رمان مروا پارت ۱

3.9
(37)

 

 

 

 

با صدای کلافه‌ی مردِ پشت پیشخوان به خودم اومدم.

 

-خانم؟ خانم، حواستون کجاست؟

آروم گفتم :

 

-بله، ببخشید…چقدر شد؟

با اخم گفت :

 

-چند بار پرسیدم همین ها رو حساب کنم فقط؟

سری تکون دادم و گفتم :

 

-ببخشید نشنیدم، بله فقط همین ها رو حساب کنید.

سری تکون داد و سپس گفت :

 

-میشه ده و هشت صد…

با لرزیدن گوشی موبایلم تعجب کردم

نگاهی به صفحه انداختم، اسم “هَویرات” خود نمایی می‌کرد، پیامکش رو باز کردم.

 

-کجایی؟

سریع براش نوشتم :

 

-بهت گفته بودم که بعد از دانشگاه با بچه ها بیرون می‌ریم.

به سرعت پیامش به دستم رسید.

 

-بیرون یعنی کجا؟

با استرس تایپ کردم.

 

-کافی شاپ.

بعد از چند دقیقه پیامش اومد.

 

-کافی شاپ یا داروخونه؟

 

مات شدم… از کجا فهمیده بود؟

با لرزیدن دوباره‌ی گوشی از فکر بیرون اومدم.

 

-اونجا چه غلطی می‌کنی؟

با دست لرزون نوشتم :

 

-اومدم قرص سر درد بگیرم، یه وقت هایی سرم درد می‌گیره برای همین داروخونه اومدم.

 

-قرص سر درد یا قرص ضد بارداری؟

 

یا خدا! فهمید، مگه میشه؟ آخه از کجا؟

 

-برو خونه تا بیام آدمت کنم. گفته بودم قرص مصرف نکن حواسم هست، نگفته بودم؟!

بالاخره زنگ زد، پس از پیامک بازی خسته شده بود با برداشتن کارتم از میزِ پیشخوان از داروخونه بیرون رفتم.

عصبی گفت :

 

-دردت چیه؟

 

آروم و با خجالت گفتم :

 

-دیشب حالت خوب نبود…. چیزه… می‌ترسم حامله بشم.

خشمگین گفت :

 

-خب بشو.

با حرص اما آروم گفتم :

 

-من… من بعد از درسم باید برگردم پیش خانواده‌ام، نمی‌خوام اتفاقی بیوفته که پیششون شرمنده بشم.

 

-مُروا رو اعصابم نرو، تا وقتی صیغه‌ی منی دوست ندارم هی دم گوشم از خانواده‌ات بگی.

 

 

با حرص ادامه داد :

 

-در ضمن برای شب اون لباس قرمزه رو برام می‌پوشی، حواست باشه به سرت بزنه باز تنت نکنی وحشی می‌شم.

موهام رو که از شال بیرون زده بود تو کردم و گفتم :

 

-من خجالت می‌کِشم، آخه لباسه خیلی بازه، من همچین لباسی رو اصلا نپوشیده بودم…

 

-اینجا پایتخته نه روستاتون که لباس گشاد بپوشی مَرده هم هیچی نگه. سگم نکن شب، که بدجور برات سگ میشم. مثل آدم بگو چشم و اون لباس رو بپوس!

کلافه لب زدم :

 

-اما….

وسط حرفم پرید و گفت :

 

-آژانس بگیر برگرد خونه. آمار قرص هات رو هم دارم بیام ببینم یکی از ورق هاش خالیه خاندانتو جلو چشمات میارم.

بلافاصله تماس رو قطع کرد.

 

آژانسی گرفتم و به خونه برگشتم با حرص قرص ها رو روی اُپن پرت کردم، مردک احمق دستی دستی می‌خواد بدبختم کنه!

کاش زودتر درسم تموم بشه برگردم.

یک آن یخ کردم، نه نه اگه برمی‌گشتم که مرگم حتمی بود.

به سمت اتاق خوابمون رفتم با دیدن لباس توری و بازِ قرمزی که گوشه‌ای از تخت بود حرصی شده از روی تخت پرتش کردم کف اتاق.

زیر لب زمزمه کردم.

“عمرا این رو برات بپوشم آقا هَویرات! ”

 

با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه‌اش انداختم سمیرا بود.

تماس رو وصل کردم…

 

-جانم سمیرا؟

صدای کلافه‌اش توی گوشم پیچید.

 

-وای مُروا خسته شدم از بس به بابات دروغ گفتم. باز زنگ زد خوابگاه گفتم رفتی بیرون گفت اومد بگو زنگم بزنه. بهش بگو دیگه تا کی می‌خوای مخفی کنی!؟

کلافه گفتم :

 

-باشه بهش زنگ می‌زنم‌… نمی‌تونم بگم سمیرا حال بابام خوب نیست من چی بگم؟ بگم خوابگاه جا نبوده صیغه‌ی یکی شدم. ها؟ سکته نمی‌کنه؟

نفسش رو بیرون داد و گفت :

 

-نمی‌دونم ولی هر چقدر زودتر بدونه بهتره مُروا من برای خودت میگم.

