رمان پسرای بازیگوش
قلم : دختران معتمد
ژانر : عاشقانه
میلاد”
به خاطر سروصدا ونوری که پخش می شدومشروبی که خورده بودم سرگیجه داشتم
نگاهی به بچه ها انداختم هرکدوم دست دختری در دستشون بود ودرحال رقص وشیطنت بودن
دختری کنارم ایستاد، سرتا پاشو برانداز کردم عجب استایلی داشت، عاشق برجستگی های بدنش بودم
با عشوه وطنازی لبخندی بهم زد…
جام مشروبشو بالا آورد…
-به سلامتی
منم لبخندی زدمو جاممو بردم بالا
برای بوسیدنش جلو رفتم، کمی خودشو عقب کشید، قصدش بازیگوشی بود ومنم عشق بازی…
دست انداختم دور کمرش اونو به خودم چسبوندم، زیرگوشش نجوا کردم :
-بدن سکسی داری
بدنش گر گرفته بود با این جمله ی ساده!
شروع کردم به بوسیدن زیر گلویش….
لذت میبرد،از لرزش بدنش فهمیدم، عادتم بود، با دختران زیادی این لحظه رو تجربه کرده بودم.
دست دخترک را گرفتمو به اتاقی که در چند قدمیمان بود بردم…
شب لذت بخشی بود…
حسین”
میلادودیدم که با دختری سبزه وموهایی دودی و لوند به سمت اتاق خواب می رفت،لبخندی روی لبام اومد،خوش سلیقه است همیشه بهترین وبر میزد.
-حسین!
به سمت دخترک برگشتم، صورت بانمکی داشت.
:جانم؟!
-به کی داشتی نگاه میکردی، لبخند می زدی؟!!! (با دلخوری)
نیش خندی زدم :
:به هیچ کس، امشب تو چشممو گرفتی عزیزم.
خودشو لوس کرد ودست انداخت دور کمرم وبا عشوه گفت :ع واخدانکشتت حسین جووووووووووووون توام خیلی جذابی.
امیرعلی با لبخندی که چال گونش اونو جذابتر کرده بود به سمتم اومد.
-حسین دیدی میلاد چه دافی بلند کرده؟؟؟!!!
:آره مگه می شناسیش؟؟!!! (باتعجب)
-مگه نمیدونی دختر کیه؟؟!!!
:نه نمی شناسمش؟!
-نگاهی به شادی انداخت،دوست نداشت کسی کنارمون باش.ازشادی عذر خواهی کردموبه گوشه ای رفتیم…
:خب دختر کیه؟!
-دختر اصالتی
:اصالتی کدوم خریه؟!!! (جلوی دهانم رو گرفت)
-هیس…
:چته؟! مگه چی گفتم؟؟؟!!!
-واقعا اصالتی رو نمی شناسی؟!
:نه، باید بشناسم؟!
-بی خیال حسین، بیا بریم پیش بچه ها.
به سمت رضا وامیر که کنارهم نشسته بودن رفتیم.
قیافه رضا مشخص بود ،داره چیز خنده داری برای امیر تعریف میکنه، اماامیر مثل همیشه خشک وسرد پاروی پا انداخته بود با ابروهای گره کرده به نقطه ای خیره شده بود.
امیر علی با ماسک ترسناکی که روی صورتش داشت، آهسته آهسته رفت پشت سر رضا وکنارگوش رضا فریاد بلندی زد…
رضا چند ثانیه توی شوک بود ویک دفعه بلند شد وشروع کرد به جیغ کشیدن وقتی خنده مارو دید فهمید داستان از چه قرار افتاد دنبال امیر علی…
همینطور که بالبخندنگاهشون میکردم کنار امیر علی نشستم…
امیر -هیچ وقت دست از این بچه بازی هاشون بر نمیدارن…
حسین:من تحسینشون میکنم، همیشه شادن
-هم
ازحرفش دلخورنشدم عادتش بود ازدوران دانشگاه می شناختمش همیشه این مدلی بود
:امیر؟!اصالتی می شناسی؟
-همین که باهاش قرار داد بستیم؟!
(کف دستمو به پیشونیم کوبیدم) وای چرا یادم نمونده بود؟!
-به خاطر خنگ بودنت (لبخند ریزی زد)
دستمو مشت کردم به آرامی روی سرش کوبیدم.
موهاشومرتب کرد با خشم نگاهم کرد دستمو به نشونه تسلیم بالا بردم
به سمتم خیز برداشت که فلنگو بستم. فراروبه قرار ترجیح دادم،شوخی با امیر مساوی بامرگ
امیر -باخودش چی فکر کرده جلو این همه آدم به سرمن میزنه، کسی که هیچ بشری جرات شوخی باهاشونداشت…
پاروی پا انداختمودوباره چشم دوختم به این مردم همیشه سرخوش، چی عایدشون میشد از این همه مشروب وخوردن وول خوردن تو بغل هم دیگه، من پاک نبودم اما خط قرمز هایی برای خودم داشتم…
بلند شدمو راه تراسو پیش گرفتم هوایی اون بیرون بهتر از هوایی سنگین داخل خونه بود
دست در جیب شلوارم کردم به آسمان مشکی پرستاره چشم دوختم. ستاره های چشمک زن منو یاد خاطره های نه چندان دور می انداخت…
شبی که دربه در دنبال خانه میگشتم در این شهر بزرگ پرهیاهو.
بچه شهرستانی که دانشگاه تهران قبول شده بودم، نتونستم تو خوابگاه جایی پیدا کنم. همه ی مشاوره املاک ومسکن رو گشته بودم، کمتر کسی به دانشجو خونه میداد…
فردای آن شب انگار معجزه شده بود.!!! توی برد دانشگاه پسری درخواست هم خونه داده بودوقتی که دربه در دنبال خونه بودم باکلی ذوق شماره اون پسررو برداشته بودم، وقتی وارد کلاس شدم تصمیم گرفتم به پسرک زنگ بزنم…
بعد از چند تا بوق جواب داد.
-الو؟
:سلام، آقا میلاد؟!
-بله بفرمایید
:امیر هستم میخواستم بابت آگهی که داده بودین باهاتون… یه دفعه استاد وارد کلاس شد
بله بله، ببخشید کلاس شروع شده بعدا زنگ بزنید
با این حرفش جرقه ای درذهنم روشن شد. به انتها ی کلاس نگاه کردم، پسری با قد بلند، خوش سیما وموهایی لخت، خوش تیپ به اصطلاح دختر کش ایستاده بود ومی خواست گوشیشو درون جیبش بذاره
با چند ضربه که استاد روی میز زد همهمه وسروصدای بچه ها خوابید…
امیر
بعداز کلاس بیرون منتظر ایستادم تا بیاد با سه تا پسر دیگه کنارهم راه میرفتن وتوسروکله هم میزدن. جلوشونو گرفتم، ببخشید!
یکیشون که فکر میکرد خیلی بانمکه گفت :بخشیدم بیا این امیر علی مال تو
بعد یه پسر با چشم های سبز رنگ رو جلو انداخت بادوستاش به این شوخی مسخره خندیدن.
میلاد -حسین بی خیال، داداش کاری داشتی؟!
:شما آقا میلادی؟!
-بله خودمم
:من امیرم همون که چند دقیقه پیش باهاتون تماس گرفتم
-اهان اهان، حالتون خوبه
دستشو به سمتم دراز کرد ومنم دستشو مردونه فشردم
:ممنون میخواستم درباره خونه باهاتون صحبت کنم.
و نگاهی به دوستاش کرد، البته، خواهش میکنم. بهتره بریم تو حیاط دانشگاه…
-امیر!
رضا بود که منو از فکر وخیال بیرون آورد.
:چته چرا داد میزنی؟
-پسر کجایی؟! یه ربع دارم صدات می کنم.
