از پشت در سایه آریا معلوم بود که داره با دکتر حرف میزنه . نمیدونم حرفاشون چرا انقد طول کشید .
بعد از ده دقیقه آریا بالاخره درو باز کرد و اومد تو . قیافش خیلی داغون بود . فقط هم به زمین زل زده بود .
_چی گفت دکتر ؟
جوابمو نداد و اومد کنارم وایساد .
_آریا با توام میگم دکتر چی گفت ؟
بازم هیچی نگفت و دستشو گذاشت رو صورتش .
اینبار بلند تر داد زدم : سر بچم چه بلایی اومده ؟ چرا هیچی نمیگی ؟
دستشو از رو صورتش برداشت . صورتش قرمز شده بود .
خیلی ترسیدم.
آروم گفت : بچمون …
_بچمون چی ؟
ازم فاصله گرفت و رفت پیش پنجره . شونه هاش لرزیدن . فهمیدم داره گریه میکنه .
از ترس داشتم سکته میکردم . آب دهنمو قورت دادم و گفتم : بچمون چی ؟ چه بلایی سرش اومده ؟
دیدم باز جوابی نداد . ملافه رو از روم کشیدم کنار . سرم دستمو کندم . از تخت اومدم پایین .
از دستم بدجور خون میرفت . اهمیتی ندادم .
رفتم پیش آریا و یقه اشو گرفتم .
_لعنتی چرا حرف نمیزنی ؟ چرا نمیگی سر بچم چه بلایی اومده؟ من مادرم باید بدونم .
آریا هی میخواست دستمو بگیره ولی نذاشتم .
شوک زده پرسیدم : نکنه بچم ؟ نکنه ...
بعد هم بلند داد زدم : نه دروغه آریا … اینا دارن دروغ میگن . بچه من زنده اس . داره نفس میکشه . ببین هنوز هم داره لگد میزنه .من میشنوم صدای نفس کشیدناشو .
من دارم حسش میکنم . به خدا زنده اس .
آریا هی سعی داشت دستمو بگیره ولی مقاومت میکردم . انقد داد زدم که نفهمیدم کی بیهوش شدم و افتادم رو زمین .
چشم که باز کردم دیدم باز رو تخت بیمارستانم . آریا هم کنارم دست به سینه نشسته بود و به زمین زل زده بود .
تا چشمش به من خورد زود گفت : بهتری؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : آریا بچمون مرده ؟
سرشو تکون داد و چشماشو بست .
سرمو بردم اونور . ملافه رو کشیدم رو سرم و یه دل سیر گریه کردم . حالم انقد بد بود که فقط میخواستم بمیرم . من تو این مدت داشتم به عشق اون بچه جون میگرفتم .
داشتم متینو فراموش میکردم . داشتم به زندگی برمیگشتم . شده بود همدم تنهایی هام .
همخون آریا ، یکی مثل خود آریا .
میدونستم حال آریا هم خرابه . میدونستم از درون داغونه ولی بروز نمیده که من ناراحت نشم .
ولی من حالم خیلی بدتر از آریا بود . من یه مادر بودم . بچه ای که تو وجودم پرورش داده بودمو میخواستن ازم بگیرن و بندازن دور.
همش هم تقصیر متین کثافت بود که بچمو ازم گرفت
همون لحظه در باز شد و پرستار اومد تو
بالا سرم وایساد و گفت : خانمی باید یه سرم دیگه بهت بزنم . چرا ملافه رو کشیدی روت؟ دستتو بده من برات سرم بزنم .
دستمو محکم از دستش کشیدم بیرون . پرستاره گفت : وا خانم چرا اینطوری میکنی ؟
آریا زود گفت : خانم ببخشید الان اصلا حال روحیش خوب نیست . بچه اشو از دست داده . من خودم سرمشونو میزنم . بلدم بزنم .
پرستاره هم سرنگو داد دستش و گفت : فقط زود بزنید که آروم بشه . چون آرام بخشه .
_چشم ممنون .
بعد هم از اتاق رفت بیرون .
آریا آروم دستمو گرفت و سرنگو کرد تو دستم .
خیلی آروم شدم . انقد آروم که دوست داشتم همونجا بخوابم و دیگه بلند نشم .
