رمان پسرخاله پارت 22

4.7
(61)

 

پوزخندی زدم و طعنه زنان از کنارش رد شدم. ضرب المثلی وجود داشت که میگفت:

“پاتو از گلیمت درازتر نکن ”
تقریبا یه چیزی تو همین مایه ها و من اما صدرصد مطمئن بودم یاسین پاشو از گلیمش درازتر گذاشته.
من یه آدم بالغ بودم که جشن تکلیفمو تو نه سالگی گرفتم رفت….
پس چرا هنوز وکیل وصی داشتم!؟ اونم درحالی که یاسین فامیل شخص درجه یک من به حساب نمیومد.
رو به جلو قدم برمیداشتم که دستش از پشت روی شونه ام قرار گرفت و منو برگردوند سمت خودش….
اینکارو جوری انجام داد که اگه خودم رو کنترل نمیکردم یه دو سه دوری دور خودم میچرخیدم.
خصمانه خطاب قرارش دادم و گفتم:

-یاسین!مثل اینکه خیلی دوست داری سرو کارمون به حراست بیفته!؟

انگشتشو جلو چشماش تکون داد و گفت:

-تو چی!؟ خیلی دوست داری سرو کارت به من بیفته!؟ ببین سوفی..برای من مهم نیست النا قهر میکنه میره…برام مهم نیست ناراحت بشه…حتی برام مهم نیست دلخور بشه و قهر کنه امروز نه و فردا خودش زنگ میرنه منت کشی میکنه…اصلا نباشه هستن خیلیهای دیگه که اتفاقا بدم نمیاد از تنوع اما تو یه چیز رو خوب بدون.در افتادن با من خیلی کار پسندیده ای نیست! تهش فقط به خودت ضربه میرنی

اختیار و افسار اعصابم از دستم در رفت.زور میگفت و کی میتونست زور بشنوه و خونسرد باشه!؟
صدامو بردم بالا و گفتم:

-تا وقتی بخوای منو کنترل بکنی همین رفتارو ازم میبینی! دقیقا همین رفتارو! متوجهی!؟

خودخواهانه و یا بهتره بگم زورگویانه شمرده شمرده گفت:

-تو باید تحت کنترل من باشی!

خدایا! مویرگهای سرم عین نخی که از دو طرف کشیده میشد درحال ترکیدن بودن.چرا من باید تحت کنترل میبودم!؟ چراااا

با نفرت گفتم:

-تو داری با من مثل یه هرزه رفتار میکنی!انگار من یه تن فروشم که باید چکش کنی و جلوش رو بگیری دست از پا خطا نکنه!

اومد سمتم.دندوناشو رو هم گذاشته بود و بهم فشارشون میداد.در کمال ناباوریم گفت:

-اگه جلوت رو نگیرم همینکاره هم میشی…فادیا مردی رو دوست داشت که بقول خودش از صبح تا شب تو گوشش حرفهای عاشقانه میزد بعدهمون یه نفر با همون حرفهای عاشقانه خرش کرد و بکارتشو ازش گرفت…بعداز اون به خودش اجازه داد با همه باشه حتی با منی که میدونست النا دوست دخترم…احمق…بی شعور..نفهم…گاو…الاغ….پسری که نمیدونم کیه و کی باهاش وارد رابطه شدی یه روز ازت بوس میخواد روز بعدازت میخواد لخت بشی روز بعد ازت میخواد کونتو در اختیارش بزاری روز بعدترش لخت مادرزاتت میکنه و تا به خودت بیای میبینی یه دختر تنهای افسرده با کلی خاطرات گهی ک دستت به هیچ جا بند نیست….تو بیشعوری…بیشعوری و نمیفهمی…

یه نفس عمیق کشیدم.بهراد اصلا همچین آدمی نبود. اون اصلا از من همچین چیزایی نخواست.
من خودم بودم که اول بوسیدمش….خودم بهش پیشنهاد دوستی دادم.
اگه آدم بدی بود از همون اول که عشق و علاقه ی من به خودش رو میفهمید ازم سواستفاده میکرد.
آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم؛

-چون تو اینکارو با دوست دخترات کردی دلیل نمیشه بقیه هم همینکارو بکنن

عصبی وار پوزخندی زد و گفت:

-همچنان معتقدم تو یه دختر بچه کوچولویی که فقط کون و سینه هاش رشد کردن!