:کارتو بگو
-ساعت دو نصف شب میلاد میگه بریم…
(اره دیگه عشقو حالشو کرده حالا دستوررفتن میده)
بدون حرف راه افتادمورضا هم پشت سرم اومد
میلاد شادوشنگول بود وپشت فرمون آهنگی زمزمه میکرد وبا انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود.
طبق معمول میلاد پشت فرمون، سه کله پوک عقب منم صندلی جلو نشسته بودم.
نگاهی به عقب انداختم، امیر علی سرروی شونه حسین گذاشته بود،رضا هم پیام های خنده دار برای حسین میخوندوجفتی میخندیدن. سری تکون دادمو سرجای خودم نشستم…
رضا؛حسین این امیرم خیلی غده ها
حسین _اره، همیشه همین جوریه
رضا ؛تو مهمونی خودمو کشتم تا یکم بخندونمش، آخرشم به جای خنده بهم پوز خند زد.
_توکه میشناسیش همیشه اخلاقش همینه خشک جدی.
بیخیالی گفتمو دوباره سرمو تو گوشیم کردم
یه رب بعد تو پارکینک منتظر پایین اومدن آسانسور بودیم.
میلاد که انگار زیاده روی کرده بود تو مشروب خیلی سرحال بود،باپایین اومدن آسانسور همگی سوار شدیم
امیر علی_دربست تاطبقه هشتم
یکی زدم پس کلش
_باید همه جانشون بدی اسگولی
دستی کشید پشت گردنش
_باو اسگل تر از توهم مگه هست؟
میلاد_آره خودش
همه خندیدن،بچهامیدونستن خیلی بااخلاقمو به دل نمیگیرم
امیر همچنان قد ایستاده بودانگار خنده بالبای این بشر قهره
وارد خونه شدیم هرکدوم به سمت اتاق خودش رفت…
روی تخت نشستمو پیام شب بخیر رو برا آزیتا سند کردم
دختر اهل حالی بود،وقتی بااون بودم بهم بد نمیگذشت،از دوران دانشگاه میشناسمش
درسته هفت ساله باهم رابطه داریم اماهیچ قولو قراری بینمون نیست جفتمون آزادیم باهر کس که میخوایم باشیم.
دانـــشگاه
بهترین زمان زندگیم بود خانواده درستو حسابی داشتم اما به خاطر این که معماری خوندم طردم کردن،تو خانواده ی ما نسل در نسل همه پزشکی خونده بودن اما من عاشق نمای ساختمونا بودم…
هفت سال بود که دیگه پیش خانوادم زندگی نمیکردم میلاد و حسین رفیق فابم بودن…
پدر مادر میلاد آمریکا بودن اما میلاد هیچ وقت حاظر نشد همراه خانوادش بره ،بامیلاد همخونه شدم ،بعد از چند وقت حسینم بهمون اضافه شد…
دیگه خواب مجالی برای فکر کردن بیشتر بهم ندادو خوابیدم
امروز تو شرکت حسابی سرمون شلوغ بود پروژه ی جدید خیلی نفس گیر بود،
میلاد و امیر سرنقشه ای کار میکردن و قیافهاشون کاملا جدی بود …
رضا و حسینم تو اتاق کارشون بودن..
خانوم احمدیم مثل همیشه باتلفن در حال صحبت بود و آمار مهمونیه دیشبو به رفیقش میداد،اگر دست من بود این منشیه وراجو اخراج میکردم اماهمه کاره ی شرکت میلاد بود….
میلادو از بچگی میشناختم ،مگه میشد دوستای حسینو نشناسم؟
حسین پسرخالمه،از بچگی اسطوره ام بود،تفاوت سنیمون فقط چندماه بود ،اما همین تفاوت سنی نزاشت همکلاسی بشیم ،از وقتی که بامیلادو رضاهم خونه شد منم بیخیالشون نشدم ،از زندگی مجردیشون خوشم میومد.
همون رشته ای که حسین انتخاب کردو زدم….
خانوادم زیاد تو قیدو بند درس نبودن زیاد براشون مهم نبود آینده ی درسیم چی میشه
بابام چندتانمایشگاه ماشین داشت،منم ماشینای زیادی زیر دستم بود….
دخترای زیادی به خاطر موقعیتمو چهرم خواستارم بودن ،اما فقط مهمون دوسه شب تختم بودن.
یکی محکم زد پشت کمرم،این شوخی پشت وانتیا مخصوص رضا بود…
_هوووووو چرا رم میکنی
_گ…نخور باو ،خواستم کار دیروزتو تلافی کنم.
باخنده جلو رفتمو یه دفعه بازانوم زدم وسط پاش
بافریادی که کشید همه ی نظرا به ما جلب شد
از درد با زانو افتاد….
از خنده ریسه میرفتم
_توروووحت
_نوش جونت ،تاتوباشی بامن اینجوری شوخی نکنی.
بلند شد تا بهم حمله کنه که سریع پشت امیر قائم شدم
امیرم نامردی نکردو کنار رفت، بازومو کشوندو انداختم جلو رضا
_چاکریم داش امیر
_حسابشو برس
دستمو به حالت تسلیم بالا آوردم
_عاقا من غلط کردم
میلا_باگ…خوردنم دیگه درست میشه
رضاهم دستاشو بهم کوبیدو اومد سمتم .
حسینم تماشاگر بود
یکم بارضا زدو خورد کردیم ،آخرم اون کم آوردو رفت،هیچ کس توان مقابله بابدن ورزیدمو نداشت
آخر روز همه از خستگی رو به موت بودیم
بعد از شام حاظری که خوردیم راهی اتاقامون شدیم.
چشم بندمو زدمو به عادت همیشه پتومو تو بغلم گرفتمو خوابیدم .
از خستگیه زیاد خوابم نمیومد،یاد شوخیای امیر علیو رضا افتادم ،درسته اون لحظه خودمو نگه داشتم تا نخندم ،اما واقعا قیافه ی رضا اون لحظه مضحک شده بود
پاشو جفت کرده بود چشماش قیچ شده بودو دستشو رو …گذاشته بود .
انگار قرار بود از دستش فرار کنه
تک خنده ای کردمو روی تخت دراز کشیدمو دستمو زیر سرم گذاشتم.
دلم برای مادرم تنگ شده بود،برای قرمه سبزیه ،خوش آب و رنگش….
دلم هوایش راکرد ،خواستم بهش زنگ بزنم که بادیدن ساعت که یک نصف شبو نشان میداد پشیمون شدم
صدای زنگ که پشت سرهم زده میشد از فکر بیرونم آورد .
ازاتاق زدم بیرون همه بچها باقیافه های خواب آلودجلو اتاقاشون وایساده بود
به سمت درب رفتمو باز کردم
راه رو تاریک بود
هیچ کس جلو در نبود ،این طرف آن طرفو نگاه کردم بازم خبری نبود
میلاد پشت سرم اومد…
_کی بود؟
_نمیدونـ….
باصدای گریه ی بچه ای، زیر پایم رانگاه کردم.
نوزادی درون سبدی در حال گریه بودو پاکت سفیدی کنارش بود….
بامیلاد به هم نگاه کردیم
بچه رو به داخل آوردمو روی میز گذاشتم …
همچنان گریه میکرد
همگی دورش جمع شدیم
رضا_این دیگه چیه؟
میلا_واقعا نمیدونی؟بچست دیگه…
امیر علی_بچه ی مردم جلو خونه ی ما چکار میکنه؟
رضا_یه پاکت کنارشه
خم شدمو پاکتو باز کردم
باخوندنش مو به تنم سیخ شد
(بچتو خودت بزرگ کن)
همــــین ،برگه رو زیر رو کردم اما چیز دیگه ای نبود.
میلا_چرا ماتت برده برگه رو بده ببینم
از دستم قاپیدش
_چی؟بچتو خودت بزرگ کن؟
برگه رو انداخت تو بغل رضا
_بیا رضا انگار مال توعه
_من؟ به من چه !حتما بچه ی خودته ،نه نه مال امیر علیه
بچه همچنان گریه میکرد….
