مُروا صندلیای رو بیرون آورد و نشست.
-من بیام تو جلسه چیکار کنم؟ من که سر رشتهای ندارم یه چیزی میگم بدتر میشه. من میرم پیش بچه ها میگم نرگس بیاد بالاخره اون چند ساله مربی اینجاست، بیشتر از من تجربه داره.
فائزه لبخندی زد و با برداشتن چند برگه از داخل پوشه سمت مُروا رفت و روی شونهاش ضربهای زد.
-زود باش بیا برات تجربه میشه.
مُروا لبخندی زد و همراه فائزه وارد جلسه شد.
چند دقیقه از ورودشون میگذشت که مادر یکی از بچه ها که انگار حامله بود حالش بد میشه و به سرعت از اتاق خارج میشه.
مُروا که نمیدونست چیکار کنه هاج و واج مونده بود که فائزه آروم کنار گوشش گفت :
-برو پیشش ببین چی شد اگه نیازه ببرش تو دفتر.
مُروا سری تکون داد و با لبخند از اتاقِ جلسه خارج شد.
با کمی گشتن داخل مهد اون زن رو داخل سرویس بهداشتی پیدا کرد.
زن داخل کیفش دنبال دستمالی میگشت بعد از پیدا کردنش صورتش رو با دستمال خشک کرد.
-حالتون خوبه خانوم؟
زن با خجالت دستی به شکم برآمدهاش کشید.
-خوبم، وروجکم امروز ناخوشه هی وول میخوره نمیدونم چرا اذیتم داره میکنه هیچ وقت این طوری حالمو بد نکرده بود.
مُروا لبخندی زد و وارد سرویس بهداشتی شد شونه های زن رو گرفت و اون رو به بیرون هدایت کرد.
-چند ماهته عزیزم؟ حتما از امروز میخواد شیطنت هاش رو انجام بده.
زن که کمی بیحال شده بود با آروم ترین لحن ممکن لب زد.
-دو روز دیگه وارد شش ماه میشم. اره احتمالا، شرمنده نگرانتون کردم.
مُروا حس عجیبی پیدا کرد و انگار ناراحت شده بود لبخند بیجونی روی لبش نشوند و با آروم ترین صدا فقط چند کلمه حرف زد.
-خدا حفظش کنه، دشمنتون شرمنده.
تا دم ورودیِ اصلی شونه های زن رو گرفته بود.
انگار توی دلش آشوب بود و بغضی گلوش رو گرفته بود که خودش نمیدونست از چیه.
زن کمی از مُروا فاصله گرفت و لبخندی به روی مُروای رنگ پریده زد.
-عزیزم میشه دخترم رو صدا کنی بیاد؟ از مدیر اجازهاش رو گرفتم آخه شوهرم سرکاره امروز گفته من بمونم که اون دیگه دنبالش نیاد اما من حالم یکم بده نمیتونم بمونم تا ساعت تعطیلیش…
مُروا با آشوب درونیش سری تکون داد و دستش رو از دور شونههای زن برداشت و پرسید :
-اسم دخترتون چیه؟
زن موهاش رو کنار زد و جواب داد.
-هانا توفیقی.
مُروا سری تکون داد و وارد مهد شد، سمت کلاسی که بچه ها بودن رفت.
در زد و با شنیدن کلمهی “بفرمایید” از زبون نرگس در رو با روی خندون باز کرد و وارد شد.
با روحیهی عوض شدهاش سعی کرد لحنش زیادی خندون و شاد به نظر برسه.
-سلام خاله نرگس اومدم یکی از بچه ها رو بدزدم ببرم پیش مامان جونش…
نرگس و بچه ها منتظر نگاهش کردن که ادامه داد.
-هانا کوچولو بدو که مامانِ قشنگت منتظرته.
هانا خوشحال مشغول جمع کردن وسایلش شد و هم همهی بچه ها بلند شد.
هانا بعد از خداحافظی از بچه ها دست مُروا رو گرفت.
هانا با دیدن مامانش دست مُروا رو ول کرد و سمتش دوید.
چون فاصلهای نداشتن حرف هاشون به گوش مُروا هم میرسید.
هانا دستش رو روی شکم مامانش گذاشت و پر از شوق گفت :
-پس نی نی کی میاد مامان؟
مُروا با شنیدن این جمله به طور عجیبی از حرکت ایستاد، توی این دنیا نبود و انگار همه چیز از حرکت ایستاده بود، به هانا خیره شده بود.
توی مغزش چیز های عجیبی جرقه میخورد؛ چیزایی که ازش سر در نمی آورد و حس میکرد مربوط به گذشته هست.
اصلا متوجهی خداحافظی اون زن و هانا نشده بود و حتی یادش نمیاومد که باهاشون خداحافظی کرده یا نه….