رو صورتم اخم نشست و من قدرت وا کردن سگرمه هامو نداشتم.
دلم میخواست بابت زدن این حرفهای بی پرده و صریح خفه اش کنم.
پر نفرت نگاهش کردم و گفت:

-من تو نه سالگی جشن تکلیفمو گرفتم….تو نه سالگی به بلوغی رسیدم که تو الان داری به سخره اش میگیری…چیزی که من به عنوان یه دختر تو نه سالگی بهش رسیدم تو حتی الان هم بهش نرسیدی…یاسین! ازت متنفرم…دیگه نمیخوام ببینمت یا باهات همکلام بشم…

پشت بهش خیلی سریع سمت سوگند رفتم هرچند صداشو شنیوم که میگفت:

“مرده شور روزی رو ببرن که واست جشن تکلیف گرفتن کله پوک گااااو….”

کوله پشتیم رو برداشتم و گفتم:

-پاشو بریم سوگند

بلند شد وهمزمان پرسید:

-چرا دعوات میکرد!؟ چرا داره بهت فحش میده!؟

بانفرت و همون اعصاب خرابم جواب دادم:

-چون بی شعوره! اهمیت نده ، نگاهش هم نکن…بریم …

 

سوگند سعی میکرد خونسرد باشه اما چندان موفق نبود.بیشتر از من به واکنشهای یاسین فکر میکرد.دقیقا به چی رو نمیدونم اما بجای من اون بود که هر چنددقیقه یکبار سرش رو برمیگردوند و پشت سر رو نگاه میکرد.
دوتا بستنی از بوفه خریدم.یکیش رو دست اون دادم و یکیش رو خم خودم باز کردم و شونه به شونه ی هم به راه افتادیم.
به عادت دیرینه ای که از دوران بچگی نشات میگرفت اول کیم بستمی رو خوردم تا بعد برم سراغ لیس زدنش…
سوگند همونطور که دوشادوشم قدم برمیداشت پرسید:

-بنظرت یاسین بعداز این اتفاق میره تولد النا!؟

باهم از دانشگاه زدیم بیرون .بلند بلند و بدون ترس از انتظامات گیر دادنهای بیخودیشون خندیدم و در جواب سوالش گفتم:

-بعید بدونم! چطوری میتونن تو همچین مدت زمان کوتاهی باهم آشتی کنن که یاسین بخواد برن جشن!

سوگند برخلاف من که دوست داشتم ذره ذره دخل اون بستنی رو بیارم کله بستنی رو گذاشت دهنش و با گاز زدن بخش بزرگی از قسمت بالاییش گفت:

-برای پسرخاله ی تو که مهم نیست!

کاکائوی بستمی رو کانل خوردم و جواب دادم:

-چطور مگه!؟

از گوشه ی چشم نگاهی به صورتم انداخت و بعد گفت:

-چون دخترای دیگه ای هم دور و بر پسرخاله ی تو میگردن! بنظر من میتونی اونارو هم بپرونی…

سرمو به سمتش برگردوندم و نگاهی نسبتا متعجب بهش انداختم.
نمیدونستم چرا این موضوع برای اون مهم و هیجانی بود!
نگاه های پرسشیم رو که دید یکم دستپاچه گفت:

-منظورم اینه قضیه باحالتر میشه اگه اوناهم مثل النا یکم قلقلک بشن!

بستنی رو لیس زدم و گفتم؛

-من فقط میخواستم یکم ادبش بکنم!

