رمان نیمه گمشده پارت 25

4.4
(8)

تا به خودم اومدم حرکت لباشو رو لبای خودم حس کردم
هنور هنگ بودم ، هیچ حرکتی نمیکردم فقد وایستاده بودم …

با صدای همیشه خندان سامیار که میگفت

ــ حداقل برین خونه وسط کوچه شرفمون میره!

به خودم اومدم و آرکا رو حولش دادم عقب …
آروم بوسه اخرشو رو لبم کاشت چشمای خمارشو بهم دوخت

سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم

ــ دهنت که چفت و بست داره؟!

سامیار ــ آره داش ، مام برنامه داریم واسه خودمون

نفس عمیقی کشیدم و دویدم سمت آپارتمان خودمون …
از پله ها بالا رفتم و پریدم تو خونه که با چشمای متعحب سارا رو به شدم …

یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت

ــ چیزی شده؟

با نفس نفس لب زدم

+ن..نه بابا چیزی نشده

اومد نزدیک تر و انگشتاشو رو لبم گذاشت ، دستشو کشید پایین تر و تا چونم ادامه داد …

ــ پس این رژلبای پخش شده تو صورتت چی میگن؟!

حواسم به اینجاش نبود چی باید میگفتم …

+اوممم …
خب لبم میخارید ، حواسم نبود رژو پخش کردم تو صورتم

میدونستم باور نمیکنه ولی حرف دیگه ای تو ذهنم نمیومد …

ــ اوکی!
من میرم واحد خودم ،یکم تنها باشم …
شبت بخیر

+شبت بی اشک

پوزخندی زد و رفت …
رفتم تو اتاقم و دفتر خاطراتمو باز کردم
پر بود از دردا و تنهاییام …
هر شب بی اختیار اشکام راه باز میکردن و گونمو خیس میکردن ، هر شب … .

✨آرکا✨

کراواتمو شل کردم و لم دادم رو مبل
لعنت بهت سامی …
همیشه میرینی تو حال ادم!
خیلی گرمم بود ، داشتم میسوختم انگار
پنجره رو باز کردم و به بیرون خیره شدم ، به آسمون شب … .
الان مامان و بابا حالشون خوبه؟ …
شاید ، یعنی امیدوارم …

⛓️صبح روز بعد⛓️

+یک
دوع
سه
چاع
پع
شیع
اخیش
تموم شد بلخزه 6 تا شنا …
قبلشم که خیلی ورزش کرده بودم حالا آب میخواستم و یه دوش آب گرم …
شیر ابو باز کردم و …
اه لعنتی آب که قطعه!
مردم از تشنگی اخه الان وخت ورزش بود؟!
گوشیمو برداشتم و شماره ارتا رو گرفتم

ــ ارتا آب داری؟

+منم خواستم همینو بپرسم

گوشیو قطع کردم و شماره نجوا رو گرفتم

+نجوا آب هست؟

ــ نه والا ندارم

این بار شماره سامیار …

ــ آب داری ؟
تو حمومم ناموسن گیر افتادم

+بمیر تو

آخرین امیدم سارا بود …

+سارا اب وصله؟

ــ نه بابا واسه خودمم رفته

همیشه وختی آب قطع میشد واسه یه واحد وصل بود…
پس مجبورم برم پیش فلور …
همسایه لجوج و شر و شیطون خودم …
واحدش دقیقا رو به روی واحد من بود … .

در زدم و بعد چند لحظه چهره درهم و گرفتش نمایان شد …
متعجب نگاهش کردم ؛ ناخوداگاه دستاشو تو دستام گرفتم
نگاهشو بین دستای چفت شدمون به چرخش در آورد و بعد یه مکث کوتاه گفت

ــ چیزی میخواستی؟

+چرا چشات قرمزه؟
چرا زیر چشات گود افتاده؟
چیشده؟

حلقه بین دستامون از هم پاشید و دستاشو از تو دستام در اورد …

ــ هی..هیچی سر درد دارم

میدونستم الکی میگه ولی خب به تکون داد سر اکتفا کردم

+اومدم آبتو بخورم

دستشو گذاشت رو گونش و هین ارومی کشید
تا به خودم اومدم دیر شده بود و شرف خودمو برده بودم …

