سیاوش تیشرتش را با یک حرکت تن میزند و مشکوک در را باز میکند.
جلوی در میایستد و میگوید:
– فرمایش…
سوگند با دست از جلوی در کنارش میزند.
– برو کنار.
بی خیال روی تخت خواب سیاوش مینشیند و با دست کنار خودش روی تخت میکوبد.
– بیا بشین.
سیاوش چشمش را ریز میکند.
– باز چه نقشهای برامون کشیدی؟ باز قراره چه خاکی تو سرمون کنی سوگند جان؟
سوگند لبخندی گشاده میزند و جواب میدهد:
– هیچی سیاوش جان. قراره بداهه برم جلو…
سیاوش سری با تاسف برایش تکان میدهد و کنارش مینشیند.
– بفرمایید.
سوگند چندلحظه بی حرف صورتش را از نظر میگذراند و بعد یک دفعه میگوید:
– امروز صبح قراره شهاب بیاد دنبالم بریم بیرون باهم.
برق سه فاز از سر سیاوش میپرد.
نفسش به شماره میافتد و میغرد:
– دخلش به من؟ من که هرچی میگم نره، تو میگی بدوش. الان داری بهم میگی که فقط حرص بخورم؟
سوگند دستش را با تفریح زیر چانهاش میزند و میپرسد:
– چرا حرص؟
سیاوش دندان قروچهای میرود و میگوید:
– سوگند میگیرم یه بلایی سرت میارما… رو اعصاب من تاتی نرو.
نیش سوگند تا بناگوش باز میشود و با ذوق میپرسد:
– مثلا؟ مثلا چه بلایی؟
سیاوش چشمش را محکم بهم فشار میدهد.
– لعنت خدا به شیطون رجیم و سوگند لعین.
سوگند تنش را سمت سیاوش میکشد.
برایش زبان میریزد:
– بگو دیگه… کارای بد بد میکنی باهام؟
نفس های سیاوش کشدار میشود.
چشم های عسلیاش غرق در خون و گوش هایش داغ میکند.
این دختر هر لحظه و هر کجا میتوانست دیوانهاش کند!
با یک حرکت دستش را پشت گردن سوگند میگذارد و صورتش را نزدیک خودش میآورد.
سرش را در صورتش کج میکند و مماس با لبش نگه میدارد.
سوگند نفسش را حبس میکند و چشمش را میبندد.
نفس های گرم سیاوش روی لب هایش میخورد و سوگند هر لحظه ممکن است از خود بی خود شود.
طی یک حرکت آنی، سیاوش عقب میکشد و صورت سوگند را رها میکند.
موهایش را چنگ میزند و چشم میدزدد.
با صدای خفه میگوید:
– تو قاموس سیاوش صرافیان نیست دختری که چند ساعت دیگه میخواد بره سر قرار رو ببوسه!
صبح، ساعاتی پس از آنکه سوگند با قهر از اتاق سیاوش بیرون آمد، شهاب منتظر درون سالن ایستاده بود.
– مادر چرا سر پا؟ بشین یه چایی میوه برات بیارم تا سوگند خانوم حاضر شه…
همان لحظه سوگل از پله ها پایین میآید و دستی لباسش میکشد.
با دست تعارف میکند.
– سلام آقا شهاب… بشینید تو رو خدا. سوگند فکر کنم یکم لفتش بده تا بیاد.
شهاب محجوب لبخند میزند و رو به هردویشان میگوید:
– چشم… منتظر میمونم.
دایه از سوگل میپرسد:
– فروغ خانوم در چه حاله؟
سوگل بی آنکه از حال و روز مادرش جلوی شهاب خجالت بکشد؛ با لبخند پاسخ میدهد:
– خوابیده فعلا… بیدار شد براش صبحونه میبرم.
دایه لبخند متقابلی میزند و سمت آشپزخانه میرود تا از شهاب پذیرایی کند.
سوگل هم می گوید:
– شما راحت باشید آقا شهاب من یه سر به مادر بزنم.
شهاب سر جایش نیم خیز میشود.
– بفرمایید. اختیار دارید.