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای در از خواب پریدم .
دکتر بود . تا منو دید گفت : بهتری ؟ دیگه درد که نداری ؟
_خوبم .
بعد رو به آریا گفت : باید آماده بشه واسه عمل . بچه رو باید کامل تخلیه کنیم . شما همسرشونی ؟
_بله ؟
_پس چرا خانواده اش نیومدن ؟
_راستش ما نامزدیم . هنوز خانواده اش خبر نداشتن . میخواستم خبر بدیم که اینجوری شد .
_اوکی . مشکلی نیست . شما بیا پای رضایت نامه رو امضا کن . انشالا فردا عمل میشه . بعدشم دوسه روز استراحت میکنه و چند روز دیگه میتونه مرخص بشه .
ولی اشتباه کردید خانواده ها رو در جریان نذاشتید . ایشون هم الان به مادرشون احتیاج دارن که پیششون باشه . بچش هم که سه ماهش بود . فرصت زیادی داشتید که بهشون بگید . شکمشون هم به اندازه کافی بزرگ شده بود که خانواده ها به راحتی بفهمن .
نمیدونم تا الان چرا بهشون خبر ندادید . به هر حال یه بزرگتر بالاسرشون باشه بهتره .
با اجازه .
اینو گفت و رفت . چشمامو بستم و آروم اشک ریختم .
آریا اومد پیشم نشست . دستمو گرفت و با اون یکی دستش اشکمو پاک کرد
اروم گفتم : آریا
_جان ؟
_بچمو میخوان ازم بگیرن ؟ از وجودم میخوان درش بیارن ؟
دیگه مادر نمیشم ؟
_کی گفته عشق من ؟ تو خوشگل ترین مامان دنیایی . معلومه که بازم بچه دار میشی.
بازم مامان میشی . منم دوباره ….
اینو که گفت خودش گریه اش گرفت و صداش لرزید .
صورتشو برگردوند تا خورد شدنشو نبینم
خودم هم چشمامو بستم و نخواستم ببینم .
حالم خیلی بد بود ، خیلی بد . حس یه مادری رو داشتم ک یهو در خونشونو میزنن و میگن بچه ات تصادف کرده مرده .
درسته اون بچه رو اولا نمیخواستم ولی کم کم بهش وابسته شده بودم . از جون و خون آریا بود .
تصور این که ندارمش خیلی برام سخت بود . خیلی .
انگار یکی دستشو گذاشته بود رو صورتم و میخواست خفه ام کنه . از درون داشتم آتیش میگرفتم .
بیشتر از همه چی از این میسوختم که میدونستم مقصر مردن بچه ام متینه ولی نمیدونستم به آریا بگم .
چون میدونستم تهش چی میشه . متینو میکشه و آریا میره پشت میله های زندان .
نمیخواستم دیگه آریا رو هم از دست بدم .
خریت خودمو هم هیچوقت نمیبخشم .
اگه من به حرف اون متین عوضی اعتماد نمیکردم هیچوقت اینطوری نمیشد .
***
دو روز گذشته بود . امروز نوبت عملم بود . باید بچه رو تخلیه میکردن .
نیم ساعت قبل از عمل اومدن منو آماده کردن .
وارد اتاقم شدن و لباسای مخصوصمو پوشوندن .
روی برانکارد خوابیدم .
از اتاق آوردنم بیرون . همین که زدیم بیرون ، آریا رو دیدم که نشسته بود رو صندلی ، تا منو دید از جاش بلند شد و اومد کنارم وایساد .
دستامو گرفت . بعد آروم دست کشید رو سرمو و پیشونیمو بوسید.
_هیچی نیست عزیزم . به این فکر کن که بعد از اومدنت یه زندگی جدید منتظرته .
نذاشتن زیاد با هم حرف بزنیم . زود منو بردن سمت اتاق عمل .
وقتی منو بردن تو و خواستن بیهوشم کنن ، از خدا خواستم که کاش نفسای آخرم باشه و دیگه زنده بیرون نیام
به زحمت چشمامو باز کردم . نمیدونم چقدر گذشته بود .