+منظورم .. اینه که آبت و ببرم

انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت

ــ هیش!
گند نزن
خودم فهمیدم چی میخوای

دستمو کشید و بردم داخل

ــ وایسا تا برات بیارم

بدون توجه به حرفش ، شروع به قدم زدن تو خونش کردم
در یه اتاق باز بود ، رفتم داخلش …

بسته خالی قرصای سر درد رو میز پخش شده بود و یه دفتر و خودکار رو میز بود
رو دیوار پر بود از کاغذایی که روشون نوشته هایی بود …

“سارا ، عزیز ترینم ، تنها کسی که درکم میکنه …”
“بدتر از شکست عشقی و تنهایی ، نداشتن پدر و مادره”

و چنتا دیگه از این برگه ها …
دفترشو برداشتم و شروع کردم به خوندن ، از صفحه اول …
مال چند سال قبل بود

“امروز از تولد نسرین داشتیم میومدیم که بازم امیر و حامد جلو راهمون سبز شدن …
بعد چند دیقه …
توجهم کشیده شد سمت پسری که نجات دهندم بود
حامد و امیر عین سگ از اون و دوسش میترسیدن
رو دستاشون …
خالکوبیای قشنگی بود
پسرای گنگ و خوشگلی بودناااا…
ولی خب…
از اون یارو ، آرکا …
متنفرم !
پوستم سوخت همین الانم داره میسوزه با اینکه چندین ساعت ازش گذشته…
بابا ، مامان
چه تلخه زندگیم بدون شماها…
مامانم نیست موهامو شونه کنه
بابام نیست بهش بگم اذیتم کردن و پشتم وایسه…
عوضش …
عوضش یکیو دارم ، که جونمو واسش میدم
“سارام”
همه کس منه ، زندگیمه ، اگه اونم بره…
بی کس میشم
با اینکه میخوام خونواده پیدا کنه و از بلاتکلیفی در بیاد …
ولی خب !..
بدون اون نمیتونم”

ــ خب…
تموم شد؟
خوندی؟
همش یه صفحه بود …

دفترو بستم و گذاشتم رو میز

بطری آبی که واسم آورده بود رو گذاشت رو میز ، نشست رو تختش و دستشو بین موهای رنگ شبش ، فرو برد …

ــ کاش واقعا کسی بود که حواسش به من باشه
نشده یه شب برای این حجم از تنها بودن زار نزنم و دلم واسه خودم نسوزه

دستی به چشماش کشید و با یه نفس عمیق جلوی اشکاشو گرفت …
بغض لعنتیشو قورت داد و با صدای لرزونی گفت

ــ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺍﮔﻪ بشکنه، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﺴﺒﯽ نمیشه ﺩﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ…
مثل دل آدما
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ قدرشو نمیدونی
مثلپدر و مادر
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ نمیشه تغییر ﺩﺍد
ﻣﺜﻞِ”گذشته”
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ نمیشه خرﯾﺪ
ﻣﺜﻞﻣُﺤﺒﺖ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ نباید ﺍﺯ دست ﺩﺍﺩ
ﻣﺜﻞدوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ
ﻣﺜﻞِﺧَﻨﺪﯾﺪن
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ
ﻣﺜﻞِ تاوان
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ تَلخه
ﻣﺜﻞ ﺣَﻘﯿﻘﺖ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ
مثل ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ
ﻣﺜﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ
ﯾﻪ چیزایی ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ
ﻣﺜﻞ ﻋِﺸﻖ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣﺜﻞ اشتباه
میدونی …
خوش به حالت که مامان و بابا داری
خیلی سخته تنها بودن ، خیلی سخته بابا نداشته باشی ازت دفاع کنه
سخته نتونی با مامانت درد دل کنی
سخته…
سخته ، سخته بغل گرم مامان و باباتو تجربش نکنی

نشستم کنارش ؛ به هزار زور و زحمت لب باز کردم…

+این یه زندگیه ، و اونقدرام عمیق نیست
واسه حقت بجنگ ، اما باید یادت باشه این یه زندگیه و نه بیشتر..!
و خوشحال باش و کارای احمقانه رو دور بریز

کشیدمش تو بغلم و اجازه باریدن بهش دادم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

اولین کام عالیی

CCCccc.123
2 سال قبل

هعی💔

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x