امیر علی_من که مثل شما نیستم دسته گل به آب بدم من تمیـــز کار میکنم
نگاهی به بچه انداخت
_میلاد ببین دماغش کپیه خودته
همه با دقت نگاهش کردیم ،راست میگفت مدل دماقش شبیه به میلاد بود….
_مال من که نیست ،اگه برا امیر علیو رضاهم نباشه حتما مال امیر یا حسینه…
حسینی که تاالان به دعوای آنها میخندید گارد گرفتو گفت:
_چی؟ من؟نه باو
باانگشتش به من اشاره کرد
_مال امیره
همه نگاهشونو به من دوختن اما باخشمی که در چهرم نشاندم همگی زدن گاراج
باخشمی که امیر نشونمون دادهیچ کس دیگه جرات حرف زدن نداشت
گریه ی بچه تمومی نداشت از تو سبد بیرون آوردمش خیلی کوچولو بود،رودستم گذاشتمشو کمی تکونش دادم ،آروم شد ….
رضا_یعنی بچه کدومامونه؟
امیر علی_مال من که نیست من از خودم مطمئنم.
حسین_منم از خودم مطمئنم .
همه نگاهم به سمت امیر رفت
امیر-چتونه؟به چی زل زدید؟
_تو چرا هیچی نمیگی؟
_مگه تاحالا دیدید من بادختری رابطه داشته باشم ؟
_آره زیاد
_آره رابطه داشتم ،اما مثل شما نبودم.
راست میگفت تو روابطش خیلی محتاط بود.
_حالا میگید بااین بچه چکار کنیم ؟
امیر_بشینید اسم دوست دختراتونو بنویسید تا بریم سراغشون ،بلکه مادر بچه رو پیدا کنیم…
امیر جای هیچ اعتراضی برای بچه ها نذاشت ،انگار هیچ کدوممون زیاد مطمئن نبودیم خودمون…
بچه روی دستانم خوابیده بود ،توی سبدش،گذاشتمو به بچها ملحق شدم
رضا_میلاد توام بشین اسم دوست دختراتو بنویس.
برگه و خودکار و از روی میز برداشتمو شروع کردم به نوشتن…
امیر علی دستشو آورد بالا
_من تموم…
رضا_مگه اسم فامیله انقدر ذوق میکنی؟
حسین_حالا چندتاشد؟
_هفتادو پنج تا
حسین_همش هفتادو پنجتا؟
_امیر برای تو چندتاشد؟
_بیستو سه
حسین_برامن هشتاد
رضا_منم پنجاتا
امیر علی_میلاد تو چندتا؟
_تقریبا نودو چهارتا
همشون دهنشون باز مونده بود
امیر_خیلی زیادن حداقل یک ماه وقتمونو میگیره
صدای بچه دوباره بلند شد
به نظر گشنه میومد ،رضا بطری شیرو از توی یخچال آورد ،ازدستش گرفتم تا بزارم لبه دهن بچه که باداد امیر میخکوب شدم ،شیشه شیرو ازدستم گرفت…
_میخوای بچه رو بکشی؟ مگه مثل ماست که شیرو سربکشه در ثانی این که از این شیرا نمیخوره!
_پس چی میخوره
رضا_از سینه ی مامانش شیر میخوره
_حالا سینه ی مامانشو از کجا پیداکنم؟
_باید شیر خشک بخری
به امیر علی اشاره کردم تا آماده بشه ،کلی توی خیابونای شهرو گشتیم تا یه داروخانه پیدا کردیم .
_عجب دارو خونه ایه که ساعت سه ام بازه
_آیکیو شبانه روزیه …
از ماشین پیاده شدم،امیر علیم پشت سرم اومد.
خلوت بود به سمت یکی از باجها رفتیم
دختری نشسته بودو با گوشیش ور میرفت.
_ببخشید خانم شیر خشک دارید؟
بدون این که سرشو بالا بیاره
_چند ماهشه؟
باامیر علی بهم نگاه کردیمو به نشونه ی نفهمیدن لبمونو کج کردیم.
_میگم بچتون چند ماهشه
_نمیدونم ،اماانقدره
بادستام اندازه ی تقریبیه بچه رو نشون دادم
شروع کرد به خندیدن
_فکر کنم چهارپنج ماهش باشه
قوطی رو روی پیش خوان گذاشت .
_شیشه ام دارید؟
_شیشه ی چی؟
_وااای سرکارم گذاشتید؟
امیر علی_نه خانوم ،آخه منظورتون چه شیشه ایه؟
از توی قفسه جعبه ی کوچکی بیرون آورد.
_منظورم اینه
_آها شیشه شیر
_منم که همینو گفتم
_ممنون خانوم چه قدر حساب کنم؟
_چیز دیگه ای نمیخواید؟
امیر علی_مثلا چی؟
_پستونک ،پوشک بچه،پودر بچه ،لوسین بچه…
_همه اینا برابچست؟
_آره دیگه
امیرعلی _خانوم هر چی مربوط به بچه میشه رو بدید
امیر علیو میلاد دیر کرده بودن،امیرو رضاهم سعی در آروم کردن بچه داشتن.
توی پتو گذاشته بودنشو تکونش میدادن…
اماآروم نمیشد
امیر گذاشتش زمین
_اهــــه من دیگه خسته شدم
_حسین نوبته توئه بیا آرومش کن،جلو رفتو بچه رو تو بغلم گرفتم ،نمیتونستم قشنگ بگیرمش تو بغل …
امیر بلندشدو ازم گرفتش
_یه بچه ام نمیتونی بگیری بغل …
_مگه چندتا شکم زاییدم؟
رضا_به زاییدن نیست که ،ببین امیر چه بلده.
امیر_رضا حرف نزن ،خیلی عصبانیم میزنم کتلت بشیا….
رضاهم به ظاهر زیپ دهنشو کشید.
درب ورودی باز شدو امیر علو میلاد باکلی خرید وارد خونه شدن
جلو رفتمو پلاستیکارو از دستشون گرفتم.
_چقدر دیر اومدید!
امیرعلی_به زور یه داروخونه پیدا کردیم
میلاد از تو پلاستیک قوطی در آورد
_بیا حسین اینو درست کن بده این بچه بخوره تاصداش بیفته.
قوطی رو از دستش گرفتم
_چه جوری درست کنم؟
امیر _روقوطی رو بخون.
از روی توضیحات روی قوطی درست کردمو تو شیشه ریختم،کمی که سرد شد دادم به میلاد تابه بچه بده…
هرکس یه جا افتاده بودو از زور بی خوابی مثل معتادا سرشون به زمین می خورد وچرت میزدن
بالاخره خوابید
میلاد خواب بود
بچه رو از تو بغلش در آوردمو تو سبدش گذاشتم و پتو رو روش کشیدم
دستی روی بینیش کشیدم
_تواز کجا اومدی کوچولو
تکونی خورد از ترس این که بیدار نشه سریع عقب کشیدمو کنار بچها خوابیدم.
باصدای ساعت بیدارشدم ،حتی نمیتونستم پلکامو ازهم بازکنم انگار یه وزنه ی دویست کیلویی به پلکام وصل کرده بودن
امیر علی لگدی بهم زد
_اون بی صاحاب موندو خاموش کن ،این زرزرو الان بیدار میشه
خیزبرداشتمو ساعت رومیزو خاموش کردم بادیدن عقربهاش سرجام میخکوب شدم ،ساعت ده بود
نگاهی به بچها انداختم همه تو خواب ناز بودن
میلاد بادهن باز خرناس میکشید،نگاهی به بچه انداختم ،آروم خوابیده بود.
آبی به دست صورتم زدم..
امیرم بیدار شده بودو بالاسر بچه بود
_سلام
نگاه از بچه گرفت.
