رمان پسرخاله پارت 170

4
(48)

 

 

 

تقریبا تمام راه رو تا خونه ی ما پیاده رفتیم.

باهم بستنی خورده بودیم،

اون برام ویلون زد، خاطره های باحالشو تعریف کرد.

شب خوبی بود.

از اون شبهایی که کمتر تونستم به یاسین فکر کنم و غصه و حرص بخورم ولی چیزی که مهمتر بود این بود که این پسره به اون وحشتناکی ای که من فکر میکردم نبود.

تو دیدار اول حس خوبی بهش نداشتم اما حالا دیگه خبری از اون حس خوب نبود.

درواقع کم کم باید اعتراف میکردم یکی از باحالترین بشرهایی بود که می دیدم.

شاد، بدون حس خستگی، بدون نالیدن…

باحال، شاد، قبراق…

برای قدم زدن مسافت زیادی باقی نمونده بود.

نزدیک خونه رسیده بودیم و وقت خداحافطی بود.

چند قدم سمت در رفتم و بعد ایستادم و چرخیدم سمتش.

زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

 

-بابت امروز خیلی ازتون ممنونم!

بستنی…موسیقی…کنسرت…پیاده روی… یکی از باحالترین شبهایی بود بود که گذروندم !

 

 

به سنگ ریزه ی جلوی پاش ضربه ای زد و گفت:

 

 

-نگران نباش پولشو ازت میگیرم!

 

 

خندیدم.

و خیلی وقت بود که اینجوری از ته دل نخندیده بودم.

اونقدر گاهی تمام لحظاتم درگیر یاسین میشد که انگار خندیدن و لذت بردن از زندگی رو یادم میرفت.

چقدر بده زندگیته وابسته بشه به کسی که نه میتونی داشته باشیش و نه حتی حق فکر کردن بهش رو داری!

این خیلی تلخ بود.

پرسیدم:

 

 

-میای خونه ی ما !؟

 

 

مچ دستش رو به سمتم گرفت تا ساعت مچیش رو ببینم و بعدهم گفت:

 

 

-نه فکر کنم یازده و نیم شب واسه دعوت یه پسر به خونه خوب نباشه!

 

 

باز هم خندیدم و گفتم:

 

 

-اوخ! فکر کنم حق باتو باشه!اصلا حواسم به زمان نبود.ببخشید…بخاطر من مجبور شدی تا این وقت شب بیرون بمونی!

میدونی که حتما خیلی خسته ای!

 

 

سرش رو کج کرد و گفت:

 

 

-نفرمااااید! مگه بهم بد گذشت که خسته بشم…برو داخل! هوا سرده سرما میخوری!

 

 

نگاهی سراسر قدردانی به صورتش انداختم و بعد دستمو بالا آوددم و با تکون دادنش گفتم:

 

 

-مراقب خودت باش.خداحافظ!

 

 

مهربون گفت:

 

 

-خداحافظ..

 

 

من با کلید درو باز کردم و رفتم داخل و اون هم راهش رو کج کرد و قدم زنان راه رفته رو برگشت تا خودش رو به ایستگاه برسونه.

 

پاورچین رفتم داخل و حتی با احتیاط کفشهام رو از پا درآوردم که اگه بابا خواب بوده باشه با صدای من بیدار نشه.

بی سرو صدا داشتم سمت اتاقم‌میرفتم که یهو سرش رو از داخل سرویس بهداشتی بیرون آورد و گفت:

 

 

-چیطوری ایرانی!؟

 

 

ایستادم و خندیدم.فکر میکردم خوابه اما بیدار بود داشت مسواک میزد.

سرمو کج کردم و گفتم:

 

 

-بابا منو ترسوندی!

 

 

خودش هم خندید.مسواک رو روی دوندوناش بالا و پایین کرد و پرسید:

 

 

-خوش گذشت !؟

 

 

شالمو از سر کشیدم و جواب دادم:

 

 

-امممم….خیلی! خیلی زیاد!

