گونه اش رو بوسید و با مهربونی گفت :
-دختر قشنگم مگه قرار نشد دیگه گریه نکنی!!؟
تیدا فین فینی کرد و لب زد :
-مامانمو میخوام بابایی مگه نگفتی زود میاد.
ابروهام بالا پرید زود میاد!!؟
مگه نیومده بود!!؟
پس چجوری…
سوال بود برام از جام بلند شدم.
-مریم کجاست!!؟
این بچه مادرش رو میخواد..
امیرسالار از سوال ناگهانی من سرش روچرخوند.
تعجب کرد.
-من به تواجازه ی سوال دادم.
-نه خودم به خودم اجازه دادم چرا این همه خودخواهی این بچه تو سنی نیست که نبود مادرش رو حس کنه..
باید همیشه کنار مادرش باشه…
امیرسالار با نگاه بدی بهم گفت :
-سرت تو کار خودت باشه به تو ربطی نداره این مسئله خانوادگیه.
پوزخندی بهش زدم.
یعنی من جز خانواده اش نبودم.
-اتفاقا من جز این خانواده ام چون وارث این خاندان رو به شکم دارم..
تیدا گریه اش قطع شده بود.
صدام زیاد از حد بالا رفته بود
امیرسالار نگاه غضبناکی بهم کرد.
-خفه خون میگیری یا دهنت رو گل بگیرم دختره ی هرزه!!؟
چه بچه بچه میکنی.
از کجا می دونی تخم حروم پسره!!؟
شاید توام یه دختر انداختی ور دلم.
رو مخم نرو تا اینجا با زمین یکیت کنم
تو دلم نیشخندی زدم.
خودمو کشیدم جلو و زل زدم تو چشم هاش و گفتم :
-منو ببین امیرسالار من ماهرخ قبل نیستم که ازت بترسم من از خدامه که به قول خودت از شر این نطفه ی حرومت خلاص شم و برم پی کارم پس منو نترسون.
بالاتر از سیاهی رنگی نیست ارباب…
نگاه پر تنفری بهش کردم.
مات شد بااین مرد باید همینطور صحبت می کردیم.
تیدا رو از دستش گرفتم وسمت تخت بردم.
-خوب خاله می خوای بازی کنیم!!؟
تیدا نگای بهم انداخت وگفت :
-چرا با بابام بعد حرف زدی خاله
لحنش شیرین بود.
چشمکی بهش زدم وگفتم :
-ادم بزرگا روگاهی باید دعوا کرد.
-عین ما کوچکا خاله!
-اره خاله
حالا بگو ببینم چه بازی دوست داری بکنیم!!؟
-مامانم همیشه باهام اتل متل بازی می کرد.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم :
-پس تا مامانت میاد اتل متل بازی می کنیم باشه خاله!!؟
-باشه.
خنده ای کرد.
****
تیدا قهقه ای زد با عشق بهس خیره شدم چقدر شیرین بود.
-تو عشق کی بودی خاله!!؟
-عشق شما خاله.
زدم رو بینیش وگفتم :
-افرین به شما حالا بریم پایین غذا بخوریم.
بغلش کردم که بریم پایین که در به طور ناگهانی باز شد و هلنا اومد تو.
با عصبانیت نگاهی به من و تیدا انداخت.
ابرویی بالا انداختمو گفتم :
-مشکلی پیش اومدم اینطوری اومدی تو!!؟
قدمی جلو برداشت و گفت :
-تیدا اینجا چکار میکنه!!؟
بذارش بیاد پیش من
تیدا خودش رو به من فشرد وگفت :
-نه اجی من میخوام پیش خاله باشم.
هلنا با داد گفت :
-از بغل هرزه بیا پایین تیدا.
اخم غلیظی کردم.
هرزه!!؟
تیدا رو گذاشتم روی زمین و با جدیت گفتم :
-چی گفتی!؟؟
-عه بهت برخورد یاد اوری کردم چه حروم زاده ای هستی!!؟
-حد خودتو بدون…
-برو بابا تو حد خودت رو بدون کلفت پتیاره ی هرزه اونقدر پول چشمت رو گرفته بود که اومدی گند زدی به زندگی مادرم.
الان جای تو باید مادرم اینجا باشه نه تو..
تیدا بیا بریم یالا.
تیدا خودش رواز پاهام اویزون کرد.
