مهربونیش واقعا به دلم نشست . انقد خوب بود و خوب باهام برخورد کرد که انگار مادر خودم بود
🍁🍁
دراز کشیده بودم رو تخت که صدای در اومد .
پیمان بود .
از جام بلند شدم و صاف نشستم .
_چیزی شده ؟
_راستش آره .
حدس زدم آریا بهش زنگ زده باشه . با چشایی برق زده نگاهش کردم .
_آریا بهم زنگ زد .
_خب؟
_بهم گفت ازت خوشش اومده . از خانومیت، از همه چیت.
سکوت کرد . بعد از چند لحظه گفت : تورو ازم خواستگاری کرد .
با این که میدونستم اینو میخوام بشنوم آب دهنمو قورت دادم و گفتم : جدی میگی؟
_آره . مگه شک داری ؟
_نه تعجب کردم . به مامانینا گفتی؟
_نه هنوز . امشب میگم .
سرشو انداخت پایین . بعد از چند لحظه گفت : تو نظرت چیه ؟
این سوالو چندمین بار بود میشنیدم . دیگه عادت کرده بودم به سکوت کردن .
همیشه بهترین جواب واسه چیزایی که نمیتونی بگی یا خجالت میکشی از گفتنش ، سکوته .
بازم سکوت کردم .
لبخند زد و گفت : نمیخواد چیزی بگی . خودم به مامانینا همه چیو میگم .
تند بغلش کردم و گفتم : مرسی داداشی .
_خفمون نکنی . انقد خاطرش واست عزیزه که اینجوری دو دستی چسبیدی بهم ؟
لپام از خجالت گل انداخت و زود از بغل پیمان اومدم بیرون .
_ولی خدایی تو اعجوبه ای واسه خودت .
یادمه قبلا نزدیک یه ماه واسش نقشه میچیدی که بچزونیش و حرصشو دربیاری. اون هم که دل خوشی ازت نداشت و اومده بود خونمون هی بهت چش غره میرفت و محل نمیداد .
حالا این وسط نمیدونم چطوری دلاتون برعکس خودتون برا هم تپیده و اینجوری واسه هم غش و ضعف میکنین.
_چیزی گفته مگه ؟
_پشت تلفن داشت منو دیوونه میکرد . یک ساعت طول کشید تا حرفشو بگه .
بعد از این که گفت ، تا خواستم حرف بزنم گفت من فلانم و بیسارم و دنیا رو به پاش میریزم و واسش میمیرم و از این جنگولک بازیا .
اینا رو که گفت از خوشحالی ذوق کردم ولی به روی خودم نیاوردم .
_تو چی بهش گفتی ؟
_هیچی منم از اونجا که میشناسمش و میدونم خونواده خوبی داره و تاحالا پیش نیومده بود از یه دختر اینطوری تعریف کنه، گفتم باید با مامانینا حرف بزنم .
_پس به مامانینا زود بگو دیگه .
_چشم ، امر دیگه عروس خانم ؟
_برو امری نیست .
بعد هم لبخند زد و از اتاق رفت بیرون .
همه چی عین رویا بود برام .
باورم نمیشد همه چی خوب بره جلو .
فقط یه مرحله مونده بود اونم موافقت مامان بابا بود با ازدواجمون .
گوشیو از میز کنار تخت برداشتم و شماره آریا رو گرفتم .
تا دوتا بوق خورد برداشت .
_جانم عشقم .
تا اینو شنیدم هول شدم ، حرفم یادم رفت .
بعد از چند ثانیه گفتم : سلام .
_سلام به روی ماهت . کارم داشتی ؟
_آره راستش زنگ زدم یه خبر بهت بدم.
_چه خبری ؟
_پیمان گفت بهش زنگ زده بودی . راستش اون موافقه ، قراره به مامانینا هم بگه.
_خوب حله دیگه ، فردا به مامانم میگم شب که بابات اومد به خونتون زنگ بزنه قرار بزاره برای خواستگاری .
_خب ، خب تو که مثلا نمیدونی نظر پیمان چیه ، چون اونا خبر ندارن من بهت زنگ زدم گفتم که موافقه .
پس چجوری میخوای بهشون بگی زنگ بزنن ؟
_تو نگران اون نباش ، خودم فردا به پیمان زنگ میزنم میپرسم موافقه یا نه ، بعد هم به مامانینا میگم که زنگ بزنن .
_چقد خوبه ک هستی . باور نمیکنم همه چی خوب بشه .