کنجکاوانه پرسید:

-چرا میخوای ادبش بکنی!؟

با نفرت گفتم:

-چون تو ی همه ی کارهای من دخالت میکنه! چون…چون مدام سعی میکنه ادای بزرگتر منو دربیاره…همه اش او کارای من دخالت میکنه و حرص منو درمیاره! کلا درحال گیر دادن دیگه

-چرا بهت گیر میده!؟

چون این سوال رو پرسید نتونستم از خیر چشم تو چشم شدن باهاش بگذرم.آخه حسم میگفت اون یه جور خاصی داره این سوال رو میپرسه…درست مثل اینکه روی یه نفر حساس باشی.
سرمو کج کردم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-برات مهم!؟

لبخندی تصنعی زد و بعد درحالی که سعی داشت خودش رو بیتفاوت نشون بده گفت:

-فقط یکم باحال…منظورم کل کلهاتون….

زبونمو از زیر بستنی تا تهش کشیدم و گفتم:

-کل کل نبود.بیشتر میخواستم یه کوچولو اذیتش کنم تا دست از سرم برداره!

درست همون موقع یه پسر سوار بر ماشین مشکی رنگی از کنارمون رد شد اما با دیدن ما برگشت و شیشه رو داد و پاین خنده کنان گفت:

-جوووون! دیگه چیا بلدین لیس بزنین!؟

من خندیدم و سوگند یه چشم غره به پسره رفت و حتی چندتا فحش هم زیر لب داد و بعد چوب بستنی توی دستش رو انداخت تو سطل آشغال کنار خیابون و پرسید:

-میتونم یه سوال ازت بپرسم!؟

ریلکس گفتم:

-آره بپرس!

من من کنان شروع به حرف زدن کرد.انگار خیلی باخودش واسه پرسیدن این حرف کلنجاررفته بود اما درنهایت گفت:

-چرا اینقدر یاسین رو تو حساس!؟ دوست داره!؟

از سوالش خنده ام گرفت آخه واقعا برای من خنده دار هم بود.بعداز کلی خندیدن با انزجار جواب دادم:

-معلوم که نه!

دستشو رو بند کوله اش گذاشت و گفت:

-آخه خیلی روی تو حساس!

چوب بستنی رو انداختم دور و گفتم:

-اون داستانش فرق داره.مامان بنده منو سپرده دست اون…بهش گفته حواسش بهم باشه واسه همین آقا جو گرفتش هی چپ و راست به من گیر میده!

آهانی گفت و بعد سرش رو اهسته بالا و پایین تکون داد و گفت:

-فکر کردم همو دوست دارین!

با تنفر و انزجار گفتم:

-اییبییی! نه بابااا! منو یاسین!؟ عمرااا…من ازش بیزارم…

حس کردم جواب من خیالش رو آسوده کرد.آخه رو صورت نگرانش لبخند ملیحی نشست و اون یه نفس عمیق کشدار کشید….
سرمو به سمتش برگردوندم و نگاهی به صورتش انداختم وگفتم:

-یاسین کلا آدم به ل نشینی نیست…همه اش به همچی گیر میده…قلدر هم هست و صدالبته مغرور
..بی ادب هم هست…من الا این مدل پسرارو دوست ندارم…اینایی که مغرور و حساس و غیرتی ان

خیره به رو به رو گفت؛

-ولی بنظر من پسرای این مدلی جذابن!

-پسرای کدوم مدلی!؟

لبهاشو روهم فشرد و جواب داد:

-پسرای مغرور غیرتی…

باخنده گفتم:

-پس خدا یکیشو قسمتت کنه..

از خدا خواسته گفت:

-ایشالله!

و هردو باهم خندیدیم….

تا رسیدن به چهارراه راه زیادی نمونده بود و از اونجا به بعد مسیر هامون سوا میشد.دستمو رو بند کوله ام گذاشتم و بعد خیره به رو به رو و دخترایی که پشت فرمون نشسته بودن گفتم:

-دلم میخواست منم یه ماشین داشته باشم!

