شاید با مادر مرحومت مشکل داشته باشم. اما تو هم عین آرش. دروغ نمی‌گم بگم عین آرش دوستت دارم اما یه مرام خاصی داری؛ دلم آروم نمی‌گیره به حال خودت رهات کنم.

 

سیاوش چشمش را ریز می‌کند.

 

– چی شده مگه؟

 

– من جهانگیر رو می‌شناسم. نزدیک سی ساله باهاش زندگی می‌کنم. لج کرده باهات می‌خواد سر عقل بیارتت عین خودت کله شقه…

 

سیاوش نفسش را با حسرت بیرون می‌فرستد.

 

– چیکار می‌خواد بکنه مثلا؟

 

فرانک خیلی جدی روشنش می‌کند:

 

– جهانگیری که سر لج افتاده ممکنه سوگند رو هم شوهر بده. هرکاری می‌خوای بکنی بکن! فقط دست بجنبون سیاوش.

 

سیاوش به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود و از سر افسوس لب می‌زند:

 

– حالا که فعلا سوگند خانومم باهام سر لج افتاده.

 

فرانک از جا برمی‌خیزد و دستی به شانه‌ی سیاوش می‌زند.

 

– گندیه که خودت زدی پسر. خودتم باید عرضه داشته باشی جمعش کنی!

 

 

 

سه روز از ماجرای خواستگاری می‌گذرد و پس از سه روز بالاخره آرش خان افتخار می‌دهد به خانه برمی‌گردد.

ساعت پنج صبح مست و پاتیل وارد عمارت می‌شود.

مثل همیشه خوب نقشش را به عنوان فرشته‌ی عذاب سیاوش ایفا می‌کند.

اشتباهی به جای اتاق خودش، وارد اتاق سیاوش می‌شود و خودش را روی تخت کنار سیاوش می‌اندازد.

صورت سیاوش غرق در خواب با نیم تنه‌ی برهنه را ناز می‌کند و آرام لب می‌زند:

 

– آیلینم…

 

چشم سیاوش به یک باره گرد می‌شود و با دیدن صورت آرش در یک سانتی متری صورتش، دادی می‌کشد و با لگد آرش را از روی تخت پایین می‌اندازد.

 

– پدرسگ… آخر منو سکته می‌دی!

 

آرش با چشمان تر دوباره روی تخت کنار سیاوش می‌نشیند و دستش را دور گردنش حلقه می‌کند.

با ناراحتی می‌گوید:

 

– آیلینم تو که انقدر وحشی نبودی…

 

سیاوش با زور دست آرش را از دور گردنش باز می‌کند.

 

– برو گمشو دست بهم نزن لجن. وای خدایا منو از دست این شمر نجات بده!

 

آرش آب دماغش را بالا می‌کشد و با بغض می‌گوید:

 

– بیا بچه دار شیم…

 

چشم سیاوش هرلحظه ممکن است جلوی پایش بیفتد.

خواب به کل از سرش می‌پرد و اینبار با حرص و عصبانیت می‌غرد:

 

– آرش به خدا می‌دم به جرم همجنسبازی سنگسارت کنن یه بار دیگه پاشی وقت و بی وقت بیای تو اتاق من، منو با زیدات اشتباه بگیری!

 

 

آرش مثل عقب مانده ها نگاهش می‌کند.

چندبار پلک می‌زند و یکدفعه بلند و کشدار می‌گوید:

 

– عه سیاوش تویی؟

 

سیاوش چشمش را محکم روی هم فشار می‌دهد و تند تند نفس عمیق می‌کشد.

صدایش را نازک می‌کند و با حرص جواب می‌دهد:

 

– نه من آیلینم سیاوش رفته بچتونو بزاد…

 

آرش غش غش می‌خندد.

 

– مزاح می‌کنی…

 

سیاوش سعی می‌کند بر اعصابش مسلط باشد.

اما بی اختیار داد می‌کشد:

 

– نه کم پدر حاملم کردی بس اومدی دهنمو سرویس کردی. پاشو برو گمشو همونجایی که تاحالا بودی.

 

آرش مظلوم نگاهش می‌کند و دری وری می‌گوید:

 

– یعنی می‌خوای طلاقم بدی؟

 

سیاوش از جا بلند می‌شود و از یقه‌ی لباس آرش می‌گیرد و کشان کشان از در بیرون می‌برد.

 

– نخیر بزمجه خان می‌خوام ساطوری خردت کنم باهات سالاد آرش بزنم.

 

آرش را درون اتاقش می‌اندازد و انگشتش را تهدید آمیز برایش بلند می‌کند.

چون در اتاق باز است صدایش را پایین می‌آورد و پچ می‌زند:

 

– پاتو بذاری تو اتاقم دست و پاتو باهم قلم می‌کنم سینه خیز بری. روشنه؟

 

 

 

 

در اتاق را روی سیاوش می‌بندد و سمت اتاقش می‌رود.

همزمان با باز کردن در اتاقش، سوگند هم خواب آلود در اتاق خوابش را باز می‌کند.

خمیازه‌ای می‌کشد و در همان حال می‌گوید:

 

– چی شده؟ چرا سر و صدا می‌کنی؟

 

سیاوش نفسش را فوت می‌کند و کلافه می‌گوید:

 

– هیچی آرش خان راه گم کرده بود اومد زا به راهم کرد.

 

سوگند خمیازه‌ی دیگری می‌کشد و سر تکان می‌دهد.

میان خمیازه کشیدنش چشمش به بدن برهنه‌ی سیاوش می‌افتد.

نیشخند پهنی روی لبش جا می‌گیرد.

با شیطنت اشاره‌ای به سیاوش می‌کند و همانطور خواب آلود لب می‌زند:

 

– به به… خیلی وقت بود چشممون به جمال عضله هاتون روشن نشده بود سیاوش خان!

 

چشم سیاوش گرد می‌شود و دستش را ضربدری جلوی تنش می‌گیرد.

 

– پیشته… درویش کن چشمتو چشم دریده‌ی گیس بریده.

 

سریع وارد اتاقش می‌شود و در را می‌بندد.

بلند می‌گوید:

 

– الله الله… چه حکمتیه امشب همه کمر همت بستن بهم نظر داشته باشن؟

 

تقه‌ای به در می‌خورد و پشت بندش صدای سوگند بلند می‌شود.

 

– برادر سیاوش اگه لباس پوشیدید می‌شه منت بذارید در رو باز کنید؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x