_سلام
_خیلی ناز خوابیده
_اوهوم
_بچهارو بیدار کن بریم شرکت
_اینو چکار کنیم
راست میگفت این بچه رو چکار میکردیم،نمیتونستیم باخودمون ببریمش که…
_یه بویی نمیاد امیر؟
کمی بو کرد
_اخ اخ اخ چه بوی گندی
به سمت میلاد رفتو ومحکم کوبید تو پای میلاد
_هوووی بلندشو باو برو دستشویی هممونو محو کردی
میلادم مثل گیجا نگاهش میکردو پاشو ماساژ میداد.
_چته یابو؟ لگد میندازی ؟
_بوکن ببین چه گندی زدی
_مگه هرکس خودشو راحت کنه ،منم؟
امیر علیو رضاهم بیدار شده بودن
_تو این جمع تو فقط خودتو راحت میکنی ،باسروصدا امیر بچه ام بیدار شد ،میلاد بالشتشو روسرش گذاشتو گفت:
_باز شروع شد
بچه رو گرفتم بغل ،از بوی گندی که میداد موهای دماغم کز خورد.
_بچها بوی گند از اینه!
میلاد سرشو از زیر بالشت بیرون آورد
_آقا امیر تحویل بگیر ،اول صبح بهم افترا زدی امیر_بکپ باو
امیر علی_حالا چکارش کنیم؟
رضا_باید جاشو عوض کنیم
همه نگاها به سمت من بود ،چی؟ من کهنه بچه عوض کنم؟عمـــــرا!
یک رب بعد بعد از کلی دعوا ،توی دستشویی بودمو پشت بچه رو میشستم.
بچه انگار چشماش باز شده بود،دختر بود ،چون لباساش اسپرت بود حدس نمیزدیم که دختر باشه
_بچهــــــا!
همشون سرشونو از اتاقاشون بیرون آوردن
سوالی نگاهم کردن…
_دختره
رضا اومد کنارم
_ای جــــون دختره ،حالا اسمشو چی بزاریم؟
لبمو به حالت ندونستن کج کردم .
_نمیدونم
رضا_بچهـــــا بیـــــاید
همه دور بچه جمع شدن
_اسمشو چی بزاریم
میلاد_مگه قراره پیش ما بمونه که حالا اسمم روش بزاریم؟
امیر علی_بالاخره باید با یه اسمی صداش بزنیم!
_امیر علی راست میگه باید بایه اسمی صداش بزنیم،حداقل سه ،چهارماه طول میکشه که مادرشو پیدا کنیم.
امیر_یاسمین چطوره؟
میلاد _اخ اخ اخ ،یاسمین؟
امیر_چیه از یاسمین خاطره ی بد داری؟
امیر درست میگفت از یاسمین خاطره بد داشتم.
دختری که تو دوران دانشگاه یه مدت باهاش بودم ،اما پانمیداد منم دخترارو به چشم وسیله نگاه میکردم ،وقتی قصدمو بهش گفتم ،فرداش چندتا قول چماق تامیخوردم، زدنم ،بعدها فهمیدم برادراش بودن….
حسین_من میگم رکسانا.
امیر علی _آرزو
رضا_شبنم
_نه بچها این جوری نمیشه باید قرعه کشی کنیم،هر کس اسمی رو که دوست داره بنویسه.
همه روی تیکه ای، کاغذ اسمی نوشتن…
توی یه ظرف انداختیم…
رضا_بچها بزاریم پریوش؟
امیر علی_پریوش غلط کرد شوهر کرد همه رو در به در کرد، آها آها….
بچها اومدن وسطو شروع کردن به رقصیدن همه از خنده دستشونو گذاشته بودن رو شکماشونو خم شده بودن…
امیر بچه به بغل، مثل همیشه خنسی نگاه میکرد.
_بچها بسه، زود بیاید اسمشو انتخاب کنیم.
رضا _بچها بیایید یه کاری کنیم !
امیر علی_بچها بزرگ شدن..
امیر_هر هر هر.
_بچها یکی از برگهارو بردارید،دیگه!
امیر، بچه رو جلو آوردودستشو توی ظرف کرد
دخترکوچولو چنگ انداختو چند تا برگه رو بیرون آورد.
برگه هارو باز کردم…
_مرجان،مهری ماه،دریا
امیر علی_حلا کدومو بزاریم؟
رضا_دریا خوبه.
حسین_منم بادریا موافقم.
امیر_منم دریا.
_رای با اکثریت پس میزاریم دریا!
لپ دخترو کشیدم.
_اسمت شد دریا خانوم…
امیر_خب حالا کی پیش بچه وایسه؟
حسین_من که تو شرکت کلی کاردارم…
امیر علی_روی منم که یه خط قرمز بکشید.
همه نگاها به سمت رضا رفت…
رضا_اصلا حرفشم نزنید ،من نمیتونم این گودزیلارو نگه دارم…
_گودزیلا چیه ؟ببین چه بچه ی نازیه
رضا_انگار خیلی به دلت نشسته ،خودت نگهش دار!
بااین یه جمله نابودم کرد…
بااسرار زیاد قرار شد من پیشش بمونم ،اما تنهایی از پس این بچه برنمیومدم.
_باید یکیتون بمونه ،من تنهایی نمیتونم!
امیر_مگه قراره آپولو هواکنی؟قراره شیر خشک براش درست کنیو جاشو عوض کنی.
امیر علی اومد، چند ضربه ی آرام تو کمرم زد
_ببینم تااومدن ما یه پا مامان میشی یانه!
وارفته نگاشون کردم.
امیر_امیر علی تو ام، بمون شاید ،مادری یاد گرفتی!
بالبخند گفتم:
_دستت درست داداش.
امیرعلی_من عمرانمیمونم!
_آقا رای میگیریم.
امیر علی_قبول رای میگیریم ،هرکی موافقه میلاد تنها پیش بچه بمونه دستشو بلند کنه…
هیچکی دستشو بلند نکرد…
ریز خندیدم.
حالا من بودم که پشت کمر امیرعلی میزدم
_داداش موندگار شدی…
امیرعلی”
عجب بچهای نامردینا،یکیشون دستشو بالانگرفت !
میلاد لبخند پیروز مندانه ای میزد…
به اتاقم برگشتمو، لباس راحتیامو تنم کردم .
بچه ها رفته بودن،رفتمو کنار دریا خانوم نشستم ،صورت بامزه ای داشت….
دستو پامیزد،کمی براش شکلک در آوردم ،باخندهاش عشق میکردم.
میلادتو آشپزخونه در حال درست کردن شیر خشک بود…
میلاد_چرا قیافتو اینجوری میکنی؟بچه میترسه!
_خفه باو ببین چه میخنده پدرسگ.
_هوووی با پدرش درست صحبت کن!
چشمکی بهش زدم…
_مگه باباش تویی؟
دستی توی موهاش کشیدو گفت:
_راست میگیا مگه من باباشم که جوششو میزنم؟
_میگم میلاد به نظرت بچه کدوممونه؟
درحالی که شیشه ی شیرو تکون میداد به سمتم اومد.
_نمیتونم،هیچ حدسی بزنم!
شیشه رو ،روی میز گذاشتو بچه رو بغل زد
_امیر علی،خیلی دختر خشگلیه!
_اوهوم …
دستاکوچولوشو گرفتم تو دستمو نوازش کردم.
میلاد شیشه رو تو دهن دریا گذاشته بودو آروم تو بغلش تکونش میداد ،با تکون های ملایمو ،گرمیه بدن میلاد،دریا کوچولو خوابش برد.
دریا رو،تو سبدش گذاشت،روکرد بهمو گفت:
میلاد_امیر علی بیا تااین کوچولو خوابه ماهم بخوابیم.
_بااین حرفت شدید موافقم.
بلندشدمو کشوقوسی به بدنم دادم…
راه اتاقو پیش گرفتم…
امیر”
غروب بود که با رضاو حسین به خونه برگشتیم ،به خاطر تاخیرمون مجبور شدیم بیشتر وایسیم
باکلید درو باز کردم.صدای گریه ی دریا ،تو راهرو هم میومد،نگاهی به بچها انداختمو ،وارد خونه شدم.