سوگند این دختر نسبتا مبهم، که جز اون تقریبا رفیق دیگه ای نداشتم با نگاه به نیمرخ من خیره به دور دست پرسید:

-ماشین دوست داری!؟

اینبار دستهامو تو جیبهای پاکتی شکل مانتوم فرو بردم و جواب دادم:

-خب معلوم…میدونی داشتن ماشین از واجبات منتها من الان گواهینامه اش رو دارم اما ماشینش رو نه…قبل از قبولی تو دانشگاه پدرم بهم قول خرید یه ماشین رو داد.گفت اگه کنکور قبول بشم ماشین مورد علاقه ام رو واسم میخره!

گویا ماجراهای من براش خیلی هیجان انگیز بودن چون بلافاصله گفت:

-لابد میخواستی بنز یا بی ام و یکی از انواع شاسی بلندهارو بخره برات…مثلا سانتافه….یا شایدم پرادو…

با این حرفش خیلی منو خندوند.من به پراید فکر میکردم اون به پرادو…عجیب نبود!؟ با تعجب نظاره گر خنده هام بود تا وقتی که گفتم:

-چی میگی تو! بنزززز آخه!؟ پرادو آخه!؟ ای باباااا…من فقط یه چیزی میخواستم چهارتا چرخ داشته باشه حالا فرقون هم میداد خوب بود…البته من دلم میخواست بین پراید و دویست و شیش دومی رو برام بخره اونم با رنگ سفید ولی خب…قبولی من تو دانشگاه همزمان شد با فروش کم محصولات بابا و یه جورایی…اوضاع اونقدر خیت شد که دیگه روم نشد حرف ماشین رو پیش بکشم! بابا جان من هنرمند…منتها از اون هنرمندا که اونقدری پولدار نیستن که بخوان واسه قبولی دخترشون تو دانشگاه ماشین هدیه بدن وقتی خودش لنگ اجاره ی گالریه!
تو چی!؟ دلت نمیخواد ماشین داشته باشی!؟

یکم فکر کرو و گفت:

-چراااا….ولی خب…ترجیح میدم پیاده بیام…یا پیاده برم…آخه خونه ما خیلی دور نیست از اینجا…همین نزدیکی هاست!من پیاده روی رو دوست دارم

سرم رو تکون دادم و گفت:

-که اینطور! روحیه ی لطیفی داری!

لبخندی زد و گفت:

-از کجا فهمیدی روحیه ی لطیفی دارم!؟

بی معطلی جواب دادم:

-پدرم میگه همه اونایی که عاشق پیاده روی ان دسته بندی میشن…دسته ی اول احساساتی هایی هستن که روح و احساس لطیفی دارن
دسته ی دوم احساساتی هایی هستن که عاشق شدن و دلشون میخواد تمام مسیرو پیاده راه برن و به طرف مقابلشون فکر بکنن…

فقط خندید.اون کلا دوست نداشت کسی چیز زیادی ازش بدونه به جورایی از مبهم بودن خودش لذت میبرد و من خوب میدونستم اگه بپرسم جز کدوم دسته اس جواب سرراستی بهم نمیده برای همین دیگه سوالی نپرسیدم.
براش پیامک لومد.بازش کرد و بعد پوزخندی زد و دوباره گوشیش رو قفل کرد.
از این پیامکها زیاد براش میومد.
انگار یه شخص خاص براش میفرستاد ولی اصلا اهمیت نمیداد.
چشمکی زدم و پرسیدم:

-بابا جواب ننه نرده رو بده…گناه داره پیاموهاشو بی جواب میزاری!

بی تفاوت گفت؛

-ازم فرصت برگشتن میخواد.ازم میخواد دوباره رابطه مون رو شروع کنیم ولی من خیلی وقت کنارش گذاشتم.
بهش علاقه ای ندارم.نمیخوام به بازی بگیرمش

پس یه نفر تو زندگیش بود.چه جالب! اونم یه راز پنهان داشت که نمیخواست نهانش کنه و خیلی دست و پل شکسته و کدوار راجع بهش صحبت میکرد.
من اما نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و پرسیدم:

-چرا بهش فرصت نمیدی!؟

نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد:

– چون از اول هم نمیخواستمش!