_دیگه باید باور کنی . از الان به بعد خودتو خانم خونه بدون . چه خونه ای میشه اون خونه ای که تو خانوم خونشی.
ذوق کردم و هیچی نگفتم .
_هلما عزیزم من برم دیگه . کلی کار دارم . حساب کتابای شرکت مونده .
_باشه مزاحمت نمیشم .
_مزاحم چیه ؟ دفعه آخره این کلمه رو ازت میشنوما . تو هیچوقت مزاحم نیستی . همیشه اولویت اول و آخرم بودی . اگه صد تا چیز بزارن جلوم و بگن انتخاب کن ، من چشم بسته تورو انتخاب میکنم . حتی اگه بخوام هم بدبخت بشم ، ترجیح میدم با تو بدبخت بشم .
_خیلی خوب بسه ، فهمیدم . برو به کارت برس .
_باشه . کاری نداری عزیزم ؟
_نه مراقب خودت باش .
_تو هم همینطور. فقط فردا بعد از دانشگاه وایسا با هم بریم .
_باشع خداحافظ
_خداحافظ .
***
با قدمایی آروم رفتم تو دانشگاه و زود رفتم کلاس . خداروشکر هنوز آریا نیومده بود . رفتم پیش پونه و باهاش سلام علیک کردم .
_چطوری تو ؟
_واست خبر دارم دسته اول .
_چی ؟
_هفته بعد آریا میاد خواستگاریم .
_شوخی باحالی بود . فقط زیادی شاخ دار بود .
_شوخی چیه ؟ دارم بهت میگم قراره به مامان باباش بگه بیاد خواستگاری .
_تو مطمعنی ؟ یعنی جدی همین استاد دانشگاه مغرور خودشیفته قراره بیاد خواستگاریت ؟
_از این به بعد جلوی من اینجوری راجب حرف نمیزنی . دفعه آخرته .
_اوهو ، چه حس مالکیتی هم میکنه.
_مشکلیه؟
_نه والا مبارک صاحابش .
تا خواستم یه چیز بگم آریا اومد تو . منو پونه هم ساکت نشستیم سر جامون .
آریا هم زود حاضر غایب کرد .
تا به اسم من رسید یه لبخند محوی زد ولی زود اسم بقیه رو خوند تا کسی چیزی نفهمه .
به خیال خودش فک کرد من نفهمیدم .
بعد از اینکه حضور غیابش تموم شد ماژیکو برداشت و رفت پای تخته .
حواسم اصلا به حرفاش و درسش نبود . فقط به این فکر میکردم که چجوری همه این اتفاقای خوب یهویی پشت سر هم افتاد ؟
باورم نمیشد الان همه چی داره خوب میشه .
با ذوق نشستم پای درس آریا و تصمیم گرفتم یه بارم شده حداقل عین آدم با عشق و علاقه به حرفای کسی که دوسش دارم گوش بدم .
حواسمو خوب جمع کردم به حرفاش و قیافمو حالت بامزه درآوردم .ولی لامصب همش پشتش به من بود . از همین جا میتونستم تشخیص بدم نصف دخترای کلاس حواسشون فقط به عشوه اومدن و ناز کردنه .
دلم میخواست گیس تک تکشونو بکنم و از جا رختی خونمون آویزونشون کنم.
اهمیت ندادم و به آریا گوش کردم .
وقتی آریا برگشت سمتم براش یه دونه بوس فرستادم . تا چشمش خورد بهم حواسش پرت شد و تمرکزشو از دست داد ، رشته کلام از دستش در رفت .
با ماژیک چند بار بازی کرد و دستشو محکم فرو برد لای موهاش .
آخر سر هم مجبور شد اون مبحثو دوباره توضیح بده .
وقتی کلاس تموم شد با پونه از کلاس اومدم بیرون .
آریا بهم پیام داد : منتظرتم تو ماشین .
_پونه آریا منتظرمه باید برم .
_بزار دو روز بگذره بعد اینجوری کن .
_دیوونه هفته بعد خواستگاریمه . بعد هم که همه چی تموم ، الکی نیست که .
_خیلی خوب باشه . برو به سلامت . خوش بگذره .
_مرسی عشقم .فعلا
بعد هم زود از دانشگاه زدم بیرون و رفتم اونور خیابون که ماشین آریا پارک بود
درو باز کردم و کنارش نشستم .
