رمان مروا پارت۱۰۲

4.6
(14)

 

 

 

انگار پشت سرم اومده بود.

به در تکیه داده بود، آبی به دست و صورتم زدم.

 

شیر آب رو بستم که دستش رو سمتم دراز کرد.

 

-بیا بیرون ببینم چی شدی تو… همیشه‌ منو نصف عمر می‌کنی.

بدون توجه به دست دراز شده‌اش جلو رفتم که زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد از دستشویی خارج بشم.

 

منو روی تخت نشوند و کلاه رو از روی سرم برداشت و دستش سمت دکمه های پالتوم اومد و بازشون کرد؛ از تنم بیرون آورد.

حین در آوردنش با لحن آروم و بمی لب زد.

 

-هوای خونه گرمه دمای بدنت رو بالا می‌بره…

پالتو و کلاه‌و کنارم روی تخت گذاشت.

 

از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه با فشار سنج اومد.

بدون حرف پایین پام روی زمین نشست و فشارم رو گرفت.

 

-فشارت خوبه، دیشب چیزی خوردی که بهش حساسیت داشتی؟ احتمالا مسمومت کرده…

 

سرم پایین بود و موهام جلوی صورتم ریخته بود.‌

با دستش کنار و یه طرف موهام رو پشت گوشم فرستاد موهام رو نوازش کرد؛ تنم باز کوره‌ی آتیش شد.

 

کاش می‌تونستم بهش بگم ازم دور بشه انقدر نزدیک من نباشه.

 

با دیدن سکوتم چونه‌م رو بالا کشید تا نگاهش کنم.

 

-سوال پرسیدم عزیزم جواب نداشت؟

کلافه نفس عمیقی توی صورتش کشیدم.

 

-چیزی نخوردم از دیشب تا حالا…

ماتش برد و با اون دستش دستم رو گرفت و پشت دستم رو نوازش ‌کرد.

 

-حتما گرسنه‌ای نه؟ دورت بگردم چرا با خودت اینجوری می‌کنی، می‌خوای انتقام چی رو بگیری؟

یکم استراحت کن تا من یه چیزی سفارش بدم برامون بیارن بخوریم.

 

بلند شد و کلاه و پالتوم رو روی صندلی میز توالت گذاشت و سمتم اومد پتو رو کنار کنار زد و شونه‌ام رو گرفت.

 

می‌خواست منو به خواب دعوت کنه؟ بازم به زور منو داشت به این زندگی بند می‌کرد؟

 

به سرعت ایستادم که سرم به چونه‌اش برخورد کرد.

آخ هر دومون بلند شد.

سرم رو با دست گرفتم و ماساژ دادم اونم دستش روی چونه‌اش بود.

 

 

 

رسما تو بغلش بودم و بهش چسبیده بودم، اون هم از قصد حتی نیم قدم هم عقب نرفت.

 

به دستم هولش دادم به عقب که یک قدم عقب رفت.

از چنگش فرار کردم به سمت پالتو و کلاهم رفتم، با لکنتی که نمی‌دونم از چی بود گفتم :

 

-بـ… ببخشید… من… من باید… برم…

خودش رو به من رسوند.

 

-کجا بری؟ ضعف کردی حداقل یه چیزی بخور بعد برو.

تعجب کردم… اجازه داد برم؟ نمی‌خواست زندونیم کنه؟

 

انگار سوال هام رو از توی چشم هام خوند که خندید و دستش رو دور کمرم انداخت.

 

-می‌تونی هر وقت که بخوای بری اما به این معنی نیست که می‌ذارم بری و کلا بی‌خیالت شدم نه؛ یه جورایی خیالم راحته ازت، من بیرون گود وایسادم و همیشه منتظرتم؛ داخل گود بودن زیاد آدم رو خسته می‌کنه…. تو هم اگه یه جایی جا زدی و کم آوردی یا کسی اذیتت کرد یادت باشه یکی بیرون گود همیشه حامی و پشتیبانته… بازم دنبالت می‌دوم ها و هر چقدر که زمان بخوای بهت میدم اما طلاقی در کار نیست… به یه نقطه‌ای می‌رسونمت که باز قلبت رو به دست بیارم.. کلید قلبت پیش منه اما فقط یکم کینه و عصبانیت روی قلبت نشسته…

 

توی دنیای دیگه‌ای بودم نمی‌دونم قبلا از این حرف ها شنیده بودم یا نه هیچی یادم نمی‌اومد.

