رمان مروا پارت۱۰۰

3.9
(13)

 

 

با خشم و حرص گفتم :

 

-مثل سگ داری دروغ میگی…

با عجله جوابم رو داد.

 

-به خدا نه به امام هشتم دروغ نمیگم به کی قسم بخورم باور کنی؟ من دروغ گو نیستم دورت بگردم، والله از تو بیشتر شکستم بخاطر سقط دخترم، تو همون روزای کم و شش ماهگیش شده بود جون من… کجایی دردت به جونم؟ بگو تا بیام همه چیز رو برات تعریف کنم.

من اون موقع احمق بودم نفهمیدم دوستتون دارم؛ اگه نمی‌رفتم هیچ کدوم این اتفاقا نمی‌افتاد الان هر سه تامون کنار هم داشتیم زندگی می‌کردیم.

 

جون نشستن نداشتم برای همین دراز کشیدم و روی قلبم رو ماساژ می‌دادم.

 

-من یه اسم دیگه براش انتخاب کرده بودم. به هیرا نگفته بودی می‌خواستی اسمشو آناهِل بذاری…

با عصبانیت نیش و کنایه بهش زدم.

 

-چون فهمیده بودم چه کثافت و لجنی هستی…

 

لحنش غمگین شد، با مکث طولانی بالاخره به حرف اومد.

 

-باشه زندگیم هر جور که خواستی صدام کن حق داری تیکه بپرونی، فحش بدی، بزنی فقط الان بذار کنارت باشم حق نداری خودتو از من دور کنی، همه چیز رو از زبون خودم بشنو نذار با دروغ مانع خوشبختی ما بشن..

 

بلند و با جیغ حرف آخرم رو بهش زدم.

 

-دیگه نمی‌خوام هیچ وقت ریختت رو ببینم هر طور شده پیگیری می‌کنم تا ازت جدا بشم بی‌همه چیزِ عوضی…

 

تماس رو قطع کردم و دوباره روی حالت پرواز گذاشتم تا بیشتر بسوزه.

 

گوشی رو کنارم انداختم نگاهی به صفحه‌ی روشن گوشی انداختم.

 

ساعت پنج صبح بود، تا خود صبح نتونستم پلک روی هم بذارم گاهی با خودم حرف می‌زدم گاهی با جای خالی آناهِل…

 

با این سر و وضع آشفته نمی‌خواستم بچه ها منو ببینن مگه اونا چه گناهی کرده بودن؟

تازه مغزم کار کرد که تمام شماره هام توی اون گوشی بود که خوردش کردم.

 

با دست توی سرم کوبیدم و بی‌خیال زنگ زدن شدم. یکم بهتر بشم مهد می‌رم و از حال بدم میگم…

برای سر و پا شدن نیاز به چند روز مرخصی نیاز داشتم.

 

 

ساعت ده صبح بود که بالاخره از خونه دل کندم و راهی مهد شدم.

از دست خودم حسابی عصبی بودم، تو راه با حرص به خودم بد و بیراه می‌گفتم :

 

“آخه تو این گرونی و بی پولی کدوم خری گوشی رو می‌کوبه زمین؟ الهی بترکی مُروایِ ذلیل شده حالا خوب شد به خاک سیاه نشستی؟ شیطونه میگه برم گوشی آیفون سیزده پسره رو بکوبم زمین دلم خنک بشه بگم این به اون در، چرا چرت و پرت می‌گی؟”

 

با خودم هم‌چنان درگیر بودم و بحث می‌کردم که با دیدن خانومی که یه طور خاص نگاهم می‌کرد رو به رو شدم ؛ لابد فکر می‌کنه دیوونه‌ام.

از کنارم که رد شد و با زمزمه‌ش شَکَم رو به یقین تبدیل کرد.

 

-خدا همه‌ی مریضا رو شفا بده…

چشم غره‌ای بهش رفتم البته ندید که ای کاش می‌دید.

 

حوصله دعوا نداشتم، به سرعت قدم برمی‌داشتم تا به ایستگاه برسم با اتوبوس خودمو تا یه جایی برسونم.

به قدری خسته شده بودم؛ همین که به ایستگاه رسیدم رو صندلی ولو شدم.

 

طولی نکشید که اتوبوسی اومد قبل از اینکه سوار بشم با کمی خجالت بلند گفتم :

 

-ببخشید آقا خیابون (……) می‌رین؟

 

راننده اتوبوسی که کمی مسن بود لبخندی زد و با متانت جوابم رو داد.

 

-نه خانوم باید سوار اتوبوس قبلی می‌شدین نیم ساعت پیش رفته.

پوکر فیس شدم و قبل از اینکه حرکت کنه با کمی امیدواری گفتم :

 

-باز کی میاد همین‌جا؟

نگاهی به ساعتش کرد و جملات رو تند تند ادا کرد که اعتراض های مردم زیاد نشه.

 

-نمیاد الان حداقل سه یا چهار ساعت دیگه.

سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم به محض دور شدنم درش بسته شد و حرکت کرد.

 

دستم رو جلوی صورتم گرفتم و ها کردم.

پرنده پر نمی‌زد تو این سرما…

تلفنی هم نداشتم که اسنپ بگیرم؛ داشتم تو این سوز سرما یخ می‌زدم.