_اون کارا چی بود وسط کلاس میکردی ؟ تو نمیگی من حواسم پرت میشه ؟ آخه من از دست دیوونه بازیای تو چیکار کنم دختر ؟
_حواست به من پرت بشه بهتر از اینه که حواست پرت عشوه های بقیه بشه .
_بذار اونا خودشونو خسته کنن ، من فقط تورو میبینم .
لبخند زدم و با ذوق گفتم : بریم دیگه
_وایسا هلما باید راجب یه چیز باهات حرف بزنم .
_راجب چی ؟
چند لحظه سکوت کرد و گفت : باید خواستگاریو عقب بندازیم
با تعجب نگاش کردم.
_چی داری میگی؟ یعنی چی؟
_گفتم باید عقب بندازیم .
_خوب چرا ؟
_ راستش دیروز واسه بابام یه ماموریت کاری پیش اومد . تا یه ماه هم طول میکشه .
از شانس بد ایران هم نیست ، باید بره دوبی . دیروز خواستم زنگ بزنم به پیمان ببینم موافقه یا نه که بابام گفت فعلا کنسله .
با حرص گفتم : دقیقا همون موقعی که میخواستی بیای خواستگاری واسه بابات ماموریت پیش اومد ؟
با کلافگی گفت : عزیزم دست بابام نیست که . پارسال با یه شرکت تو دوبی قرارداد بست . پریروز بهش زنگ زدن که باید بره دوبی پای معامله ، اگه نره نزدیک نصف سرمایه شرکت میپره .
بهش چشم غره رفتم و صاف نشستم سرجام و به روبرو خیره شدم .
آروم دستمو گرفت که دستمو کشیدم .
_عزیز دلم بابام میخواد بره ، من که نمیخوام جایی برم . نگران چی هستی تو ؟ من که پیشتم ، همیشه هم پیشتم .
حالا شاید قسمت نبوده قرار خواستگاری به این زودیا جور بشه . خودت هم میدونی که تا بابام برنگرده نمیشه هیچ کاری کرد .
همچنان رومو کرده بودم اونور و بهش نگاه نمیکردم . آروم با انگشتاش گونمو نوازش کرد و گفت : الان مثلاً قهر کردی با من ؟
_آریا ولم کن اعصاب ندارم . تازه همه چی داشت خوب پیش میرفت که یهو گند زده شد به همش .
_ من قربون اون اعصاب نداشته ات برم که هیچوقت واسه من اعصاب نداری .
_میخوای با این چیزایی که گفتی بیام اینجا واست بندری برقصم ؟ البته واسه تو که فرقی نداره ، من نباشم یه عالمه خاطر خواه و عاشق پیشه داری که تو دانشگاه حاضرن واست جون بدن .
فک میکردم عصبانی بشه ولی بلند خندید و گفت : نمیدونی وقتی حسودی میکنی چه قدر قیافت بامزه میشه .
بزار اونا خودشونو واسه من بکشن برام اندازه جرز دیوار اهمیت ندارن .
مهم الان تویی که نمیدونم چیکار کنم این قیافه اخموتو از هم باز کنم .
_هیچکاری نکن فقط برو شرکت .
_امروزو کلا شرکتو بیخیال . میخوام به خاطر این خبر بدی که دادم از دلت در بیارم
_گفتم که برو شرکت .
چشاشو ریز کرد و نزدیک تر شد .
_یعنی نمیخوای هیچ جا بریم ؟
_نه
_خیلی خوب ، باشه پس میریم شرکت . یادت باشه من دیگه از این فرصت ها ندارم که بیام بیرون .
تا خواست راه بیوفته بی مقدمه و بدون اینکه فک کنم گفتم : بریم دربند .
با لبخند چشمکی بهم زد و گفت : حالا شدی همون هلمای همیشگی .
کمربندتو سفت ببند که الان میخوام پرواز کنم .
بعد هم زود ماشینو روشن کرد و با سرعت رفت .
_آروم دیوونه نگفتم بری ته دره که .
_با تو ته دره هم برام بهشته .
_تو الان حواستو جمع کن منو نفرستی جهنم ، نمیخواد منو ببری بهشت .
_چشم قربان . دیگه ؟
_دیگه هیچی دیگه .
بعد هم ضبط ماشینو روشن کرد . آهنگ کوکه حالم از سینا درخشنده بود :
اینجوری که من آخه دلمو دادم براتو،
اینجوری دلم داره هی میکنه هواتو،
عاشقت شدم ، کسی هم نمیاد به جا تو،
روی دل من حک شده اون چشاتو،
بگه هرکی هرچی تو فقط دلبر منی ،
دستی دستی دیدی اومدی دل ببری ،
خاصی واسم آخه میدونم از همه سری ،
کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دست و بالم
دل تورو میخواد میگن شده خوش ب حالم ،
شوخی ک ندارم عشق شوخی سرش نمیشه ،
جوری تورو میخوام هیچکی باورش نمیشه .