 

اما حس خوبی به آدم دست میده یه حس شیرین… اما من نمی‌خواستم با اون ادامه بدم من تازه مستقل شدن رو یاد گرفته بودم و می‌خواستم خانوم خودم باشم.

 

-یکم استراحت کن تا برم یه چیزی سفارش بدم.

 

زبونم چرخید و با تلخی حرفی رو زدم که بعد از زدنش پشیمون شدم.

 

-مطمئن باشم وقتی خوابم داخل نمیای؟

دستش رو توی موهام برد و یهویی لبش رو به پیشونیم چسبوند.

 

-درسته قهریم، ازم ناراحتی یا متنفری اما زن و شوهریم حواست هست به این موضوع؟ من نمی‌تونم به زنم سر نزنم تو الان مریضی ممکنه توی خواب حالت بد بشه اما….

 

 

 

مکثی کرد و چشم هاش رو یه دور بست، لحنش بوی صداقت رو می‌داد.

 

-من هیچ وقت بدون اجازه‌ی خودت دست بهت نزدم همیشه رضایت تو بوده پای تمام رابطه هامون، من از رابطه‌ی زوری متنفرم.

 

ازم فاصله گرفت چند قدم و حینی که سمت در قدم برمی‌داشت گفت :

 

 

-می‌تونی دراز بکشی…فقط نخواب؛ البته یه خواب یک ربع می‌تونی داشته باشی اما بعد از ناهار می‌تونی کامل بخوابی. گرسنه نخوابی ها برات خوب نیست.

 

از اتاق خارج شد که سمت سخت رفتم.

سر دردم بدتر شده بود دراز کشیدم و شقیقه هام رو ماساژ دادم.

 

کاش می‌تونستم یه مسکن ازش بخوام چشم هام رو فشار دادم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم تا بتونم بخوابم.

 

با کلی فکر و خیال بالاخره خوابم برد.

با حس نشستن کسی کنارم و نوازش موهام از خواب بیدار شدم.

 

هنوز مغزم قفل بود که کجام با گذشتن چند ثانیه یادم اومد کجام.

 

با وحشت نیم خیز شدم و به عقب رفتم که سرم محکم به تاج تخت خورد.

 

بی‌اراده جیغی کشیدم؛ نگاهم به هَویراتی بود که با خنده هر دو دستش رو بالا برده بود.

 

-باشه بابا باشه آروم باش تا فردا برسون خودتو، امروز خودتو می‌کشی که….

چیزی نگفتم و سرم رو ماساژ دادم…

 

-برو دست و صورتت رو بشور تا من برات غذا رو گرم کنم.

 

مگه ساعت چند بود؟ اصلا چند ساعت خوابیده بودم که سر دردمم خوب شده بود؟

با گیجی سوالم رو به زبون آوردم.

 

-ساعت چنده؟

با لبخندی نگاهم کرد و بعد نگاهی به ساعت مچیش کرد.

 

-ساعت هشت شبه، یک ظهرخوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم نشستم نگاهت کردم.

 

از حرکت ایستادم یعنی چی که من رو نگاه می‌کرده؟

 

 

از اتاق خارج شد بلند شدم و وارد سرویس شدم باید می‌رفتم دیگه…

 

بعد از شستن صورتم از دستشویی بیرون اومدم، کلاه و پالتو رو برداشتم، پوشیدم و توی آینه خودم رو مرتب کردم و بیرون رفتم.

صدای بلندش به گوشم خورد.

 

-بیا که یه چیز خوشمزه هم در کنارش برات درست کردم بیبی…

 

جلوی آشپزخونه ایستادم با بوی برنج و مرغ یک لحظه منصرف شدم از رفتن اما انگار یکی با پتک تو سرم کوبید.

 

-کیفم کجاست می‌خوام برم.

وسط آشپزخونه ایستاد و با بهت بهم خیره شد.

 

-نصفه شبه دیوانه کجا می‌خوای بری؟ هنوز هیچی هم نخوردی. دو قدم برداری از گرسنگی غش می‌کنی.

 

با لجبازی و حرص گفتم :

 

-میرم خونه‌م شام می‌خورم بگو کیفم کجاست.

سمتم اومد، پوزخندی زد و لب زد.

 

-نمیگم بهت؛ اگه تو لجبازی من از تو لجباز ترم… شامت رو بخور خودم می‌رسونمت.

پوزخندی زدم و بُرنده و تلخ جوابش رو دادم.