 

 

فکر کنم وقتی اینوازم شنید الهم فرح قلبی شد!

خدا قلبشو شاد کرد!

آخه من لامصب این مدت زیادی افسرده و پکر بودم و با هیچی حالم خوب نمیشد.

نه با کافه،نه با درس و دانشگاه نه با رفقام…

هیچی…هیچی حالمو این اواخر خوب نمیکرد جز اونی که باید باشه و نبود و نمیتونست باشه!

 

اشاره کرد بمونم و خودش برگشت داخل.دهنش رو شسست و بعد درحالی که با دستمال صورتش رو خشک میکرد اومد سمتم و گفت:

 

 

-عه! پس خیلی خوش گذشت! فکر کنم یه تشکر گنده به امیرحسین بدهکار باشم! نظرت چیه فردا چهارتایی باهم بریم بیرون…

 

 

اونایی که بابا میخواست باهاشون بریم تفریح آدمایی بودن که ب خلاف خیلی ها من حس خوبی بهشون داشتن.

هم گلی جون و هم داداش نوازنده و مهربونش.

چشمهام رو بازو بسته کردم و گفتم:

 

 

-قبوله!

 

 

خوشحال شد و گفت:

 

 

-پس با گلی هماهنگ میکنم…سوفی…

 

 

مکث کرد و من جواب دادم:

 

 

-جونم بابا….

 

 

نفس عمیقی کشید و با پایین آوردن دستش گفت:

 

 

-خوشحالم که خوشحالی…خوشحالم که دوباره دارم لبخندت رو میبینم.

ما نباید حالمون رو به کسی گره بزنیم سوفی.

هیچوقت.

خیلی از آدما تو زندگیمون رهگذرن حتی اگه عاشقشون باشیم و کشته مرده شون…

 

 

میدونم منظورش کی بود.اون داشت از یاسین حرف میزد.

یاسینی که داغ نداشتن و نرسیدن بهش رو دلم‌مونده بود..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا Ss
3 سال قبل

از یسری چیزهای این رمان بگذریم••••••• اما این جالب و خیییلی خوب عالی که این دختره سوفیا چه پدره مهربونی داره💓💕💗💝🌻🌸👏💪✌🤘👌👍👋 شانس آورده برعکس یاسین‌ویاسر

M.r
پاسخ به  نیوشا Ss
3 سال قبل

اما یاسر و یاسین مادری دارن که بخاطر پسرش از اون خونه خواست بره نه مثل سوفیا که مادرش اول به خودش فکر می کنه اخرش هم به خودش

نیوشاا خاتوون
پاسخ به  M.r
3 سال قبل

این هم یجورایی درسته•• خاله سوفیا خییلی زن مهربون و یجورایی فداکاریه دقیق برعکس خواهرش، مادرخودخواه و از خودمتشکر سوفیاا اما باید این هم درنظر بگیریم که سوفیا خواهرزاده مادر یاسین و یاسر بود، بایدد ببینیم اگر یاسین عاشق یک دختره غریبه میشوود و میخواست جلوو پدرش به ایسته واکنش مادرش چی بود 🤔

سمانه
3 سال قبل

سوفی و لاس زدن هایش

Maleka
3 سال قبل

میگم نویسنده جان اگه قرارباشه سوفی چندروزی با این پسره هم عاشق و معشوق بشن رمانت خیلی چرت میشه😒 قلب که نیست ماشاالله گاراژه 😂

سحر
3 سال قبل

وای چرا انقدر کشش میدی بعد سه چهارروز منتظر موندن واسه یه پارت اونم همش تو یه زمان مونده
.بعدش این یاسین دقیقأ کدوم گوریه دیگه جدی داره چرت میشه

3 سال قبل

واات د فاز یا حبیبی؟؟؟لامصب اون گاراژ نیستا!در جریانی احیانا؟؟یاسین پس کوش؟؟قراره سوفی هم عین مامانش،با ی پسر شیرازی ازدواج کنه جدا شه برگرده تهران؟؟؟

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x