میلاد روی زمین نشسته بودو موهاشو میکشید،
امیر علیم روی مبل نشسته بودو هرچند ثانیه یک بار سرشو به پشتی مبل میزد….
دریاهم توی سبدش جیغ میزدو گریه میکرد ،میلاد بادیدنم سریع اومد پیشم…
_امیر توروخدااینو ساکتش کن دارم دیوونه میشدم!
امیر علی_وااای واااای ،مگه تو چه قدر جون داری که یک ساعت مدام داری گریه میکنی؟
حسین رفت بالا سر دریا و گفت:
حسین_شیردادی بهش؟
میلاد_آره به خدا شیر خورده.
رضا کیفشو رو مبل پرت کرد وگفت:
رضا_حتما جاشو کثیف کرده ؟
امیر علی_بو که نمیده تا جاشو عوض کنیم!
کیفمو گوشه ای پرت کردمو دریارو تو بغلم گرفتم.
_مگه حتما باید بو بده تاجاشو عوض کنی!
توی اتاقم بردمشو، جاشو باز کردم ،به یقین که پوشکش یک کیلو میشد!
تمام پاهاش سوخته بود،دخترکوچولو نفس راحتی کشیدو،شروع کرد به دستو پازدن
حرکاتش لبخند به لبم میورد…
_آخــــیش راحت شدی کوچولو!
امیر علی رو صدازدم…
سرشو مابین در،گذاشتو گفت:
_چته؟
_دیشب که کلی خرید کردید، پماد سوختگیم خریدید؟
_نمیدونم بزار از میلاد بپرسم ،مـــــیلاد،میلاد!
میلادم او
مد جلو اتاقو،همزمان که،بلیزشو مرتب میکرد،گفت:
_چته چراداد میزنی ؟!
بیحوصله جوابشو داد…
_ببین امیر چکارت داره؟!
باشونه هایی افتاده از اتاق بیرون رفت.
_امیر چی میخوای؟
_پماد سوختگی خریدی؟
_براچی؟
پاهای دخترک رو بهش نشون دادم
_برای این !
_آخـــــی چرا پاش اینجورشده؟
_زیاد تو ادرارش مونده سوخته،تامن میشورمش توام پماد بیار.
باشه ای گفتو رفت ،منو دریاخانومم به سرویس بهداشتی رفتیمو، پاهاشو شستم
انگار بادیدن این بچه نصف بیشتر خستگیم در رفت….
همه بچها تو اتاقاشون خواب بودن ،دریاکوچولو ام از گریه های زیادی که کرده بود به نظر خسته میومد….
تو اتاق خودم ،بردمشو کنارم روی تخت خوابوندم ،چند ساعتی رو که کنارش خواب بودم با هیچی عوض نمیکنم.
از تشنگی گلوم مثل چوب خشک شده بود،به سختی از جام بلند شدم،تا یه لیوان آب بخورم.
بعد از خوردن آب ،به سمت سبد دریا کوچولو رفتم امادریانبود…
حسین”
تمام خونه رو زیرو رو کردم اما هیچ اثری ازش نبود ،رفتم تاامیر بیدار کنم ،که بادیدن دریا کوچولو کنارش نفس راحتی کشیدم .
دریا کوچولو انگشت، امیرو تو دستای کوچولوش، گرفته بودو لب هاشو مدام تو خواب تکون میداد،دوست داشتم لپای توپولوشو گاز بگیرم.
از اتاق بیرون اومدمو،آهسته ،درو،بستم.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ده رو نشون میداد، زنگ زدم غذا سفارش دادم ،بچهاهم کم کم بیدار شدن…
امیر دریارو تو بغلش گرفته بودو باهاش حرف میزد،این لبخندا از امیر بعید بود…
کنارش نشستم ؛دست دریارو تو دستم گرفتم ،تمام دستش شاید اندازه ی شسته من میشد!
امیر_حسین من از این بچه خیلی انرژی میگیرم.
_اوهوم،از لبخندات معلومه.
سریع لبخندشو جمع کرد
خیره نگاهش کردم…
_مگه لبخند زدن گناهه؟خسته نشدی از بس اخم کردی؟
دریارو تو بغلم گذاشتو بلندشد…
دست روی پهلوهاش گرفتمو بلندش کردم. ،سرش کج شد و افتاد رو شونه ی چپش ،لبشو لپاش کج شده بودن،خیلی خنده دار شده بود قیافش!
امیر علی_هووووی چرا اینجوری گرفتیش؟ بدش ببینم .
سریع گرفتش تو بغلشوروی دستاش خوابوندش.
امیر علی_ببین اینجوری باید بگیریش بغل.
_امیر علی خوب بلد شدیا!
_امروز دهنمونو سرویس کرد ،گریه زاریش براما بود،خوابیدنش براامیر بود.
لپ دریا رو نوازش کرد،دریا خنده ای کرد که امیر علی ذوق مرگ شد…
باذوق گفت:
_دیدی حسین چه خنده ای بهم کرد؟
لبمو کج کردمو گفتم:
_غش نکنی حالا!؟
دریارو سفت به خودش چسبوندو به سمت آشپزخونه رفت.
_فعلا وقت برا،غش کردن ندارم میخوام شیر براش درست کنم.
رضا اومد کنارم نشست
رضا_میگم این که از بچها خوشش نمیومد
_انگاراز دریا خیلی خوشش اومده
گوشیه رضا زنگ خورد،بادیدن صفحه اش لبخند محوی زدو دستشو به عنوان تکیه گاه روی پام گذاشتو بلندشد….
رضا”
آزیتا بود که زنگ میزد به سمت اتاقم رفتم و درو پشت سرم بستم،گوشی رو کنار گوشم گرفتمو گفتم:
_بگو آزیتا!
_حسیــــــن….
بافریادی که زد گوشی رو کمی عقب تر گرفتم.
_چرا داد میزنی؟
_مگه امشب قرار نبود بیای خونم؟
وااای اصلا یادم نبود امشبو با آزیتا،قرار داشتم
لعنتی گفتمو گلومو صاف کردم.,..
_آزیتا برام یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام.
_میمردی خبر بدی ؟
_بد حرف میزنیا!
یکم لحنش ملایم تر شد.
_آخه نگرانت شدم…
امیر یک دفعه در اتاقو باز کرد…
دوباره گریه ی دریا بلند شده بود.
امیر_بیا باو یه دقیقه این بچه رو نگه دار ،خسته شدیم نوبت توئه!
آزیتاهم پشت تلفن صدام میزار…
نمیدونستم،جوای آزیتارو بدم ،یاامیری که باغضب نگاهم میکرد!
برخلاف،میل درونیم،گوشی ،رو،روی،آزیتاقطع کردمو به پذیرایی رفتم ،دریا بغل امیر علی بودو اونم مدام تکونش میداد حسینو میلادم پشت سرش شکلک در میوردن تا دریا بخنده…
_دوباره چش شده ؟
امیر علی اومد سمتمو بچه رو داد دستم.
ازش گرفتمو سرشو گذاشتم روی شونم
وقتی سرش رو شونم قرار گرفت ،یک دفعه سرشونم داغ کرد….
دیگه گریه نمیکرد.
میلاد باانزجا پشت کمرمو نگاه کرد.
میلاد_آورده بالا…
از بوی استفراقش داشت حالم بهم میخورد
میلاد عق زدو به سمت دستشویی رفت ،از عصبانیت رو به انفجار بودم ،امیر اومدو دریا رو ازم گرفت ،لبخندش روی اعصابم بود،حسین و امیر علی از خنده دست رو دلشون گذاشته بودنو خم شدن ….
سریع به سمت حموم رفتم ،آدم وسواسی بودم
هزار بار سرشونمو شستم اما باز حس میکردم بو میده.