تو آی سیو بودم . اینو از تنها بودنم تو اتاق فهمیدم . هیچکی کنارم نبود . حتی آریا .
نمیدونم چقدر گذشته بود . چقد بود که من اینجا بودم . یه روز دو روز ، یه ساعت یا دو ساعت .
دستامو به زور تکون دادم . وقتی به این فکر میکردم که دیگه بچه ندارم دنیا رو سرم خراب میشد .
همون لحظه آریا رو دیدم که اومد پشت در آی سیو . تا چشمش بهم خورد ، خندید و زود از پشت در رفت کنار تا دکترو خبر کنه .
چند دقیقه بعد دکتر با چند تا پرستار درو باز کردن و اومدن تو .
دکتر تا منو دید گفت : دخترم حالت خوبه ؟ مشکلی ک نداری؟ ضعف ، سردرد ، سرگیجه ؟
با سر اشاره کردم ک خوبم .
نگاهی به پرونده پزشکیم انداخت و به آریا گفت : حال عمومیشون خوبه ظاهرا . مشکلی هم ندارن .
فردا پس فردا میتونید مرخص کنیدشون .
آریا زود گفت : باشه ممنون .
بعد از اینکه دکتر رفت آریا زود دستمو گرفت و گفت : بهتری خوشگلم ؟
آروم گفتم: من خوبم .
_خوبه عزیز دلم . فقط زیاد به خودت فشار نیار .
_اریا مامانمینا ….
_مجبور شدم به مامانمینا بگم که بهشون بگه .
تا دیشب هم بالا سرت بودن . الان هم زنگ زدم که بیان پیشت .
_مگه ، مگه من چند ساعته اینجام ؟
_از دیروز عصر که عملت تموم شد تا الان . نزدیک یه روز میشه . فقط الکی به مامانت گفتم تصادف کردی ، نمیدونن هنوز حامله بودی
_آریا بچه ام الان دیگه نیست پیشم ؟
اینو ک گفتم سرشو انداخت پایین .
_من اون بچه رو با تو میخواستم . تو نباشی هیچکدوم برام ارزش ندارن .
حالا هم آروم باش عزیزم دیگه ب خودت فشار نیار .
چشمامو بستم و بازم با فکر کردن به بچه ام چشمامو بستم .
با صدای در بیدار شدم . مامان و بابا و پیمان و پونه اومدن تو .
پشت سرشون هم مامان بابای آریا اومدن .
ب زور از جام بلند شدم .
مامانم زود اومد دستمو گرفت و گفت : خودتو اذیت نکن مادر .
_شما دیشب اینجا بودین ؟
_آره عزیز دلم چرا نگفتی تصادف کردی ؟
پونه زود گفت : میزاشتی مرخص میشدی بعد میگفتی .
_نخواستم نگرانتون کنم ب خدا . چیزی نشده بود که آخع
مامان آریا بغلم کرد و گفت : الهی قربونت برم من . تازه میگی چیزی نشده
با مهربونی زل زد بهم و گفت : عزیز دلم دیگه تو جزیی از خانواده مایی.
اصلا ما ب جهنم . خانواده خودت چی؟ اونا نباید میدونستن ؟ نباید یه اطلاع میدادی نگرانت نشیم ؟
_ب خدا چیز خاصی نبود . یه تصادف کوچولو بود . فقط پاهام آسیب جدی دیده بود که دکترا گفتن باید عمل بشه همین .
_تو به عمل میگی چیز ساده ؟ نمیدونی ما دیشب وقتی از زبون آریا شنیدیم چی بهمون گذشت .
پونه زود گفت : دفعه پیش هم اتفاقا جلو دانشگاه تصادف کرد و آقای راد رسوندش بیمارستان .
مامانم زود گفت : ب خدا اگه آریا جان نبود معلوم نبود چه بلایی سر هلمای من میومد .
آریا گفت : خواهش میکنم این حرفا چیه . فقط نمیدونم هلما چرا نزدیک …
فهمیدم آریا داره سوتی میده با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که چیزی نگه .
زود منو دید و منظورمو گرفت : آره هلما نزدیک سه ساعت تو اتاق عمل بود . یکم طول کشید عملش .