در نبود سوگل و دایه، دقیقا هنگامی که شهاب در تنهایی خود به افق خیره شده، سیاوش در حالی که تنها یک تبر و یک ماسک سیاه کم دارد تا به جلاد ها شبیه شود؛ از پله ها پایین میآید.
چپ چپ شهاب را زیر و بالا میکند و بلند میگوید:
– من میخوام بدونم سر صبحی در سگ بازه یا سگدونی که شما قرار مدار گذاشتید برید ددر؟
شهاب متعجب نگاهش میکند.
هیچوقت فکر نمیکرد مردی با تیپ و عظمت سیاوش صرافیان انقدر بددهن باشد.
نمیدانست پسرهای خاندان صرافیان، وقتی پای زن دوست داشتنیشان درمیان باشد، بددهنی که هیچ، سر هم میبرند!
– سلام آقا سیاوش…
سیاوش در دل میگوید:
– زهرمار و آقا سیاوش مرتیکه تفلون!
و در جواب، لب باز میکند:
– علیک….
همان موقع آرش هم خواب آلود به جمعشان می پیوندد.
– به به داماد آینده و عزیزدل سیاوش!
بچهی دو ساله هم بود میفهمید آرش تکهای سنگین بار شهاب کرده.
شهاب که جای خود داشت.
– ولی ناموسا با داش سیا موافقم… این ساعت از روز میخواید برید کله پزی؟ کجا بازه آخه؟
شهاب با متانت لبخند دیگری میزند که سیاوش در لحظه دوست دارد دست بیاندازد و دهانش را بیخ تا بیخ، پاره کند!
– میتونیم اگه جایی باز نبود با سوگند خانوم بریم خونهی ما بشینیم اصلا…
گردن آرش و سیاوش یک ضرب سمت شهاب میچرخد.
سیاوش ترسناک تای ابرویی بالا میاندازد و آرش در نقش وکیل مدافع سیاوش و سوگند با تمسخر میگوید:
– جونم؟ رو دل نکنی جون دل… قرار بر خونه باشه میشینید همینجا در جوار برادران صرافیان. چه معنی کرده دختر و پسر مجرد تنها تو یه خونه باشن؟
و سیاوش با خباثت به خودش یادآور میشود که ده هیچ از شهاب جلوتر است.
تنها در یک خانه ماندن که هیچ، سوگند و سیاوش روی یک تخت هم خوابیده بودند.
نیشخند کجی کنج صورتش مینشیند.
آرش سقلمهای به پهلوی سیاوش میکوبد و زیر گوشش میغرد:
– شرط میبندم الان داشتی به کابینت بازیاتون فکر میکردی!
چشم های سیاوش از دست این برادر جن زادهی جن سیرتش گرد میشود.
سریع و با صدایی مایل به داد؛ هول شده میگوید:
– نخیرم!
آرش چشم ریز میکند و با علم بر اخلاق صرافیان پسند سیاوش کشدار لب میزند:
– برو خودتو سیاه کن مرتیکه ملعون! ببین رو اسمم باهات شرط میبندم. تا یه ماه اصلا تو جمع دوست و آشنا صدام کن پانتهآ… داشتی فکر میکردی!
سیاوش نفس عمیقی میکشد و صدایش را روی سرش میگذارد:
– دایه؟ دایه؟
شهاب هم فقط گیج و منگ به جنگلی بازی های دو برادر نگاه میکند.
آرش متعجب میپرسد:
– به دایه چیکار داری ملعون؟
سیاوش لبش را تا جایی که به مرز جر خوردگی برسد، کش میدهد و دوباره بلند در جواب دایه که گفت:
– جانم مادر چی شده؟
میگوید:
– برا پانتهآ جون صبحونه حاضر کن میخواد کوفت کنه.
و از جا برمیخیزد.
– برا سیاوش خان هم اگه خواستی یه نون و ماستی بذار سق میزنیم.
آرش لگدی حوالهی باسنش میکند.
– یکم جلو خودت پاشو خجالت نکش تو رو خدا… شرمنده می کنی انقدر متواضعی!