خیلی خودم رو کنترل کردم که چیزی بهش نگم.
حریفشم بودم اما خودمو به سختی کنترل کردم.
-بیا بریم تیدا یالا.
-سر بچه جیغ نزن میخوای بری خودت برو..
کاری اینجا نمی کنه
فقط داریم بازی می کنیم.
-مگه خودم چلاقم خودم باهاش بازی می کنم تو رو سننه..
می خوای کاری کنی تو جای مادرش رو بگیری اره.
چشم هام از حدش گشاد تر شد.
این دختره کپی مادرش بود
هلنا که دید تیدا از جاش جم نمی خوره با عصبانیت قدم برداشت سمتمون.
تیدا رو از بغل کرد
-ولم کن اجی میخوام پیش خاله باشم
-ساکت خفه شو..
تیدا گریه کرد.دلم براش سوخت..
-بار اخرت باشه دور و بر خواهرای من می پلکی این دفعه رو ندید میگیرم دفعه ی بعد…
صدای امیرسالار اومد :
-دفعه ی بعد چی!!؟
نگاه هممون سمتش کشیده شد.
امیرسالار اخمی کرد.
اومد تیدا رو که داشتگریه می کرد از دست هلنا گرفت و با غضب گفت :
-مامان راست میگه خیلی لی لی به لالات گذاشتم هار شدی بی ادب شدی .
هیچی حالیت نیست همه چی میگی.
احترام نداری.
ازش عذر خواهی یالا.
هلنا چونه اش لرزید
امیرسالار با داد گفت :
-مگه کری؟!؟
میگم عذر خواهی کن ازش…
هلنا سرش رو کرد سمت من و با چشم های اشکی که حاوی تنفر بود لب زد :
-معذرت میخوام.
بعد اومد بره که امیرسالار دستش رو گرفت.
-بار اخرت باشه این حرفا رومیزنی.
من هنوز نمردم که تو بخوای برای زندگیم تصمیم بگیری..
ماهرخ هم هیچ بی احترامی تا الان به تو نکرده.
به این طریق باشه باید شوهر کنی بری وقید درس خوندن هم بزنی هلنا
-….پس مواظب رفتارت باش.
ماهرخ هیچ تقصیری توی رابطه ی من ومادرت نداره.
مادرت خودش رفته بعدم این مسائل مخصوص بزرگتراس تو حق دخالت نداری میری توی اتاقت و تا بعد ظهر بیرون نمیای فهمیدی!!؟
صدای ضعیف هلنا اومد :
-بله بابا..
امیرسالار دستش رو ول کرد و بعد هلنا زود رفت.
بااینکه اصلا از خوشم نمی اومد اما راضی نبودم اینطوری باهاش حرف بزنه.
نفسم رو بیرون دادم و رومو برگردوندم.
زیر دلم درد میکرد و حالت تهوع بدی. داشتم.
سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
صدای تیدا اومد :
-خاله نخواب مگه نمی خوای بریم غذا بخوریم
نگاه بی رمقی بهش کردمو گفتم :
-خاله فدات شه تو با بابا برو من حالم خوب نیست فردا باهم می ریم باشه.
تیدا باشه ای گفت…
امیرسالار نگاهی بهم کرد.
-حالت خوب نیست!!؟
-حالت تهوع دارم خوب میشم.
امیرسالار اهی کشید.
-میگم اسیه برات یه جوشونده بیاره.
صورتم جمع شد.
-نمی خواد اون به خون من تشنه اس استراحت کنم خوب میشم.
امیرسالار سری تکون داد و گفت :
-هرجور راحتی.
****
راوی
اسیه با حرص ظرف رو ها روی توی سینک انداخت وشروع کرد شستن با غرغر گفت :
-دیدی مامان الکی خودم رو خوار کردم!!!
انگار نه انگار منم زنشم.
باید عین کلفت مثل سابق کار کنم.
مرضیه چنگی به گونش زد و گفت :
-اروم تر دختر می شنون.
-به درک بذار بشنون انگار برام مهمه…
من پردم رو بخاطر این مردک دادم حالا فقط میره و میاد
هی مریم یا ماهرخ نمیگه اسیه که من ابروش رو بردم.
والله
مرضیه نیشگون ریزی از دست اسیه گرفت که اسیه صدای داد بلند شد.