 

-همین که از اینجا برم خدا رو شکر می‌کنم که قیافتو یک ساعت بیشتر نمی‌بینم بعد می‌خوای خودت من رو برسونی؟

 

خونسردی خودش رو حفظ کرد و بازوم رو گرفت.

 

-شام بخور فعلا بعد درباره‌ی رفتنت حرف می‌زنیم.

 

نمی‌خواستم کم بیارم از طرفی خیلی گرسنه بودم.

 

می‌خواستم یه جوری وانمود کنم که مثلا دلم نمی‌خواد کنارش باشم.

 

-سر منو خوردی، انگر تو بیشتر از من گشنته ها بریم بخوریم تا ولم کنی برم.

خندید یک قدم من رو جلو کشید و شونه‌م رو توی دستش گرفت.

 

-شیطون کی بودی تو پدر سوخته؟ مثلا منم چیزی نفهمیدم.

 

بهش اهمیت ندادم، صندلی رو بیرون کشید و من رو به نشستن دعوت کرد.

 

-بکش برای خودت تا نوشابه رو بیارم.

نوشابه رو از یخچال بیرون آورد، روی میز گذاشت تا اومد بشینه روی پاش کوبید و اعتراضی لب زد.

 

-ای بابا لیوان یادم رفت بیارم.

ایستاد و رفت که لیوان بیاره منم داشتم با نگاهم غذا رو می‌خوردم.

 

با چسبیدن صورتی به صورتم هینی کشیدم که دستش دورم حلقه صد و به صندلی چسبوندم.

 

 

-عزیزم چرا چیزی نکشیدی برای خودت؟

گونه‌ش رو به گونه‌م می‌مالید و من دستم رو روی بازوش که از پشت منو گرفته بود گذاشتم.

 

گیج بودم و قفل، داشت با من چیکار می‌کرد؟

قلبم چرا تند می‌زنه؟

گونه ام رو چند بار بوسید.

 

-ای جانم آخه تو چی داری که من ازت سیر نمیشم؟

با اون دستش ظرف یکبار مصرف برنج رو برداشت و با کفگیر برام برنج کشید.

 

سرم رو سمتش چرخوندم که نگاهش کنم.

صورتش رو سمتم چرخوند و اونم بهم خیره شد.

 

توی فاصله‌ی یک بند انگشت بودیم.

توی نگاهش غرق شدم که آروم چونه‌م رو با اون دستش گرفت و لب هاش رو روی لب هام گذاشت.

 

دمای بدنم به شدت بالا رفت؛ خونه گرم و منم پالتو تنم بود یه پا کوره‌ی آتیش بودم.

 

ناخونم رو داشتم توی بازوش فرو می‌کردم؛ از هیجان؟ از نفرت؟ از چی بود؟ یه حس ناشناخته‌ای بود.

 

همراهی نمی‌کردم فقط چشم هامو بسته بودم.

به این فکر می‌کردم که اگه یک بار دیگه اینجوری من رو غافلگیر کنه و به وجدم بیاره ازش می‌‌گذرم و یه فرصت دیگه بهش می‌دم.

 

من عاشقش بودم و این رو داشتم به تازگی کشف می‌کردم؛ اما باید ادب بشه باید قدرمو بدونه به این زودی ها نباید کوتاه می‌اومدم.

 

صورتش رو بعد از چند دقیقه عقب کشید که ناخود آگاه صورتم رو با هول به سمتش کشیدم.

 

تک خنده‌ای توی صورتم کرد که فهمیدم چه سوتیِ بدی دادم سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو به میز دادم.

 

دستم رو از روی بازوش برداشتم و روی پام مشت کردم؛ لعنت به من که وا دادم. از فردا سوارم میشه.

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

بیچاره بینواا مهیار دلم سوخت، بنده خداا••
( کاش عاشق یک دختره دیگه میشد که یک دیونه،روانی•••• دنبالش نباشه )
مهساهم یجورایی همینطوردلم سوخت /قبلن خواهرشوون نا جوانمردانه از دست دادن••••]
الان هم هویرات روانپریش•••• تهدیدش میکرد که مجبوری مُرواا راضی کنی برگرده پیش من مگرنه نمیزارم زن برادرم بشی اَه چقدر از هویراات هم مثل یسریهای دیگه متنفرم•••• خوب گویا قراره اینا آشتی بکنن😐😕😑 خوب سریع بعدش برید سراغ اشخاص دیگه مانند مهساوهیراا یا مهیار یا ترنج خواهر هیراا اینا یا دخترعموشوون آیدا و دوست هویرات یا••••••••

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x