رمان مربای پرتقال پارت ۹۲

4.6
(16)

 

 

همین حرکتش باعث می‌شود سوگند یک لحظه شک کند که الان او مچ شهاب را گرفته یا شهاب مچ او را…

 

صدای بهت زده‌ی سیاوش کنار گوشش بلند می‌شود:

 

– این مرتیکه چرا خوشحاله؟

 

سوگند دودل لب می‌زند.

 

– همین ذهنمو داره آسفالت می‌کنه…

 

بالاخره به شهاب می‌رسند.

سیاوش میرغضب نگاهش می‌کند.

 

اما شهاب با همان خصلت خوش مشرب خودش به رویشان لبخند می‌زند و دست دراز می‌کند.

 

– چه سعادتی… سوگند خانوم و برادرشون رو دیدیم. حتی سرنوشت هم داره ما رو سمت هم میکشونه. درست نمیگم سوگند خانوم؟

 

و سوگندی که هیچ نظری درمورد سرنوشت نداشت و تنها فکر و ذکرش، فک قفل شده‌ی سیاوش از شنیدن کلمه‌ی ” برادر” بود.

تصنعی لبخند می‌زند.

 

– بله سعادت ما بود بیشتر…

 

تک تک کلمه ها با ترس و لرز از دهانش بیرون می‌آید.

مثل اینکه دستش را با سیم چین درون بمب ساعتی کرده باشد و بدون علم شروع به چیدن یک به یک سیم ها کند…

 

هیچ نظری ندارد که با چیدن کدام سیم بمب منفجر می‌شود.

مثل تک به تک کلمه هایی که بیرون می‌دهد و نمی‌داند کدامش صبر سیاوش را لبریز می‌کند.

 

 

 

 

شهاب انگار که تازه یادش افتاده باشد، با حواس پرتی به دختر کنار دستش اشاره می‌کند.

 

– آه… داشت یادم می‌رفت. معرفی می‌کنم شیما خواهرم.

 

باد سوگند و سیاوش همزمان می‌خوابد.

پنچر شده و وارفته به شهاب و خواهرش نگاه می‌کنند.

سیاوش در دل می‌گوید:

 

– بیا دیگه مچ گرفتی؟ اینم خب کمپوته رسما یه سوراخ نداره ازش آتو بگیری!

 

و سوگند من و من کنان سعی می‌کند خودشان را از مخمصه‌ی خود ساخته رها کند.

 

– خوشبختم از آشناییتون شیما خانوم. منم سوگند هستم.

 

شیما که چشمش به اصطلاح برادر زیادی جذاب سوگند را گرفته بود، بی خیال می‌گوید:

 

– بله نامزد شهاب! اطلاع دارم…

 

سیاوش دندان قروچه می‌رود.

بی اختیار می‌غرد:

 

– نه خانی اومده نه خانی رفته… کدوم نامزد حاج خانوم؟

 

شیما سرخوش از اینکه مخاطب صحبت سیاوش می‌شود؛ بی درنگ پاسخ می‌دهد:

 

– وا دیگه چی قراره بشه؟ شیرینی خورده‌ی همن.

آقای…؟

 

 

 

سیاوش بی حوصله نیم نگاهی سمتش می‌اندازد و کوتاه می‌گوید:

 

– صرافیان.

 

سوگند که تا الان از نخ دادن های شیما به سیاوش خون خونش را می‌خورد، با جواب سر بالای سیاوش، لبخند محوی گوشه‌ی لبش جا خوش می‌کند.

 

شیما غش غش می‌خندد.

 

– روحیه‌ی شوخ طبعی دارید آقای صرافیان.

 

و در آن لحظه تنها چیزی که سیاوش نداشت، حس شوخ طبعی بود.

 

میان صحبت هایشان، آرش از راه می‌رسد.

نرسیده شروع می‌کند:

 

– نچ نچ نچ… کاظمی جان تو هم زیر آبی می‌رفتی شیطون؟

 

شهاب با متانت لبخندی نی‌زند و با احترام کمی گردن خم می‌کند.

 

– نفرمایید آرش خان…

 

سیاوش نگاه خیره‌ی آرش روی صورتش را بی پاسخ نمی‌گذارد و ناامید برایش سری به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد.

یعنی آن چیزی که فکر می‌کنی نیست و بیشتر ما سنگ روی یخ شدیم تا آن‌ها!

 

آرش برای اینکه جو را از سنگینی دربیاورد و حال و هوای سیاوش را عوض کند، ضربه‌ای به شانه‌اش می‌زند و با مسخره بازی دستش را سمتش دراز می‌کند.

 

– افتخار یه دور رقص رو به این بنده‌ی حقیر می‌دید مادمازل سیاوش؟

 

خنده‌ی جمع به جز سوگند و سیاوش بالا می‌رود.

شیما انگار که چیز مهمی کشف کرده باشد؛ با بشکنی در هوا می‌گوید:

 

– پس اسمتون سیاوشه!

 

سیاوش ضربه‌ای زیر دست آرش می‌زند و چپ چپ نگاهش می‌کند.

 

در همان حین جواب شیما را هم می‌دهد:

 

– میگن که…

 

شهاب قدمی جلو می‌گذارد و دستش را جلوی سوگند دراز می‌کند.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x