آهنگه لامصب خیلی خوب بود .
همون لحظه گوشیش زنگ خورد . از رو داشبورد برداشت .
شماره افتاده بود ، نفهمیدم کیه .
گوشیو برداشت و جواب داد: بله ؟
صدای دختره واضح میومد : سلام استاد خوب هستین ، رحمتی هستم
بیشعور چ با عشوه هم میگفت .
آریا هم اخمی کرد و گفت : سلام بله شناختم ، امرتون ؟
_استاد من جزوه ترم پیشو ندارم چون چند جلسه غیبت داشتم کامل نیست .
شما اگه جزوه کامل رو خودتون دارین من میتونم بیام ازتون بگیرم ؟
_بله دارم ولی الان نمیتونم چون جایی کار دارم .
_خوب شما آدرس بده من بیام .
چقد پررو بود ، شیطونه میگفت از پشت گوشی خفش کنم .
_گفتم که نمیتونم الان سرم شلوغه . فردا تو دانشگاه که هستم ازم بگیرین .
_چشم حتما . فقط اینکه ….
_چیزی شده ؟
_هیچی فقط من این ترم نمره ام نه و نیم شد ، خواستم بگم میشه ارفاق کنین استاد ؟
نگاه به آریا انداختم ببینم چی میگه .
با جدیت گفت : نه خیر نمیشه ، اینجوری باید به بقیه هم ارفاق کنم . درضمن دانشگاه هم به من اجازه همچین کاری نمیده . شما هم الکی زنگ نزنین برا ارفاق . واسه کارای مهم تر در خدمتتون هستم .
دختره با لحن کشدار گفت : آخه استاااااد …
تابلو بود داره دلبری میکنه واسه آریا .از حرص خونم ب جوش اومد .
_گفتم که نمیشه ، شما هم بیخودی اصرار نکن . اگه کاری ندارین باید قطع کنم.
دختره معلوم بود بهش برخورده .
با یکم مکث گفت : باشه ممنون .
_خداحافظ.
بعد هم قطع کرد.
جیگرم ب پهنا خنک شد . معلوم بود دختره حسابی کنف شده .
بعد از اینکه قطع کرد گوشیو گذاشت رو داشبورد . همون لحظه نگاش کردم که اونم چشمش افتاد به من . چند لحظه نگاهمون تو هم گره خورد .
_چیه ب چی زل زدی ؟
_هیچی ، فقط من ب جای دختره برگام ریخته بود چ برسه به اون .
_حقش بود . تو دانشگاه هم زیاد واسم عشوه میومد و میخواست بهم پا بده .
تو که بدت نیومد، حدس زدم میخوای گیساشو دونه دونه بکنی .
به جای تو من اینکارو کردم .
_اوهوم . ولی یه روز خودم باید تو دانشگاه حتما جرش بدم .
_بیخود میکنی تو . به اندازه کافی آبرو تو دانشگاه برام نمونده ، همینم کم مونده ب خاطر این دختره دوباره انگشت نما بشم تو دانشگاه .
فک کنم خودش الان فهمید که باید دمشو بزاره رو کولش و بره .
_آخه حساب کتاب دخترونه فرق داره .
_قربونت برم من ، گفتم بیخیال شو دیگه ، به خدا ارزش نداره .
مهم اینه من آدم حسابشون نمیکنم . یه تار مو ازت کم شه من چیکار کنم ؟
از اینکه نگرانم بود ،تو دلم قند آب شد .
سکوت کردم و دیگه هیچی نگفتم . نمیخواستم بیشتر از این باهاش بحث کنم .
چند دقیقه سکوت بینمون بود که یهو گفت : قبلا اومدی دربند ؟
یهو از دهنم پرید گفتم : آره با مهرداد و پونه قبلاً اومدم .
یهو محکم کنار خیابون ترمز کرد .
برگشت سمت من و با حرص گفت : مهرداد دیگه کیه ؟
🍁🍁
🆔 @romanman_ir
هووو اولین تظر واس منه خخخ عالییییییی بود
سلام ممنون از رمان خوبتون
میشع لطف کنین یکم زود تر پارت گذاری کنید
ممنون