امیر”
به حسینو امیر علی تشری زدم ،اماهنوز میخندیدن ،میلادم هنوز از سرویس بهداشتی درنیومده بود,…
زنگ خونه به صدا دراومد،سفارش غذا رو آورده بودن.
سفارشارو رو ی اپن گذاشتم ،رضا هم از حموم در اومده بود ،بادیدن رضا خنده ی امیر علیو حسین اوج گرفت …
خنده ی دریا میون خندشون گم شده بود ،میلاد باصورتی زرد بیرون اومدو روی مبل ولـــو شد.
حسین_رضا قیافت خیلی خنده دار شده بود
رضا خیز برداشت سمت حسین که امیر علی رفت سمتش ،رضاهم عقب عقب رفتو نشست…
لبخند زوریش مضحک بود…
میزو آماده کردم ،همگی دور میز
نشستیم ،از گشنگی صدای غاروغور شکممون در اومده بود.
غذا تو سکوت خورده شد….
بعد از انداختن ظرفا تو سطل،پیش بچها نشستم….
همشون سرشون تو گوشی بودولبخندموزی روی لبشون …
دریا کوچولو خوابیده بود.
چندبار صداشون زدم اما جواب ندادن
با عصبانیت داد زم
_بچها
دریا تکونی خورد اما بیدار نشد…
همگی بهم خیره شدن.
امیر علی، از ترس، گوشی از دستش افتاد .
خم شدو گوشیشو از زیر پاش برداشت و گفت:
_چته وحشی؟ زهرم ترکید.
میلاد_حالا چرا داد میزنی؟
_کی میخواید،بیفتید دنبال مادر این بچه؟
اشاره ای به دریا کردم
همشون دمق شدن….
حسین_مگه الکیه دنبال صدو خورده ای دختر بگردیم ،آخه مگه میشه؟
رضا_به نظر منم امکان پذیر نیست
امیر علی کمی خودشو کشید جلو
_از کجا معلوم بچه ی ما باشه شاید ننه آقاش فقیر بودن گذاشتنش جلو خونه ما!
میلادپس گردنی به امیر علی زد که صدای اِااا
امیر علی در اومد.
_چرامیزنی؟
همزمان پشت گردنشو ماساژ میداد.
_آخه آیکیو نگاهی به سرو وضع این بچه بنداز، اصلا بهش میخوره بچه ی گدا گشنه باشه؟
امیر علیم گردنشو به نشونه ی ندونستن کمی کج کرد….
_بیاین دی ان ای بگیریم ببینیم کدوم یکیمون، پدرشیم ؟
همشون بادهن باز نگاهم میکردن.
رضا_نه باو آبرومون میره…
امیر علی_اگه کسی بفهمه حیسیت برامون نمیمونه !
میلاد_برامن که فرقی نمیکنه،اما پیشنهاد امیر به نظرم خوبه.
امیر علی_تو ننه آقات، آمریکان زیاد برات مهم نیست ،اما خانواده ی ما دم دهنمونن، اگه بفهمن خطا رفتیم باگیوتین گردنمونو میزنن.
حسین_بچها بیخیال دی ان ای بشید!
گوشیشو برداشت…
_من از همین الان شروع میکنم به گشتن
رضا_اسگول یه نگاهی به ساعت بنداز.
همگی گردنمونو رو به ساعت چرخوندیم که ساعت یک نصفه شبو،
نشون میداد،حسین انگشتشو گذاشت تو دهنش که شوت بزنه که میلادو امیر علی سریع افتادن روش.
میلاد_میخوای بیدارش کنی با شوتای نکرت؟
حسینم به نشونه ی تسلیم دستشو بالا آورد.
_بچها فردارو تعطیل کنیم؟
میلاد_نمیشه خیلی از کارمون عقب میفتیم، این اصالتی خیلی سختگیره.
امیر علی_مگه میتونیم بااین بچه کار کنیم؟
رضا_پرستار براش بگیریم ؟
امیر علی_یه کلام از مادر عروس.
_رضا پیشنهاد خوبی، داد ما که نمیتونیم هم کارکنیم هم این بچه رو نگه داریم!
رضا لبخند پیروز مندانه ای به امیر علی زد.
میلاد_امروز دهن منو امیر علی سرویس شد، باید،شماهم امروز مارو تجربه کنید!
صدای بچها کمی بالارفته بود…
انگشتمو به نشونه ی هیس جلو بینیم گرفتم ،تو دلم خدارو شکر گفتم که کمی ازم حساب میبردن…
_میلاد راست میگه باید هممون جورشونو بکشیم ،فردا منو رضا میمونیم پیشش تا یه پرستار پیدا کنیم…
دیگه هیچ جای بحثی براشون نذاشتم ،شیشه ی خالیه شیرو از رو میز برداشتمو به آشپز خونه بردم
بعد از شستن شیشه،شیر خشک درست شده رو توی شیشه ریختم
دریا رو بغل گرفتم تا به اتاقم ببرم که حسین صد راهم شد.
_بدش به من امشب دریاخانوم پیش من میخوابه.
دریارو تو بغلش گذاشتمو شیشه رو به دستش دادم.
_خیلی مواظبش باش ،شب خوش
سری تکون دادو به سمت اتاقش رفت.
حسین”
دریا کوچولو ، روی دستم خوابوندم خیره شدم به چهره ی مظلومی که در حالت خواب داشت،صورتش رو نوازش کردم،چند بوسه ی ریز بر پیشونیش زدم،بوی خوبی میداد…
دستمو دراز کردمو چراغ خوابو خاموش کردم ،دست آزادمو رو پیشونیم گذاشتمو خوابیدم،
نمیدونم چه مدت خواب بودم ،که باصدای دریا بیدار شدم،دستی که زیر سرش گذاشتم سربودو، سوزن سوزن میشد….
سر شیشه شیرو در دهانش گذاشتمو منتظر شدم تا بخوابه نگاهی به ساعت انداختم،چهار صبح بود…
دریا آرام آرام مک میزدوچشماش ،بسته بود،شیشه رو از دهنش کشیدمو دوباره خوابیدم.
رضا”
تو خواب ناز بودم که لگدی به پام خورد،امیر بود که دریارو بغل گرفته بودو چپ چپ نگاهم میکرد واااای امروز قرار بود منو امیر این استفراغی رو نگه داریم ،پتو رو ی سرم کشیدم .
امیر باخوشونت پتو رو کنار دادوگفت:
_بزار بخوابم امیر اذیت نکن.
_از صبحه من نگهش، داشتم؛حالا نوبت توئه!
_بچها؟
_رفتن
_ساعت چنده؟
_دوازده.
روی تخت نشستم ،چقدر خوابیده بودم…
امیرو دریا از اتاق بیرون رفتن ،منم سری به مستراع زدم ،وقتی بیرون اومدم چشمام باز شده بود.
سلام بلندی دادمو پیش دریا نشستم ،دستو پاهای کوچولوشو تکون میداد،کمی باهاش بازی کردم ،امیرم تکیه به اپن داده بودو تماشامون میکرد.
نگاهی به لباسای دریا کردم ،کمی کثیف شده بود موهاشم بهم چسبیده بودن
_امیر
_ها؟
_میگم ببریمش حمام؟
از اپن جدا شدو اومد سمتم
_مگه بلدی بچه حمام کنی؟
_نه ،اما فکر نکنم کار سختی باشه
_نمیشه که همین لباسای کثیفو تنش کنیم !
_خب بریم خرید؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
_باش بریم.
امیر”
خرید برای این دختر کوچولو خیلی لذت بخش بود ،رضا لباسهارو ،دونه دونه جلو، دریا میگرفتو ذوق میکرد ،از لبخندهای دریاهم مشخص بود که بهش بد نمیگذره.
باپلاستیک های پر،از مغازه بیرون اومدیم
،
دریا تو بغل من بودو رضا براش شکلک در میورد
رضا_جوووون ببین چجوری میخنده!
لپشو کشید، که باعث بغض دریا شد.