-دارم میگم ساکت باش خیر ندیده می شنون…
از نادونی خودته دیگه اون زن اولش رفته اینم حامله اس اینم مرده نیاز داره باید خودت رو براش لوس کنی تو نه همش اخمو تخم داری..
خوب به شوهرت یکم برس.
اسیه با حرص دست هاش رو شست وگفت :
-دقیقا چجوری مامان!؟؟
مرضیه نفسش رو داد بیرون.
-مثل بار اول این دفعه باید خودت مستش کنی
کاری کن حامله شی ازش.
اگه توام پسر بیاری این عمارت دوتا وارث داره توام دیگه تا اخر عمرت راحتی.
اسیه دهن کجی کرد و گفت :
-از کجا می دونی اون دختره ی هرزه بچش پسره!؟؟
مرضیه با حرص گفت :
-از اون جایی که منو تو خیلی بد شانسیم بعید نیست پسر بشه.
توام فقط نسشتی غمبرک گرفتی شوهرم بهم مل مل نمیده خوب خودت هم باید بخوای که بهت توجه کنه.
امشب تو غذاش یکم شراب می ریزم که مست بشه بیاد سراغت.
اسیه نفسش رو داد بیرون و گفت :
-باشه..
بعد اومد دوباره ظرف بشوره که مرضیه بشقاب رو از دستش گرفت وگفت :
-فعلا نمی خواد تو بیا برو غذا درست کن
میگن از راه شکمت وارد قلب شوهرت شو
یه غذای خوشمزه درست کن تا ازت تعریف کنم
اسیه با صورتی جمع شده گفت :
-اون مادر پسرش باشه بذاره تو ازمن تعریف کنی به خون من تشنه اس
-خانم بزرگ رو میگی!!؟
-اره عین یه کفتار پیر اماده ی حمله به کنه
-تو جوش اونو نزن همینطور امیرسالار رو کشیدم سمتت اونم راهش رو دارم.
حالا برو غذا درست کن..
اقا زرشک پلو با مرغ و قرمه سبزی رو خیلی دوست داره هردو براش درست کن.
****
عقی زدم و نفسم عمیقی کشیدم حالم خیلی بد بود.
خانم اومد بالا سرم و گفت :
-خوبی ماهرخ جان!!؟
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
دستو رومو شستم و اومدم بیرون.
-وای خانم دارم میمیرم.
-بیا بخواب دخترم عادیه.
ماه های اول ویار داری.
قرص های ضد ویارت که دکتر بهت داده کجاست!!؟
با دستم به کشوی میز اشاره کردمو گفتم :
-اونجاس.
با کمک خانم قرص رو با اب خوردم.
حالم خوب نشد که هیچ بدتر هم شد.
خانم نگاهی بهم کرد.
-نمی خوای نهار بخوری!!؟
سرم رو سمت چپ تمایل کردمو گفتم :
-نه خانم حالم خوش نیست شما برین.
-از صبح چیزی نخوری که اینطوری نمیشه.
-نمی تونم بخورم خانم حالت تهوع دارم
نفسش رو بیرون داد و گفت :
-باشه پس استراحت کن.
لبخندی زدم.
خانم که بیرون رفت نفسم رو دادم بیرون.
یعنی حاملگی خیلی بود.
دلم می خواست هرچی زودتر این بچه به دنیا بیاد و من برای همیشه ازاینجا خلاص بشم.
اشتباهی قلبم تغییر احساس داده بود و عاشق امیر سالار شده بود
مردی که هیچ بویی از احساس نبرده بود و فقط به فکر زیر دلش بود…
هوسش که از هیچ زنی روی گردون نبود.
حتی با اسیه ام خوابید.
پوزخندی زدم.
چشم هام رو بستم ذهنم اونقدر خسته بود که چشم هام روی هماومد بسته شد
****
امیرسالار
با لذت لقمه ی غذا رو گذاشتم توی دهنم اوممم مزه اش معرکه بود
عاشق زرشک پلو و قرمه سبزی بودم که مرضیه اتفاقا هر رو درست کرده بود.
مرضیه پارچ رو که حاوی دوغ بود رو گذاشت روی میز وگفت :
-چیز دیگه لازم ندارین!!؟
لقمه ام قورت دادمو گفتم :
-دستت درد نکنه مرضیه معرکه شده
مرضیه لبخندی زد و گفت :
-خواهش می کنم اقا اما من کاری نکردم اسیه بچم درست کرده.
