بازم خندیدم و گفتم:
-نهههه یاسر نهه….
به کل دست از پروژه اش کشید و روی صندلی چرخدارش کاملا چرخید سمت من.نگرانی و کنجکاوی رو تو چشمها، نوع نگاه ها و حالت صورتش می دیدم.حس کردم نگران شده که نکنه اونها با من رفتاری داشته باشن که حالا قصد دارم دیگه اونجا نرم.
تند تند پرسید:
-پس چرا میخوای از اونجا بیای بیرون !؟ تو که عاشق کار کردن تو اون کافی شاپ بودی آخه چیشده که یهو….یهو تصمیم گرفتی دیگه اونجا نری!؟ اگه اتفاقی افتاده بگو…من صحبت میکنم…
با آرامش سرم رو به طرفین تکون دادم و برای چندمینبار و راحتی خیالش گفتم:
-نه…اونا عالی ان و من هنوزم عاشق اونجام.ولی میدونی…حجم کارهام خیلی زیاده…درسها و کارای عملیم منظورمه…برای همین تصمیم گرفتم دیگه نرم و من میخوام که تو باهاشون صحبت بکنی…
حرفهام باعث شد خیالش راحت بشه و البته قانع هم شده بود که دیگه کار کردنم صلاح نیست برای همین گفت:
-آهااان! که اینطور!باشه باشه باهاشون صحبت میکنم نگران نباش…
به درس و دانشگاهت برسی بهتره!
لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و با تکون سر گفتم:
-آره آره…
آی بترکی یاسین که منو انداختی توی این هچل !
به لپتاپ اشاره کردم و گفتم:
-حالا کارت داره چه جوری پیش میره!؟تو چه مرحله ای هست!؟
صندلیش رو چرخوند.دستش رو روی موس گذاشت و با خوشحالی و ذوق و اشتیاق آشکاری گفت:
-دیگه تصمیم دارم که ماکتش رو بسازم…البته خیلی وقت و زمان میبره ولی…
وسط صحبتهاش بکی با پا زد توی درو اومد داخل و این کارها از کس برمیومد جز یاسین.
یه ظرف گرفته بود دستش و قاشق قاشق از اون گندم و نخودهای داغ میلنبود.
یاسر پوفی کرد و پرسید:
-یاسین تو عین آدم نمیتونی بیای داخل!؟
بهش نگاه نکردم چون یه کوچولو قهر بودم اما اون هم توجهی نکرد.
یه راست رفت سمت یاسر.پشتش ایستاد و نگاهی به پروژه اش انداخت و پرسید:
-این مسخره بازیا چیه!
چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-خل و چل! اینا مسخره یازی ان؟ میدونی چند وقته دارم روش کار مکینیم!؟؟
یاسین یه قاشق دیگه گندم و نخود دهن خودش گذاشت و بعد کمر تا شده اش رو بلند کرد و گفت:
-بچه بازین دیگه….مسابقات بچه بازی!
یاسر دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
-برووو…تو خلی یاسین.
عقب عقب اومد و کنارم نشست.یا انگشت زد به پهلوم زد چون میدونست قلقلکی ام و بعدهم گفت:
-قهرقهرو…
از کنج چشم با دلخوری نگاهش کردم و ازش فاصله گرفتم تا دیگه اون کارش رو تکرار نکنه.
مثلا قهر بودماااا…
یاسر که حواسش پی ما نبود گفت:
-حالا ببینی آقا یاسر چه میکنه…میخوام فک مک این بچه پرروهای اونوری رو بیارم پایین…
یاسین قاشقش رو به سمت دهنم گرفت و پرسید:
-میخوری!؟
لب باز کردم و گفتم:
-نه
از دهن بازم موقع گفتن اون نه استفاده کرد و قاشق رو بردم توی دهنم.
دستامو جلو لبهام گرفتم و گفتم:
-یاااااسین….دیوونه! آخ آخ زبونم سوخت…
یاسر چرخید سمتم و یا خنده نگاهم کرد.
ولی خوشمزه بودن…واسه همین اون ظرف و قاشق رو ازش گرفتم و گفتم:
-خی دیگه …خیلی خوروی این مال من!
خیلی مقاومت نکرد.ساده قبول کرد اما بعدش از مشغولی یاسر منتهای استفاده رو برد و با بوسیدن گونه ام گفت:
-آشتی!؟
لبهامو روی هم فشردم و تا خنده ام نگیره و آهسته لب زدم:
-باشه!
سلام
واقعا ک این رمان مسخره شده ؛ آخه مگه میشه یه آدم برای خودش شخصیت نداشته باشه؟!
اصلا شخصیت هم نداشته باشه عقل درک داره ک دیگه داره سوفی کوره نمیبینه ک یاسین نامزد داره و در ظاهر و جمع هم هیچ مخالفتی با نامزدش نداره…. ولی پیش سوفیا میگه من تو رو دوست دارم 😐ب این میگن دوستی خاله خرسه
این ک رمانه و نویسنده هم آخرش یه چوری یاسین و سوفیا رو ب هم میرسونه ولی تو واقعیت تو این جور موارد پسره یا دختره رو ول میکنه یا ازدواج میکنن و بعد از چند سال از هم جدا میشن
ای کاش رمانی رو ک مینویسید و براش وقت میذارید رو با قلم قوی تری مینوشتید
با این حال ممنون 💚
په هنو نمیدونی عشق یعنی چی😒