اونقدر کوتاه وسربسته جواب داد که فهمیدم دوست نداره راجع بهش سوال دیگه ای بپرسم و خب من هم دیگه اینکارو نکردم و چیزی نگفتم تا وقتی که
رسیدیم سر چهارراه . ایستادیم.لبخند زد و گفت:

-امروز روز باحالی بود…از کسلی و تکراری روزهام خسته بودم اما روزهایی که تو هم حضور داری تقریبا خبری از اون کسلی نیست

لبخند زدمو گفتم:

-عه جدا!خب خداروشکر لااقل این یه موردو خرابکاری نکردم و بدرد خوردم…

موهاشو فرستاد زیر مقنعه و گفت:

-ولی جدی میگم.باتو بهم خوش میگذره…

عقب عقب رفتم و گفتم:

-منم همینطور.خب…میبینمت.. خداحافظ

برام دست تکون داد و گفت:

-می بینمت!

هردو پشت بهم توی جهتهای مخالف به راه افتادیم.اون رو به بالا و من رو به پایین….هندزفریمو توی کیف بیرون آوردم و از زیر مقنعه تو گوشهام گذاشتم و وصلش کردم به گوشی…
دنبال انتخاب آهنگ بودم که یه نفر از پشت چند بار بوق زد و من وقتی رو برگردوندم با النای شاسی بلند سوار چشم تو چشم شدم…

دنبال انتخاب آهنگ بودم که یه نفر از پشت چند بار بوق زد و من وقتی رو برگردوندم با النای شاسی بلند سوار چشم تو چشم شدم.
چشمامو ریز کردم و نگاهی به صورت عبوسش انداختم.یعنی از دست من به این حالت افتاده بود!؟
شیشه رو داد پایینتر و گفت:

-سوارشو…

هندزفریمو از گوش بیرون آوردم و کامل به سمتش چرخیدم.طلبکار بود.قیافه اش که اینطور نشونش میداد.نیشخندی زدم و پرسیدم:

-این یه درخواست بود یا یه خواهش یا یه چی …!؟ کدومش!؟

خواست با لحن تند جوابم رو بده و از همین حالا هجومی حمله کنه اما خیلی زود منصرف شد و فقط گفت:

-سوارشو میخوام باهات حرف بزنم!

ابروهام رو بالا انداختم و برای اینکه حرص و لجش رو دربیارم گفتم:

-نوووووچ! مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشم.اگه میخوای حرف بزنی تو بیا پایین!

سرش رو برگردوند وچشم دوخت به رو به رو.یه نفس عمیق کشید و بعدهم انگار که دید چاره ای نیست ماشینش رو خاموش کرد و پیاده شد.
عینکش رو داد بالا و اومد سمتم.
رو به روم ایستادو تکیه اش رو به ماشین خودش داد و گفت:

-اولا که فکر کنم تو چندان مالی نیستی که غریبه ای بخواد بیاد سمتت پس خیلی به نصیحتهای مامانت توجه نکن…ا ن‌واسه ما خوشگلاست…

 

من فقط لبخند دندون نمازدم و گفتم:

-و دوما !؟

انگشتشو زیر بینی فانتزی نوک بالاش کشید و جواب داد:

-دوما من فکر میکنم لازم یه چیزایی رو بهت بگم…

دستهامو توی جیب مانتوم فرو بردم و پرسیدم:

-مثلا ؟

-مثلا اینکه یاسین دوست پسر من و خیلی افتضاح که بخوای واسه یه پسر که خودش در رابطه است کرم بریزی!اگه خیلی احساس تنهایی میکنی میتونم از یکی خواهش بکنم یه مدت باهات وارد رابطه یشه بلکه دست از سر دوست پسرای بقیه برداری

شونه بالا انداختم و گفتم:

-نه مرسی.فعلا از یاسین راضی ام…راستش همجوره تامینم میکنه!

