رمان مربای پرتقال پارت ۹۳

4.4
(23)

 

– افتخار می‌دید؟

 

سوگند نامحسوس به اخم های درهم سیاوش نگاه می‌کند.

انگار نه انگار چند دقیقه‌ی پیش برایش روضه خوانده بود وقتی شهاب را نزدیکش می‌بیند دوست دارد قیمه قیمه‌اش کند!

از طرفی هم شهاب بیش از حد جنتلمنانه درخواست داده بود و رد کردنش کار آسانی نبود.

 

بین نگاه هاج و واج سوگند به سیاوشِ میرغضب و دست دراز شده‌ی شهاب، سیاوش دستش را دور گردن آرش حلقه می‌کند و زیر گوشش با لبخندی که پتانسیل قاتل شدن را دارد، می‌گوید:

 

– آرش… اگه دست سوگند بخوره به دست این ماست خیار…

 

و حرفش تمام نشده سوگند طی تصمیم آنی، دست شهاب را می‌گیرد و باهم به وسط پیست رقص می‌روند.

 

آرش صدادار آب دهانش را قورت می‌دهد.

فشار دست سیاوش دور گردنش بیشتر می‌شود.

با خشم می‌غرد:

 

– من دهن تو رو سرویس می‌کنم با این ایده های احمقانه‌ت مرتیکه شغال!

 

صدای شیما پارازیت می‌اندازد بین گپ و گفت بیش از حد برادرانه‌شان.

 

– چی می‌گید شما در گوش هم برداران صرافیان؟

 

سیاوش زیرلب می‌گوید:

 

– می‌گیم شیما کاظمی سر پیازه یا ته پیاز؟

 

 

شیما چشمش را ریز می‌کند و گوشش را جلو می‌کشد.

بلندتر از قبل می‌گوید:

 

– چی؟ نشنیدم… صدای آهنگ بلنده، بلندتر بگو.

 

اما آرش که زمزمه‌ی بردارش را شنید؛ قبل از اینکه سیاوش دهان باز کند و با بیخیالی گند بزند به آبروی جهانگیر، بلند می‌‌گوید:

 

– داشتیم از زیبایی های شما تعریف می‌کردیم بانو…

 

و سیاوش دوباره زیرلب پچ می‌زند:

 

– بانو و درد آقات لزج…

 

***

 

احساس ناخوشایندش از قرار گرفتن دست شهاب روی گودی کمرش را، با ریز کردن و پایین انداختن چشمش نشان می‌دهد.

اما خب در آن تاریک و روشن سالن سخت بود تشخیص احوالاتش از روی چهره‌اش برای شهاب.

از آن طرف سیاوش دوباره مثل شاهزاده‌ی تاریکی به کنج عزلتش برمی گردد‌.

جفت دستش را با زاویه‌ی نود روی زانوهایش می‌گذارد و پنجه هایش را در هم قلاب می‌کند.

 

تاحالا چنین حسی را تجربه نکرده بود.

همه چیز برایش تازگی داشت.

از قلب ضربان گرفته‌اش وقت‌هایی که سوگند نزدیکش می‌شد، گرفته تا این حس خفگی مفرط که داشت او را به جنون می‌کشاند.

حسی که هر لحظه دوست داشت دست های شهاب را از تنش جدا کند تا دیگر جرات نکند به سوگند دست بزند.

 

 

متوجه نگاه های پر اضطراب سوگند می‌شد.

دوست نداشت اوقات تلخی کند اما اتفاقاتی که داشت رخ می‌داد ماورای تحملش بود.

با پایش روی زمین ضرب می‌گیرد.

چندبار نیت می‌کند بلند شود و دهان شهاب را پر خون کند، خدا می‌داند اما به بدبختی سعی می‌کند آرام بماند.

بالاخره رقص کذایی به سر می‌آید.

سوگند با لبخندی از شهاب جدا می‌شود و سمت سیاوش قدم برمی‌دارد.

عسلی های پسرک بد دلگیر است.

احساس می‌کند دنیا دنیا غم پشت هر گوی عسلی چشمانش جا خوش کرده.

مثل بچه های خطاکار سر پایین می‌اندازد.

با ملایمت صدایش می‌کند:

 

– سیاوش…

 

سیاوش اما اصلاً در وضعیتی نیست که بتواند ملایم را از ناملایم تشخیص دهد.

سرش را پایین می‌اندازد.

نفس عمیقی می‌کشد تا خودش را کنترل کند.

رقصیدن دختری برایش جان می‌داد با رقیب عشقی‌اش زیاد از حد رگ غیرتش را قلقلک داده بود.

 

انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی سکوت طرف سوگند می‌گیرد.

 

– هیچی نگو!

 

سوگند معذب دور و برش را می‌پاید و بعد کنار سیاوش می‌خزد.

آرام لب می‌زند:

 

– زشته الان بغلت کنم اینجا… بد عنق نباش دیگه. چی می‌‌گفتم بهش وقتی گفت افتخار می‌دید؟ می‌گفتم نه افتخار نمی‌دم؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x