اون داشت از یاسین حرف میزد.یاسینی که داغ نداشتن و نرسیدن بهش رو دلممونده بود.
یاسینی که بخاطرش مدام احساس میکردم یه کمبود بزرگ تو زندگیم دارم.
انگار که یه نفر رو گم کرده باشم.
یه نفر که خیلی برام ارزشمنده…
یه نفر که برام خیلی مهم!
یه نفر که تاثیر نبودنش تو زندگیم اونقدر پررنگ و مشخصه که نمیشه نادیده اش گرفت.
به بابا خیره شدم و پرسیدم:
-بابا…تو هنوز به مامان فکر میکنی !؟
یه آه کشید ولی بعد لبخند زد و خیلی آروم و خونسرد جواب داد:
-نه.دیگه نه…تو سینه ی ما نباید خبری از یاد اونایی باشه که بی وفا بودن…
و با گفتن این حرف آرام و تولک خندید.
دسته ی کیفمو سفت گرفتم و باز پرسیدم:
-ازش متنفری !؟
اینا سوالهایی بودن که من هیچوقت از بابا نپرسیده بودم.
یعنی همیشه حس میکردم پرسیدنشون از اون ممکن بهش صدمه بزنه هر چند به قوی بودنش ایمان داشتم.
دستمالهایی که داشت باهاشون صورتش رو خشک میکرد تو دست مچاله کرد و بعد هم جواب داد:
-نه! اون یه نفر دیگه رو دوست داشت…میدونم حق نداشت وقتی دلش جای دیگه بود منو اونجوری مچل خودش بکنه و چالشهایی رو بهم تحمیل کنه که گذر ازشون رسما گذر از رنج بود ولی به نظرم زندگی بی ارزشتر و کوتاه تر ازاونه که امثال اون نخوان با کسی که عاشقشن و میتوننن باهاشون باشن و کنارشون زندگی بکنن نباشن!
فکر کنم من هیچوقت نتونم به مرحله ای برسم که اونقدر دلم بزرگ بشه که عقیده ای مثل پدرم داشته باشم.
که بگم آره…
اونی که نیمه راه ولم کرد این حق رو داره به جایی من کی عمرمو صرفش کردم با کسی باشه که دلش میخواد!
پدرم که به جرم روحیه ی لطیف و شغلش هیچوقت مورد علاقه ی خانواده ی مادرم که خودشون رو خان و خانزاده میدونن نبود.
بابا یه کافه دار بود که تدریس موسیقی انجام میداد درحالی که خانواده ی مادرم توقع داشتن دخترشون انتخابش بالاتر از اینها باشه!
لبهامو ازهم باز کردم و با پایان دادن به سکوت طولانی شده ام گفتم:
-بابا…خوشحالم که یکی پیدا شده تو زندگیت که دیگه به مامان فکر نمیکنی!
با لبخند گفت:
-یه روزهم تو زندگی تو همین اتقاق میفته سوفیا.
یکی پیدا میشه که نمیزاره به آدمای قبلی فکر کنی…
پوزخند محوی زدم و لب زنان گفتم:
“بعید بدونم!”
بعید بدونم روزی کسی پیدا بشه که من بیتشر از یاسین دوستش داشته باشه.
شاید یه روز یا مرد دیگه ای ازدواج کنم اما ایمان دارم هرگر هیچوقت و هیچ زمان اون حس خاصی که به یاسین داشتمو به کس دیگه ای نمیتونم داشته باشم.
نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم:
-شب بخیر بابا!
با لبخند چشمهاش رو بازو بسته کرد و گفت:
-شب تو هم بخیر عزیزم!
ای بابا شورش رو در اوردی ۳ روز انتظاره نتیجه اش شد یه مشت خط بی سر و ته
چندششش
تنها چیزی که میتونم بگم😑😑😑😑😑
بنظرم هر سری یک خط بنویسید کافیه خدای نکرده خسته میشید. آخه این چه وضعیه.😡
الفاتحه
دوباره با این پسره هستش
حتی اون مادره که صوفی سنگشو به سینه میزد شراغی ازش نمیگیره.
خدا دختر اینقدر شل
یعنی یه پشه نر از کنار صوفی نمیشه رد بشه ها.
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
هوس بازیهای صوفی
رمان جدید