رمان مروا پارت ۱۰۴

4.6
(18)

 

 

باز صداش رو مخم رفت.

 

-پیشنهادی نداری عزیزم؟ تو که نذاشتی فیلم ببینیم حداقل یه فیلم پیشنهاد بده.

شونه‌ای بالا انداختم.

 

-نمی‌دونم پنجاه کیلو آلبالو ببینیم؟

ابرویی بالا انداخت و پاستیلی برداشت و به لبم نزدیک کرد.

 

-چشم دلبر مو قرمز؛ همینی که تو گفتی می‌بینیم.

خیره شدم بهش که اشاره‌ای به پاستیل داخل دستش کرد.

 

دهنم رو باز کردم که داخل دهنم گذاشت اما دستش رو برنداشت و به جاش روی لبم کشید.

حرصی روی دستش کوبیدم و با طعنه گفتم :

 

-فیلم به این زودی روت اثر گذاشت؟

چشم ازم گرفت و خندید. وارد گوگل شد، اسم فیلمی که گفتم رو سرچ و روی دانلود کلیک کرد.

 

-نه خوشگله به این زودیا روم اثر نمی‌ذاره. نذاشتی به مرحله‌ی جذابش برسه که داغ کنم.

 

فکر کنم از خشم قرمز شده بودم چند دقیقه‌ای بینمون سکوت بود تا بالاخره دانلود شد و فیلم رو باز کرد.

 

نمی‌دونم چقدر غرق فیلم شده بودم اما وقتی به خودم اومدم که متوجه شدم سرم ناخودآگاه روی شونه‌اش هست و مشغول تماشای فیلم هستم.

سرم رو بلند کردم و صاف نشستم.

 

نیم نگاهی بهم انداخت؛ صدای پیامک گوشیش که اومد فیلم رو استپ کرد.

 

گوشیش رو که کنار دستش بود برداشت و چکش کرد. نمی‌دونم چی شد که یهویی کنجکاو شدم و سرکی داخل گوشی کشیدم.

 

“میشه فردا بیام خونت؟”

به اسمش نگاه کردم با دیدن اینکه “فاطمه” سیو شده حرصم گرفت.

 

-پاشو برو بیرون نمی‌خوام دیگه ببینم.

چیزی براش تایپ کرد و چند ثانیه بعد موبایلش رو خاموش کرد.

بعد از زدن جمله‌اش روی دکمه‌ی پخش ضربه زد.

 

-الان که انتخاب کردی تا آخرش مجبوری ببینی.

 

ازش کمی فاصله گرفتم که دستش روی بازوم نشست.

 

-چت شد یهو تو جنی میشی!

 

 

با پوزخند رو دستش کوبیدم و حرص زدم.

 

-برو به همون فاطمه جونت بگو بیاد باهاش فیلم ببینی! دوست دخترته دیگه…

بازوم رو بیشتر فشرد و از بین دندون های قفل شده اش لب زد.

 

-الله اکبر چرا چرت و پرت می‌گی؟ فاطمه همسر دوستمه…

مچش رو چسبیدم و سعی کردم بازوم رو از بین دستش بیرون بکشم.

 

-همه زن رفیقتن، زن رفیقت چرا می‌خواد بیاد خونت؟ نکنه اونی هم که تو کافه بود زن یکی دیگه از رفیقاته… چه زناشون تو بغلت ول می‌شن…

با گیجی و کلافگی جوابم رو داد.

 

-مروا خجالت بکش داری به هم جنس خودت توهین می‌کنی… کدوم کافه؟ چی می‌گی تو؟ نصفه نیمه حرف نزن مثل آدم توضیح بده تا جواب بدم.

 

این همه تقلای من رو که دید بالاخره دستش رو برداشت و دستم رو ول کرد.

 

-من اشتباه کردم موندم می‌خوام برم این درِ لعنتی رو باز کن.

 

لپ‌تاپش و کاسه‌ی تخمه رو روی تخت گذاشت و ایستاد.