گیج و منگ بود، به نظرش یه چیزی کم و توی قلبش احساس سنگینی میکرد..
شاید از مهد رفتن حالش رو خوب میکرد.
با سستی سمت دفتر رفت و کولهاش رو برداشت، بدون اطلاع دادن به کسی از مهد خارج شد.
میخواست همین امشب اتاق رو تحویل بده و خونهی خودش بره.
با خستگی وارد اتاق شد و روی کاناپه نشست.
یک ساعت تمام به یه نقطه خیره شده، بغض گلوشو گرفته بود و چند باری بلند شد تا لیوان آبی برای خودش بریزه اما هر دفعه گیج و سر در گم میزد و یادش نمیاومد توی آشپزخونه چیکار داره…
سردرد وحشتناکی گرفته بود موبایلش رو بیرون آورد و با خانومی که قرار بود امروز بره و از بچهاش مراقبت کنه تماس گرفت.
-سلام خانوم ادبی ببخشید مزاحم شدم؛ من از روی شما شرمندهام بخدا، اما امروز نمیتونم بیام از فرزام مراقبت کنم.
خانوم ادبی که پسر کوچولوش رو تازه خوابونده بود با کمترین صدا جواب داد.
-سلام اشکال نداره دشمنت شرمنده گلم پس مجبورم امروز فرزام رو ببرم پیش خواهرم اما عزیزم هر وقت که زنگ بزنم میتونی بیای؟
مُروا قرصی برای کاهش سردردش برداشت و بدون آب قورتش داد.
-بله نگران نباشید امروز فقط کار برام پیش اومد شرمنده بازم…
بعد از اینکه خداحافظی کردن مُروا تماس رو قطع کرد.
موبایلش رو روی سایلنت گذاشت و ساعتش رو کوک کرد که سر وقت بیدار بشه.
با همون لباس های بیرون روی تخت دراز کشید و بعد از مدتی خوابش برد.
-لباس بپوش لعنتی، یخ کرد بچهم.
-بچهت یا من؟
-بچهم.
مکالمه بین زن و مردی بود که اون خانوم حامله بود صورت ها رو نمیدید اما صدا ها رو میشنید و کم و بیش میفهمید صدای کیه.
-پاشو، لنگ ظهره بچه از گرسنگی تلف شد. عقل نداری تو؟ این طفلک از تو تغذیه میکنه.
با جیغ بلندی از خواب پرید.
بعد از کمی که نفسش برگشت و تپش قلبش کم شد به خوابی که دیده بود فکر کرد.
هر چی فکر میکرد بیشتر سردرد میگرفت جیغ آرومی کشید و موهاشو توی مشتش گرفت.
بلند شد و برای بهتر شدن حالش تصمیم گرفت یه دوش بگیره و بعدش وسایلش رو جمع کنه؛ البته چیزی هم به همراه نداشت اما همون چند تا چیزی که پراکنده شده بود رو باید برمیداشت.
ساعت نزدیکای نه شب بود از اتاق خارج شد و چون میدونست پروانه امشب نیست کارش راحت تر بود.
رو به روی پذیرش ایستاد که توجهی مردی که امشب شیفت بود به مُروا جلب شد.
-سلام خانوم خوش اومدین.
مُروا کمی اطراف رو نگاه کرد که مطمئن بشه امشب پروانه نیست.
-سلام من اومدم اتاقم رو پس بدم. اما هزینهی اتاقِ من حساب نشد.
مرد روی صندلی نشست و چیزی رو وارد کامپیوتر کرد.
-اسمتون؟
بلافاصله و بدون مکث جواب داد.
-مُروا حیدری.
مرد با خوش برخوردی سرش رو بلند کرد.
-هزینهی اقامتتون پرداخت شده البته دو سه شبش فقط حساب نشده.
مُروا تعجب کرد از این کار حسین و پروانه؛ خوبه به حسین گفته بود نمیخواد زیر دین کسی باشه.
چون سردرد داشت نمیتونست زیاد صبر کنه و هر لحظه عصبانیتش بیشتر میشد.
کارتش رو سمت مَرد گرفت و لب زد.
-لطفا همون دو سه شب رو حساب کنید.
کارت اتاق رو هم روی میز گذاشت؛ مرد کارت بانکیِ مُروا رو گرفت و کشید.
از هتل بیرون اومد و توی هوای سرد نفسش رو بیرون داد.
موبایلش رو بیرون آورد و با شمارهای که از حسین داشت تماس گرفت.
نزدیک های بوق ممتد بود که حسین تلفن رو برداشت.
-الو.
مُروا دستی برای تاکسی بلند کرد که تاکسی جلوی پاش ترمز کرد؛ در عقب رو باز کرد و سوار ماشین شد.
-سلام خوبی؟ مُروام.
حسین با لبخند دندون نمایی از جلوی خانوادهاش بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
-من خوبم تو خوبی؟