نگاهی به دریا کردمو گفتم:
_هووووی ،بچه دردش گرفت!
رضا شروع کرد بالاپایین پریدن و دلقک بازی
_ببخشید ببخشید ،دریا کوچولو گریه نکن .
بالاخره مسخره بازیش نتیجه دادو دریا ساکت شد.
سوار ماشین شدمو دریارو تو بغل رضا گذاشتم ،تارسیدن به خونه به خاطر حرکت ماشین دریا خوابش برد.
همزمان بارسیدن ما بچهاهم اومدن.
میلاد _کجابودید شما؟
پلاستیکارو بالاآوردم و گفتم:
_رفتیم خرید برااین کوچولو
حسین خم شدو لپ دریارو بوسید
امیر علیم قربون صدقش میرفت…
کی فکرشو میکرد ما پسرایی که زندگیمون خلاصه شده تو مشروب ،دختر وکار ،حالا تمام وقتمونو این بچه پر میکرد ،باشوخیو خنده بین امیر علیو رضا بالارفتیم.
میلاد”
امیر دریارو تواتاقش خوابوندو به ماپسراملحق شد،رضا و امیر علی سرشون تو گوشی بودو میخندیدن
حسینم رو کاناپه دراز کشیده بود.
سری به یخچال زدم، از خوردن غذای اماده خسته شده بودم ،چندتا تخم مرغو چندتا گوجه بیرون آوردمو املت درست کردم.
امیر اومد تو آشپز خونه ،دست به سینه نگاهم میکرد.
همونطور که گوجه هارو میشستم، گفتم:
_به چی نگاه میکنی؟
_هیچی،برای،پرستار کاری کردی؟
_آره ،به خانوم احمدی سپردم برامون پیدا کنه.
_خوبه.
_آره .
_روز خوبی با دریا داشتیم.
_از قیافتون معلومه.
خنده ای کردو از آشپز خونه رفت…
برام جای تعجب داشت که انقدر دریا با امیر آروم میگرفت.
حسین”
چند دقیقه ای بود ،که خوابم رفته بود ،که بابوی غذا دلم مالش رفتو خواب از سرم پرید،از رو ی کاناپه بلند شدمو چشمامو مالیدم.
لگدی به پای امیر علی زدمو گفتم:
_به چی داری میخندید؟
بارضا سرشونو بالا گرفتن…
گوشی رو جلو تر آورد تامنم بتونم ببینم ،کلیپ دعوای دخترارو میدیدن ،خیلی خنده دار بود، مدام موهای همو میکشیدن.
صدای میلاد در اومد…
_چه خبرتونه؟آروم تر دریا بیدار میشه !
امیرهم روی کاناپه نشسته بودو پاروی پا انداخته بودو روزنامه میخوند.
امیر روز نامه رو کنار گذاشت.
امیر_بچها؟
همه نگاهش کردیم.
امیر_من امروز به تمام دخترایی که باهاشون رابطه داشتم زنگ زدم ،مطمئنم کردن ،دریا دختر من نیست…
به فکر فرو رفتم،منم باید زودتر مطمئن میشدم گوشیمو نگاهی کردم ،تمام شمارهاشونو داشتم.
میلاد”
املتو روی میز گذاشتمو نون های فریز شده رو،توی تستر انداختم…
بچها،صدازدم ،همشون مثل گرسنه های آفریقا به غذا حمله کردن…
حرف امیر،اشتهارو ازم گرفته بود.
امیر علی بادهن پر گفت:
_فکرشو نکن یا خودش میاد یا خبر مرگش.
رضا دست انداخت زیر چونه ی امیر علیو دهنشو بست…
رضا_ببند دهنتو،حالم بد شد
رضا قیافشو جمع کردو، صورشو بر گردوند.
امیر علیم بی تفاوت شروع کرد به لقمه گرفتن.
امیر”
بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم،دریا آروم خوابیده بود.
باپشت دست لپای سفیدشو نوازش کردم
کنارش خوابیدمو خیره به چهره ی معصومش شدم…
ذهن، منو به چندساعت پیش برد ،گله و شکایت دخترا تمام نشدنی بود،مگر آنها نمیخواستند؟مگر خودشون پیش قدم نمیشدن؟ من،امیــــر ناظری،سمت هیچ دختری نمیرفتم..
حسین”
تو اتاقم نشسته بودمو مخاطبینمو بالاپایین میکردم ،ازبس زیاد بودن نمیدونستم از کدومشون شروع کنم.
چشممو بستمو انگشتمو روی، صحفه گذاشتم…
یکی از چشمامو باز کردم ،انگشتم روی اسم پریچهر بود،یاد خاطراتش افتادم،دختر چشم گوش بسته ای بود،باکاراش منو میخندود …
بایاد آوریه خاطرات لبخندی روی صورتم نقش بست.
اولین دختری بود که آرامشو به تک تک سلول های بدنم تزریق میکرد.
بعد از چندتا بوق جواب داد
_الو
_حسیـــــن!!!!
تعجب توی صداش موج میزد.
_آره خودمم.
لحنش تغییر کرد…
_کاری داری؟
_راستش آره!
_بگو؟
_راستش…..یه سوالی میخوام بپرسم ازت…
خیلی خشک، گفت:
_زودتر ،کارتو بگو.
_پریچهر،راستش(یکم من،من کردم)،اون زمان که باهم رابطه داشتیم ،بعدش چکار کردی ؟
بااین حرفم مثل بمب ترکید…
_به چه حقی زنگ زدیو این چرندیاتو میگی،تمام زندگیمو نابود کردی،فرصت ازدواجو ازم گرفتی ،پیش خانوادم روسیاهم کردی حالا ازم میپرسی بعد از تو چکار کردم؟
_من…(فرصت صحبت بهم ندادو مابین،حرفم پرید…)
_نمیخوام دیگه هیچی بشنوم ،نمیخوام دیگه شمارت روی گوشیم بیفته ،دیدار به قیامت .
گوشی رو قطع کرد چنگی میان موهام زدمو،زیر لب زمزمه کردم…
_لعنتی…
مشتی به هوا کوبیدم.
درسته بد کرده بودم،اما خودش میخواست،بارها بهش گفتم که این رابطه هیچ وقت موندگار نیست ،اما باز پافشاری میکرد،فکر میکرد،باعشقش میتونه موندگارم کنه!هیچ زور ی نبود،خودش این رابطه رو میخواست…
امیرعلی”
روی تخت دراز کشیده بودمو دوتا دستمو زیر سرم گذاشتم،به سقف خیره بودم.
به دریا فکر کردم ،به چشمای رنگیش ،به این که ممکنه دختر من باشه !به خانوادم که اگه بفهمن؛منو از همه چی محروم میکنن…
تو دلم به شانس امیر حسودی کردم ،که از این قضیه در رفت ،حالا بین منو حسینو میلادو رضا یکیمون ،به دردسر افتاده بودیم .
به عادت همیشه پتو رو مچاله کردمو لای پام گذاشتم.
ذهنمو از تمام فکرا ،حرفا دور کردم،به این فکر کردم که؛خواب بعد از ظهر خیلی کیف میده….
میلاد”
خورشید درحال غروب بود و من هنوز درتراس نشسته بودمو به آینده فکر میکردم ،به اتفاقایی که قرار بود بیفته.
هیچ وقت دوست نداشتم بعد از قطع رابطه دوباره سمت اون دخترا برگردم،حتی برای پرسیدن سوالی ،بعضیهاشون مانند کنه بودن ،هیچ تعصبی نصبت به خودشون نداشتن.
بعضی دخترهاهم حتی برای یک شب بامن بودن هم قانع بودن،یعنی این دختر معصوم که چشمای رنگیش دل هر کس رامیبره ،مادری همانند اینها داره!!!؟
فکرش هم عصبانیم میکرد…
دستی روی شونم حس کردم ،رضا بودکه خیره ی ،آسمون روبه مشکیه ،شب بود.