 

 

شال رو از سرم برداشتم و موهام رو از حصار کش آزاد کردم با بغض لب زدم :

 

-بدتر میشه اگه بگم. من شیرینی خورده‌ی پسر عموم هستم… یه رسم مزخرف، چطوری اصلا برگردم روستا همه منو نحس و نجس می‌خونن.

با صدای در تند گفتم :

 

-بعدا بهت زنگ می‌زنم خداحافظ.

طبق عادت معمول گفت :

 

-بای عشقم.

در باز شد و هَویرات به چهار چون در تکیه داد.

پوزخندی زد و گفت :

 

-باز که سر پیچی کردی و لباس رو نپوشیدی.

حرصی گفتم :

 

-گفتم که نمی‌پوشم.

ابرویی بالا انداخت، نیش‌خندی زد و گفت :

 

-هیچی هم نپوشی خوشگلی.

از تعریفش لبخندی گوشه‌ی لبم نشست.

 

-البته چون مانعی برای شب ندارم، راحت تر به کارمون می‌رسیم مگه نه بیبی؟

 

لبخندم روی لبم ماسید، وا رفته نگاهش کردم با پوزخند گفت :

 

-بهتره یه بیوگرافی از کارم بدم، که هی توی داروخونه ها جمعت نکنم، من داروسازم و جایی که اومده بودی من کار می‌کنم‌ در ضمن بقیه‌ی داروخونه ها هم می‌شناسمشون و اگه خدایی نکرده یه زمانی گذرت به اونورا خورد می‌فهمم.

سری تکون دادم که با اخم گفت :

 

-زبونت رو موش خورده؟ بیا بیرون شام بخوریم.

آهسته گفتم :

 

-گرسنه نیستم.

خشمگین گفت :

 

-نشنیدم چی گفتی. گمشو بیا بیرون، تا 5 دقیقه فرصت داری بیای بیرون نیومدی اون روی منو می‌بینی.!

آروم گفتم :

 

-تو برو منم زنگ بزنم به بابام میام.

 

قدم های بلندی برداشت طرفم و بازوم رو گرفت و از روی تخت بلندم کرد.

 

 

-پشت تلفن بهت چی گفتم؟ گفتم هی وز وز نکن در گوشم بابام بابام، حرف حالیت نمیشه نه؟ می‌خوای زنگ بزنی چی بشنوی؟ لابد می‌خوای بشنوی پسر عموت دوست داره و می‌خواد زنش بشی؟ پسر عمو جانت می‌دونه دختر نیستی؟

قلبم با حرفش ‌شکست.

چونه‌ام لرزید.

عصبی غرید.

 

-گریه کردی نکردی ها.

بغض کرده نالیدم :

 

-اشک آدم رو در میاری بعد این رو میگی.

عصبی گفت :

 

-تقصیر خودته دیگه! هر چی میگم تقصیر خودته کرم از خود درخته دیگه! تو می‌دونی بدم میاد تنهایی غذا بخورم بعد بهونه میاری که پیش من نباشی.

با بغض نالیدم :

 

-می‌خوام برگردم خونمون، دیگه نمی‌خوام درس بخونم.

جدی شد و گفت :

 

-بی‌خود، تا زمانی که من نخوام بری باید درس بخونی.

عصبی زدم رو سینه اش و گفتم :

 

-حتی ده سال دیگه؟

توی چشم هام خیره شد و گفت :

 

-آره حتی ده سال دیگه، دکتراتم می‌گیری. هی ادامه میدی درستو فهمیدی؟

عصبی گفتم :

 

-خیلی بی‌رحمی.

خونسرد گفت :

 

-ها چیه زنمی فکر کردی ازت می‌گذرم؟ بار اولی که می‌خواستی با من هم خواب بشی چی گفتم بهت؟ گفتم چیزی که طعمش رو بچشم عمرا ولش کنم. چون خانوم من شده کاری به رسمی یا غیر رسمیشم ندارم.

دستم رو گرفت و به طرف بیرون هلم داد.

به آشپزخونه که رسیدیم، صندلی رو بیرون کشید و مجبورم کرد بشینم و بعد خودش هم روی صندلی کنارم نشست.

با پیچیدن بوی غذا توی فضای آشپز خونه به راحتی می‌شد فهمید غذا کباب هست.

ظرف یک‌بار مصرف را به همراه نوشابه جلوم گذاشت.

 

-بهتره بخوری یخ بشه نمیشه خورد.

نگاهی بهش انداختم.

با اشتها شروع به غذا خوردن کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

فکر کنم رمان جالبییی باشه مرسی از قلم تون

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x