مامانم زود گفت : عب ندارع مهم اینه حالش الان خوبه .
اون روز وقتی همه رفتن پونه پیشم موند تا فرداش مرخص شم .
شب پیشم موند و آریا هم حواسش بود بهم .
صبح که شد وسایلمو جمع کردم و با کمک پونه از تخت اومدم پایین .
آریا برگه ترخیصمو گرفت و کمکم کرد که سوار ماشین بشیم
پونه دستمو گرفته بود و منم تموم سنگینیمو انداختم روش .
آریا هم در ماشینو باز کرد و اون یکی دستمو گرفت .
با هم دیگه سوار ماشین شدیم .
پونه منو عقب نشوند که کنارم باشه .
وقتی نشستیم زود سرمو گذاشتم رو شونه پونه .
آریا تا ماشینو روشن کرد و راه افتاد از آینه قدی منو دید .
_پونه خانم توروخدا ببخشید باعث زحمت شما هم شدیم . از کارو زندگی افتادین .
_خواهش میکنم این چه حرفیه . کار و زندگی من هلماس. نمیدونید وقتی شنیدم چه حالی شدم .
فقط کاش زودتر میگفتید بهم . من که از همه چی خبر داشتم که.
آریا با تعجب گفت: یعنی هلما گفته بود بهتون ؟
_بله همون روزی که اون اتفاق براش افتاد صبحش بهم گفت . طفلکی چقدر هم خوشحال بود . داشت به من میگفت اول بچه رو به دنبال بیاره یا اول عروسی بگیرید .
از زیر چشمی دیدم آریا بهش اشاره کرد از تو آینه .
پونه هم ساکت شد .
دیگه هیچی برام مهم نبود . بچه ای دیگه وجود نداشت .
بچه ای که دیگه نداشتمش . من احمق با تموم خریتم از دستش دادم .
فقط خدا میدونست تو دل من چی میگذره .
اون لحظه فقط بیشتر از متین متنفر شدم .
متینی که بچمو کشت . هم متین ، هم خود خرم .
نفهمیدم چقدر گذشت ک خوابم برد .
با صدای در بیدار شدم .
آریا از ماشین پیاده شد . پونه هم آروم تو گوشم گفت : عزیزم رسیدیم . آروم دستمو بگیر پیاده شو.
پیاده که شدیم فهمیدم جلو در خونه آریا ایناییم .
با آریا و پونه رفتیم بالا .
تا رسیدیم جلو در خونه و آریا درو زد ، مامانش درو باز کرد .
تا منو دید زود دستمو گرفت و گفت : دورت بگردم عزیزم ، چقدر هم از رنگ و رو افتاده .
بیارش تو . ببرش تو اتاق رو تخت . آماده کردم تختو براش .
آریا و مامانش دستمو گرفتن و بردن اتاق .
آروم منو گذاشتن رو تخت و مامانش از اتاق رفت بیرون .
آریا کنارم نشست و گفت : هرچی خواستی به مامانم بگو . هم مامانم هم من .
فعلا چند روز اینجا بمون . خودم هم پیشت باشم بهتره . چون نمیشه تند تند بیام خونتون .
مامانت هم هر شب میاد اینجا . پونه هم هروقت خواستی میاد.
هرچی خواستی بگیرم به خودم زنگ میزنی . هروقت از روز هم نیازی بهم شد بهم زنگ میزنی زود خودمو میرسونم . فهمیدی ؟
با سر بهش اشاره کردم.
دست کشید رو سرم و گفت : دور سرت بگردم .
میدونم فراموش کردنش سخته .
ولی میدونم که تو میتونی خانومی . چون خیلی قوی ، چون میشناسمت . با سخت تر از اینا هم نمیشکنی.
حالا هم میخوام کم کم دیگه فراموش کنی .
با اینکه سخته ولی شدنیه . من هم کمکت میکنم .
🍁🍁
🆔 @romanman_ir
چرا بدون هیچ ایده ای رمان مینویسین؟؟
مگه مجبورتون کردن؟؟ چه کاریه چهار تا رمان میخونین میاین ترکیبی یه چیزی مینویسین که خواننده حالش به هم میخوره؟؟
ای خداااااا🤦😐