 

-قضیه‌ی کافه چیه؟ بگو تا روشنت کنم.

 

دنبال پالتوم گشتم؛ لعنتی کجا انداختمش؟

رو به روم ایستاد و شونه‌م رو گرفت.

 

-من ازت سوال پرسیدما… بدم میاد طرفم جواب نده! یا نباید حرف می‌زدی یا حالا که زدی تا تهش برو.

توی چشم هاش نگاه کردم و حقیقت رو توی صورتش کوبیدم.

 

-چند ماه پیش توی کافه‌ی(…..) با یه دختری که تو حلقش بودی با هم دیدمتون.

 

کمی فکر کرد و انگار یادش اومد کی و چه وقت رو میگم.

 

-آها، بخدا اونم همین فاطمه بود تو حلقش نبودم داشت گریه می‌کرد بهش نزدیک شدم که آرومش کنم.

با عصبانیت روی سینه‌اش مشت کوبیدم.

 

-شوهرش نبود که تو داشتی آرومش می‌کردی؟ به تو چه اصلا که اون گریه می‌کرد، به تو چه که می‌خواستی آرومش کنی؟

 

دست هام رو توی دستش گرفت و با لبخندی که روی لباش نشسته بود گفت :

 

-حسود کوچولو… جانِ من حسودی کردی؟

من رو به خودش نزدیک کرد.

 

 

کامل بهش چسبیده بودم؛ زیر گوشم آهسته زمزمه کرد.

 

-تا صبح بغلت کنم دلت آروم میشه؟ آخه بیبیِ من اون خودش شوهر داره جدا از این موضوع اون مثل خواهرمه و رفیقمه تو یه دانشگاه بودیم..

 

نفس عمیقی کشیدم و خجالت زده بودم از اینکه خودم رو رسوا کردم.

 

-از کجا معلوم که دروغ نمی‌گی؟

بوسه‌ای به شقیقه‌م زد و دستم رو کشید و باز سمت تخت کشیدم.

 

-من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم و نمی‌گم رُکم حتی اگه چیزی ناراحتت هم کنه باز من به زبونش میارم اگه نیازه.

 

بوسه‌ای به گونه‌م زد که چشم گرد کردم.

چرا امشب از خط قرمز هام رد شدم؟

لعنتی چرا من حواسم نیست بهش!

من تهی شده بودم و نجوا کردم.

 

-می‌خوام بخوابم خسته‌م دیگه نمی‌خوام فیلم ببینم.

نگاهی به من انداخت و سری تکون داد.

 

-هر طور راحتی عزیزم…

عصبی شدم و نمی‌دونم چی شد که یقه‌ش رو گرفتم؛ توی صورتش داد زدم.

 

-من عزیز تو نیستم! آدما هیچ وقت این کار ها رو با عزیزاشون نمی‌کنن.

 

انگار اون رو به اوج رسوندم که یهو منفجر شد و اونم توی صورتم فریاد کشید.

 

-چیکار کردم من؟ باشه اصلا من هزار تا کار بد کردم تاونشو دادم! ندادم؟ هنوزم دارم تاوان میدم حالمو نمی‌بینی؟ بس نیست؟ باید چیکار کنم تا این گذشته‌ی لعنتی که داره آتیش می‌زنه توی زندگیِ الانم فراموش بشه؟ منم آدمم کم آوردم بابا! بس نیست این همه طعنه؛ زخم زبون و نبش قبر کردن گذشته؟

 

از دادش ترسیده بودم، انقدر عصبیش کرده بودم که یهو بهم ریخت؟ من که چیزی نگفته بودم بهش…

 

خودش رو عقب کشید که یقه‌اش از مشتم جدا شد.

گیج و منگ نگاه به رفتاراش می‌کردم…

یقه‌ی لباسش رو پایین کشید.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

اصلا نفهمیدم چی شد از بس کمه پارتاش

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x