 

یکم راه برم ممکنه توی مسیر به تاکسی توی شهری بخورم سوارم کنه؛ توی فکر بودم که ماشینی ازم گذشت اما کمی جلو تر از من روی ترمز زد و دنده عقب گرفت.

 

 

جلوی من ترمز کرد؛ قلبم مثل گنجشک داشت می‌کوبید با اینکه صد در صد رنگم پریده بود اما سعی کردم بهش توجه نکنم و مثلا به راهم ادامه بدم که بوقی زد و شیشه رو پایین کشید و صدام کرد.

 

صداش آشنا بود برای همین سرم به سرعت سمتش چرخید که با دیدن خدیجه و برادرش اسماعیل کمی خوشحال شدم.

 

-عه سلام خوبید؟

هر دو سری تکون دادن و سلام کردن.

 

یه بار تو زندگیم از خدا خواستم خدیجه فضولی کنه و بگه کجا میری، حداقل منو برسونن تا یه جا قندیل بستم.

 

خدیجه منو به آرزوم رسوند و خوشحالم کرد.

 

-تو این سرما کجا می‌ری مُروا جان؟

 

دستم رو به سمت کلاه مشکی رنگم بردم و کمی جلو تر کشیدمش.

 

-سرکار می‌رم خواب موندم امروز، به اتوبوسم نرسیدم انگار خدا می‌خواد اخراج بشم.

 

تا خواست چیزی بگه اسماعیل گفت :

 

-خواهر جان؟ بفرمایید می‌رسونیمتون…

لبخندی زدم و دعا کردن باز تعارف کنن.

 

-نه ممنون فقط میشه لطف کنید یه اسنپ برام بگیرید ممنون میشم.

به جای اسماعیل خدیجه جوابم رو داد.

 

-وا یعنی چی این حرف، بیا بشین دختر صورتت قرمز شده از سرما وایستی تا اسنپ بیاد سرما می‌خوری.

 

دیگه نقشمو گذاشتم کنار و در عقب پراید رو باز کردم.

 

-شرمنده تو رو خدا افتادین تو زحمت…

اسماعیل دنده رو عوض کرد و مخاطبش قرارم داد.

 

-زحمت چیه ما که داشتیم می‌رفتیم سر راه هم شما رو می‌رسونیم.

 

لبخند خجولی زدم و موهام رو با معذبی داخل کلاه فرستادم.

بالاخره خدیجه سکوت رو شکست.

 

-کجا کار می‌کنی؟

با یادآوری کارم لبخندی زدم و با شوق لب زدم.

 

-مربی مهد هستم.

خدیجه برگشت نگاهم کرد.

 

-واقعا؟ چه خوب انگار خیلی بهت خوش می‌گذره که حتی از گفتنشم شوق داری.

 

 

لبخند دندون نمایی زدم و سرم رو تکون دادم.

 

-آره خیلی شیرینن بچه ها، با اینکه خیلی آدمو خسته می‌کنن اما من ازشون سیر نمیشم.

خدیجه خندید و گفت :

 

-انشالله خدا ده تا بچه بهت بده.

 

با جمله‌اش یاد آناهِل افتادم؛ دخترکِ قشنگم…

“مامان جان این همه مدت می‌اومدی تو خوابم ببخش که تو رو نمی‌شناختم؛ منو ببخش که حتی نتونستم تو رو به دنیا بیارم”

 

انگار خیلی تو خودم فرو رفته بودم که متوجه‌ی صدا زدن های مکرر اسماعیل نشدم.

 

-بله ببخشید حواسم پرت شد.

از آینه نگاهی بهم کرد و آهسته و مشکوکانه پرسید.

 

-گفتم از کدوم طرف باید برم؛ آدرس بهم بدین…

بعد از اینکه آدرس رو دادم باز توی فکر رفتم.

 

-چی شد مُروا چرا ناراحت شدی؟ نکنه بچه داری و ازش بی‌خبری؟

بیا باز داستان جدید سر هم کردن‌؛ بی‌حوصله جواب دادم.

 

-نه چیزی نشده یاد یه موضوعی افتادم.

با شنیدن حرف بعدیِ خدیجه به غلط کردن افتادم که چرا سوار شدم.

 

-فضولی نباشه ها یاد چه موضوعی افتادی آخه تا گفتم خدا بهت بچه بده اینجوری رفتی تو فکر و ناراحت شدی.

 

کمی از واقعیت زندگیم رو بدونن که چیزی نمیشه؟ ولم می‌کنن و انقدر ازم سوال نمی‌پرسن…

 

-من بچه‌م شش ماهه که بودم سقط شد.

هر دو تعحب کردن و سوالی که حدس می‌زدم می‌پرسه رو پرسید.

 

-مگه شوهر داری تو؟

سری تکون دادم و چیزی که امیدوار بودم به زودی اتفاق بیوفته رو به زبون آوردم.

 

-بله دارم اما دارم ازش جدا میشم، با هم کنار نمیایم و تفاهم نداریم.

زمزمه‌ی آرومش رو شنیدم.

 

-پس بگو شوهرش پولداره که تیپش اینه…

زورم گرفت و اخمی کردم.

 

یعنی هر کی خوشتیپه بخاطر پول شوهرشه؟

دیدم که اسماعیل اخطار گونه صداش کرد.

فقط دوست داشتم سریع تر برسم و از شرشون راحت بشم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

عالیه رمانتون ولی اگه امکانش باشه هرروز پارتگذاری بشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x