تا اینو گفتم از خشم زیاد صورت سفید عروسکیش یه سرخی زد.من فقط میخواستم یاسین رو اذیت بکنم اما حالا این دختر باحرفهاش راغبم کرد در مورد خودش هم یکم بدجنسی به خرج بدم …
ار سر تا پام رو با تحقیر از نظر گذروند و گفت:

-چقدر دخترایی مثل تو حال بهم زنن….چون هیچکس حاضر نیست باهات وارددرابطه بشه به سرت زده بیای یاسین منو ازم بگیری آره!؟

خنده ام گرفت از لفظ “یاسین من”! دختره ی بیچاره خبر نداشت یاسنش رو بجز خودش یه چندنفر دیگه هم داشتن ….
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:

-خب حرفهاتو زدی!؟ من دیگه باید برم…یه قرار با عشقم دارم نمیخوام دیر برسم..

چون اینو ازم شنید جوشی تر شد.زد رو شونه ام و گفت:

-بهت اجازه نمیدم بهش نزدیک بشی حالیته!؟

شونه ام درد گرفت اما توجه نکردم.به اندازه ی کافی داشتم حرصش میدادم.اینبارم باهمین روش پیش رفتم و گقتم؛

-نیازی نیست که من به سمتش برم آخه همیشه اونه که میاد سمت من!

خصمانه بهم خیره شد.تو نگاهش یه حالتی بود که حس میکردم به خونه ام تشنه اس.مکث کرد و بعد گفت:

-ببین دختر جون….برای من مهم نیست چه نسبتی یا یاسین داری…اما اینو بدون که اون دوست پسر من و من اجازه نمیدم تو رابطمون رو خراب بکنی!

لبخندی زدم و با این لیخند بیشتر رفتم رو اعصابش بعدهم سرم رو کج کردم و گفتم:

-خب امر دیگه! کم کم داری باعث میشی واسه قراره عاشقانه ام یکم تاخیر داشته یاشم!

اینو که گفتم کفری تر شد.دو طرف لباسم رو تو چنگ گرفت وبا صدای بلند گفت:

-بهت اجازه نمیدم یا کرم ریختنهان اونو بکشونی سمت خودت….میفهمی هرزه…

اصلا فکر نمیکردم بابت شنیدن این موضوع اینقدر از خود بیخود و وحشی بشه دستهاشو یه زور از خودم جدا کردم و گفتم:

-من هرکاری دوست داشته باشم انجام میدم هرکاری…

دوباره به دست زد به شونه ام و گفت:

-مگه از رو جنازه ی من رد بشی…

این دگیری میرفت که شدیدتر بشه اما درست همون موقع سرو کله ییاسین پیدا شد.ماشینش رو یکم پایینتر از ماشین النا پارک کرد و قبل از اینکه کار به درگیری فیزیکی شدید برسه از ماشین پیاده شد و بدون اینکه درو ببنده بدو بدو اومد سمتمون….
اولین کاری که کرد این بود که دست النارو بگیره و از من دور نگهش داره بعد قبل از اینکه تو چشمای من نگاه کنه با صدای بلندی تو صورت النا فریاد رد:

-تو گُه میخوری واسه دخترخاله ی من خط و نشون میکشی….

من خودمم شوکه شدم النا که دیگه رسما ماتش برده بود و حتی پلک هم نتونست بزنه….
بعداز مکثی خیلی طولانی چون اصلا انتظارش رو نداشت یاسین اینجوری از من طرفداری بکنه و بخاطرم سر اون داد بزنه ناباورانه گفت:

-یاسین تو….تو با من بودی!؟

یاسین همچنان عصبانی گفت:

-آره باخودت بودم سوار ماشینت شو و از اینجا برو یالا…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانی
4 سال قبل

اخیی بالاخره
نویسنده دیر میزاره یا شما😐😐💔؟؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x