_خیلی تو خودتی!
نگاه کوتاهی بهش کردمو گفتم:
_فکر این بچه داره دیوونم میکنه!
_منم از فکرش نتونستم بخوابم.
به آسمون نگاه کردم….
_تمام دخترایی که باهاشون رابطه داشتم ،همه خراب بودن،فاحشه بودن،فکر این که دریا دختر،یکی از اینا باشه، سیمای مغزم قاطی میکننو میخوان آتیش بگیرن…
رضا،هم، آهی، از ته دلش کشید و گفت:
_منم از همین میترسم.
ترس هممون این بود!!
اگر مادر این بچه یکی از اون دختر ها باشه؟ من هیچ وقت این دخترو قبول نمیکردم…
حسین”
دوهفته از اومدن دریا کوچولو گذشته بود،دیگه تمام کارای بچه داری رو بلد بودیم…
تواین دوهفته به تمام دخترایی که توی یک ساله گذشته رابطه داشتیم زنگ زدیم.
اما هیچ کدوم مادر این دختر کوچولو نبودن ،یه جورایی از کارو زندگی افتاده بودیم ،بیشتر از ده تا پرستار استخدام کردیم،اما این دختر کوچولو باهیچ کدوم سازگار نبود…
مجبور شدیم هرروز یک نفرمون پیشش بمونه…
دیگه با هیچ دختری رابطه نداشتیم ،یه جورایی نوع زندگیمون فرق کرده.
دختر اصالتی علاقه ی زیادی به میلاد نشون میداد اما میلاد دیگه اون آدم سابق نبود،در واقع هیچ کدوممون اون آدمای سابق نبودیم.
به قول امیر علی یه پا خانوم شده بودیم.
توصورت امیرم دیگه اون اخم همیشگی نبود ،به جاش لبخند روی لبش پررنگتر شده…
رضا دریا تو بغلش بودو به سمتم میومد ،بالبخند به دریا،نگاه کردم…
رضا،ناقافل ، کنارم نشست وگفت:
رضا_تو فکری!
(سرمو تکون دادم)
_اوهوم
_حالا به چی فکر میکردی؟
_به این دوهفته ای که این کوچولو مهمونمونه!
دریا دستو پامیزد تابیاد تو بغلم…
گرفتمش تو بغل ، بردمش بالا،
_ای جووون ،قربونت بره بابایی…
رضا با تعجب گفت:
_بابایی؟
_آره دیگه پس چی؟
_پس مااینجا بوقیم؟
میلاد از اتاقش بیرون اومد..
میلاد_بوق ،نه شیپور.
̲امیر علی بطریه آب معدنی دستش بودو ،سمتمون،میومد.
چند جرعه آب خورد و جلوی پام نشست،و روبه دریا گفت:
امیر علی_بگو بابایی
جلو
چشمای دریارو گرفتم،باتشر گفتم:
_من باباییشم…
امیر علیو بلند شدو،سمتم حمله کرد.
سعی، میکرد دریارو از بغلم دربیاره.
دریارو تو بغلم این ور اون ور میکردم تا دست امیر علی بهش نرسه.
صدای گریه ی دریا بلندشد…
امیر باعصبانیت اومد سمتم…
دریا دستشو به سمت امیر بلند کرده و باعجز،ازش میخواست بگیرش بغل…
امیر_ای جونم گریه نکن،بیا بغل خودم
تا،بغل امیر رفت ،گریه اش تمام شد ،هممون بادهن باز نگاهش میکردم…
میلا_آقا قضیه چیه؟چرا انقدر با امیر جوره؟
امیر بوسی از گونه ی دریا کرد و گفت:
_چون مثل آدم باهاش رفتار میکنم
امیر علی پاشو روی میز انداخت…
_آخه ما مثل حیوون باهاش برخورد میکنیم
رضا_بچها یه سوال؟
هممون سوالی نگاهش کردیم.
لبامو کج کردمو گفتم:
_بگو سوالتو !
رضا_حالا میخوای بااین خانومی چکار کنید؟مال هیچ کدوم از ما نیست که…
امیر_فعلا که پیشمونه،حالا تابعدش
میلاد_منم موافقم ،فعلا که پیشمونه ،هروقت خسته شدیم میزاریمش پرورشگاه.
امیر علی صاف نشست.
امیر علی_پرورشگا؟!
رضا_پس به نظرت چکارکنیم؟بزاریمش جلو امام زاده داوود؟
_بچها من باپرورشگاه رفتنش موافق نیستم ،چه کاریه̲! فعلا که داریم با خوشی باهم زندگی میکنیم ،من حتی حاظرم به خاطر دریا تاآخر عمرم ازدواج نکنم.
امیر علی دوباره به کاناپه لم دادو گفت:
امیر علی_منم هر کار حسین انجام بده انجام میدم.
رضا_مگه قراره ما ازدواجم کنیم؟
میلاد_من که از خودم مطمئنم ،عاشق هیچ دختری نمیشم.
امیر سری به نشونه ی تاسف تکون دادو دریارو به تراس برد.
امیر علی_انقدر بدم میاد از این اخلاق چیز مرغیش.
_بیخیال بچها ما امیرو اینجوری شناختیم!
میلاد_حالا شام چی بخوریم؟
_توام که همیشه به فکر شکمتی.
رضا_بچها من دلم قرمه سبزیا مامان پزمو میخواد .
امیر علی_کارد بخوره تو شکمت ،مگه ویار داری؟
رضا_باو
امیر علی_مرگـــــ
میلاد_بس کنید مسخرها ،برای چیزای، بیخودی بحث نکنید!
_بس نیست، گلناره.
امیر علی،هم زمان که چشمک زد، شوتی زدو گفت:
_حسین توام اهل دلیا!!!
میلاد،باحرص، لگدی به پام زدو بلندشد، راه اتاقشو در پیش گرفت.
رضا_ناراحت شد؟
امیر علی، با،خیالی گوشه ی لبشو بالا دادو گفت:
امیر علی_مهم نیست.
با تـــشر ،رو به امیر علی گفتم:
_پاشو برو یه چیز درست کن کوفت کنیم،دلم ضعف کرد.
امیر علی باشه ای گفتو به آشپز خونه رفت.
تکیه به کانتر زد…
_حالا چی درست کنم تناول، کنیم؟
_یه دردی درست کن دیگه.
رضا_چی بلدی درست کنی؟
امیر علی_نیم رو ،دو رو ،تمام رو ،کدوم؟
دمپایی ابریمو از پام در آوردمو به سمتش پرت کردم، اما،جاخالی داد.
دمپایی به استکانی که روی کانتر بود برخورد کردو افتاد.
با برخوردش به زمین، صدای گوش خراشی داد. که امیرو میلادو به پذیرایی کشوند.
این رمان فوق العاده است
دوستان عزیز نیاز نیست که رمانو بخونید برید فیلمشو نگاه کنید. این رمان کپی شده از فیلم hey baby هستش.
من که فیلیمشو نتونستم ببینم اما تا اخرش خوندم بنظرم رمان باحالیه😉عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیه😅😚😚😚😚😚😚😚😚😚😚
توصیه میکنم اگه بیکارین بخونیننش😜اگه هم نیستین بازم بخونینش😁😁😁😁😁😁😜😅😂😂😂😍🤩😍🤩😋😁😁😁
وایییییییی عالیهههههههههه بهترین رمضانیه که تاحالا خوندم بهتون پیشنهاد میکنم حتما بخونین خیلی خوبههه💖💖💖💖💖💖💖💖💖♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘🤤🤤😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻💗💗💗💗💗💗💗💗💗❤️❤️❤️❤️❤️❤️💟💟💟💟💟🧡🧡🧡🧡💛💛💛💛💛💛💚💚💚💚💙💙💙💙💙💜💜💜💜💜💜❣️❣️❣️❣️💝💝💝💝💝💓💓💓💓💓💓💞💞💞💞💕💕💕💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