لبهامو روی هم فشردم تا خنده ام نگیره و بعد آهسته لب زدم:
-باشه!
لبخند رضایت بخشی روی صورت جذابش نشست.خرسند بود از اینکه خیلی سریع تونست دوباره نظرمو جلب بکنه بدون کمترین زحمت!
وقتی من داشتم گندم و نخود میخوردم یه کوچولو فاصله اش رو باهام کم کرد و بعد بازهم از حواسپرتی یاسر منتهای استفاده رو برد و کنار گوشم گفت:
-یه هدیه برات گرفتم!
از خوردن دست کشیدم و سرم رو به آرومی برگردوندم سمتش.یاسین و این کارا!؟
انگشتمو کنج لبم کشیدم و پرسیدم:
-واقعا !؟ واسه من !؟
چشمکی زد جواب داد:
-اهوووم! تو اتاقت روی میز مطالعه ات هست!
هیجان رده و کنجکاو بی توجه به یاسر بیچاره که یه ساعت داشت واسه ما پروژه اش رو تعریف میکرد پرسیدم:
-خب چیگرفتی!؟
نیشخندی زد و گفت:
-عه! زرنگی!؟ خودت باید بری و نگاه کنی!
یاسر صندلیش رو چرخوند سمتمون و پوکر فیس صورتهای خندون مارو از نظر گذروند و گفت:
-چی پچ پچ میکنید! اصلا به حرف من گوش میکنید!؟اصلا فهمیدین من داشتم چی میگفتم!؟
با اینکه ما اصلا حواسمون سمت اون نبود اما هردو سر جنبوندیم و به دروغ جواب دادیم:
-آره آره گوش دادیم!
دوباره صندلیش رو چرخوند تا رو به روی لپتاپش قرار بگیره و بعدهم عینکش رو دوباره روی چشمهاش زد و گفت:
-آره جون عمه!
درست همون لحظه یه نفر به در زد و چند لحظه بعدش وقتی یاسر بفرمایید گفت، علیاحضرت مائده وارد اتاق شد.
اون یکی از محدود دخترایی بود که حتی توی خونه هم شبیه به یه پرنسس لباس میپوشید و آرایش میکرد.اصلا اون منو یاد کیم کارداشیان مینداخت.
هیچوقت نمیشد صورتش رو بدون آرایش و یا حتی اندامش رو بدون لباسهای گرونقیمت دید!
درو بست و گفت:
-سلام!
جواب سلامش رو که گرفت دست به سینه و قدم زنان جلو اومد و پوزخندزنان و به طعنه گفت:
-جالب! جدیدا هرجا یاسین و یاسر هست سوفیا خانم هم تشریف دارن!
پوزخندی زدم و به طعنه گفتم:
-جالبه! مثل اینکه من نه حق تردد تو این خونه رو دارم و نه حتی صحبت با پسر خاله هام!
سرش رو چرخوند سمتم و با انزجار تماشام کرد و بعد گفت:
-آخه تو معمولا جاه هایی تردد میکنی که پسرخاله جونات همیشه هستن!
یاسر بیچاره واسه اینکه نزاره اون بیخودی باز بحث و جدال راه بندازه گفت:
-مائده پروژه منو دیدی!؟بیا ببینش و نظرت رو بگو…میخوام امسال بترکونیم…
تا وقتی اون اینجا بود من چندان علاقه ای به اینجا موندن نداشتم.
بی جنبه بود و بدتر از همه اینکه مدام دنبال جنجال بود.دنبال اینکه آشوب و دردسر درست بکنه و من هم که کاملا از این موضاعات خسته بودم.
از اینکه با اون دهن به دهن بشم و بعدهم کار به دعوا برسه برای همین از روی تخت بلند شدم و گفتم:
-من میرم توی اتاقم استراحت بکنم. فعلا!
خیلی سریع از اونجا اومدم بیرون و راه افتادم سمت اتاقم.
مطمئن بودم اگه می موندم اون حتما یه کاری میکرد که باز بحث کنیم و نتیجه هم که کاملا مشخص بود.
تمام کاسه کوزه ها بعدش قرار بود سر من خراب بشه!
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
مائده و حرفهاش رو از یاد بردم و دویدم سمت میز مطالعه ام.
رو صندلی نشستم و به جعبه ی کادوی روی میزم نگاه کردم.
جدا واسم هدیه خریده بود!
با لبخند کاغذ کادو رو باز کردم.
یه جعبه بود.یه جعبه ی بزرگ سفید.سرش رو برداشتم و اون لحظه چشمم افتاد به لباس خواب سفید بی نهایت خوشگلی که جنس لطیف و خیلی نازکی داشت.
روی لباس یه کارت بود.برداشتمش و متنی که یاسین روش نوشته بود رو خوندم:
“برای عروسک قشنگم سوفیا! دلم میخواد آخر شب وقتی میام پیشت این لباس تنت باشه”
خندیدم و کارت رو گذاشتم روی میز و بعدهم لباس رو از جعبه بیرون آوردم و دویدم سمت آینه.
مقابلش ایستادم و لباس رو جلوی تنم گرفتم و به تصویر خودم که توی آینه افتاده بود خیره شدم.
بی نظیر بود این لباس …
سفید، لطیف، سکسی،نازک و ساده!
نفس عمیقی کشیدم و لبخند بر لب چرخی جلوی آینه زدم…
یعنی واقعا میتونست امشب بیاد پیشم !؟
باید دوش بگیرم و خودمو آماده بکنم…
اخه نویسنده جان
چه خبره به خدا
این سوفی نمیخواد عاقل بشه.
بعدشم نام داستان میزاشتی سوفی و پسرا
یکم از این شر و ور ننویس در عوض چند مطلب با محتوا بزار
اخ
نویسنده نزدیک ده ،دوازده تا رمان داره مینویسه،دیگه اگه بخادم نمیتونه خوب بنویسه،محتواش خیلی داره آبکی میشه