ابروهام بالا پرید اسیه اشپزی هم بلد بود!!؟
اهانی گفتم.
-خوب شما و اسیه هم بیاین سرمیز.
مرضیه سرش رو پایین انداخت
-نه اقا ما توی همون اشپزخونه می خوریم
خواستم حرفی بزنم که مامان با تشر گفت :
-بسه دیگه مرضیه عه بسکه حرف زدی نفهمیدم چی خوردم برو سرکارت خواستیم چیزی صدات میکنیم
مرضیه از این حرف مامان جا خورد سرش رو تکونی داد و باشه ای گفت و بعد با سرعت از پذیرایی رفت.
اخمی کردم رفتار مامان با زیر دستش اصلا درست نبود
-مامان این چه رفتاری با زیر دستته.
مرضیه درسته برای ما کار میکنه اما اونم برای خودش ادمه واحترام شخصیت داره.
نباید شخصیت بقیه رو خورد کرد
مامان ابروهاش بالا پرید .
-از کی مدافع شخصیت مرضیه و دخترش شدی!!؟
-از هیچ وقت مامان…
-عه تو که روضه خوندن رو خوب بلدی چرا اوایل اون رفتار رو با ماهرخ می کردی و اون همه شخصیتش رو جلو همه خورد می کردی!!؟
اون ادم نبود!!؟
حالا مرضیه و دخترش که با نقشه اومدن تو زندگیت شدن ادم هوم!!؟
دستی توموهام کشیدم.
حق با مامان بود اون روز هم من اشتباه می کردم اما الان..
-مامان ربطی به اون موقع نداره من دارم کلی میگم رفتارت مناسب نیست شخصیت خورد میکنی مادر من…
بعدم اون شب من مست بودم رفتم سراغ اسیه اون تقصیری نداشت.
مامان نیشخندی زد وگفت :
-نه تو هرچقدر هم مست می کردی هیچ وقت سمت اتاق مرضیه یا اسیه نمی رفتی اونقدر کور شدی که یه نقشه ای این وسط هست..
نمی فهمی…
کلافه شدم بحث با مامان بی فایده بود هرچی باهاش حرف می زدی حرف خودش رو میزد
بچه ها در حال شام خوردن بودن.
هلنا هم باهام سرسنگین بود
خبری از ماهرخ نبود.
چشم گردوندم و برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم :
-پس ماهرخ کجاست!!؟
-اتاقش..
اخمی کردم ظهرم نهار نخورده بود.
-چرا نیومد پایین برای شام!!؟
-حالت تهوع داشت نتونست بیاد
-خوب چیزی نخوره که بدتره
مامان نگاهی بهم انداخت و گفت :
-غذات رو بخور..
خودم بعدا براش می برم.
-خودم می برم.الان باید بخوره
بعد مودم رو کشیدم جلو و بشقابی روچنگ زدم و شروع کردم به غذا ریختن اونجا بود که لبخند کمرنگ مامان رو میون اون همه اخم دیدم.
****
در اتاق رو باز کردم وارد شدم.
ماهرخ روی تخت اروم خوابیده بود.
سمتش رفتم و تکونی بهش دادم.
-ماهرخ ماهرخ..
چشم هاش رو باز کرد وبا گنگی بهم خیره شد
بامزه شده بود.
نگاه خیره ای بهش کردم..
تو جاش نیم خیز شد گفت :
-چی شده!!؟
دستمو بلند کردم و گفتم :
-برات غذا اوردم از صبح گشنه ای چیزی نخوردی…
نگاهش به سینی افتاد
نشستم روی تخت
نگاهش که به غذا افتاد روش روبرگردوند…
-اه نه حالم بهم میخوره ببرش..
ابروهام بالا پرید.
-از مرغ یا قرمه سبزی!!؟
-هردوش میشه ببریش اونور دارم بالا میارم
سینی رو گذاشتم روی عسلی.
نفسم رودادم بیرون
مریم هم همینطور بود حاملگی بدی داشت.
-میخوای بریم بیرون جگر برات بگیرم!!؟
-نمی دونم گشنم هست اما نمی تونم
یه سوال
این پسر چرا تعادل روانی نداره
چون عقل نداره کلا زیر شکمش بیشتر براش تصمیم میگیره 🤣🤣
همون دیگه
ادمین عزیز یه سوال از این به بعد روزی دوتا پارت میزاری؟