پرده رو کنار زدم و با باز کردن پنجره نگاهی به بیرون انداختم.حتی اونجا هم ندیدمش…رفت…جهان منو با حرفهاش زیرو رو کرد و رفت!
ایستادم.انگشتهامو به آرومی روی لبهام کشیدم.یاسین اصلا چی گفت ؟
من چی شنیدم ؟
منو بوسید؟
اون لبهای منو لوسید و گفت دوستم داره؟
نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم.
حس کردم داغ کردم چون این اعتراع خیلی چبزها رو برام مرور کرد.
تمام گذشته رو…تماااام چندسال گذشته رو….
با این اعتراف وقتی اون گذشته رو خیلی گذری مرور میکردم به این می رسیدم که چقدر همه چیز از این دید فرق داره….
نمونه اش دوران بچگی.وقتی که من با یاسر میرفتم سمت حوض بزرگ و اون جلوم رو میگرفت ازش متنفر میشدم چون مطمئن بودم بدش میاد کنار حوض بازی کنم اما الان چون بهم گفته همیشه دوستم داشته میفهمم که فقط میخواسته ازم مواظبت کنه و و و…
و مثل تمام اتفاقهای دیگه!
به سمت در کلبه رفتم بازش کردم و رفتم پایین.
هنورم باور نمیشد چی شنیدم از اون…
شبیه دخترهایی خجالتی ای شده بودم که گونه هاشون از سرم یه اعتراف سرخ و گلگون شده!
قدمهام رو به سختی توی برف برمیداشتم و راه میرفتم اما به کجا…
انگار اصلا نمیدونم دارم کجا میرم!
دستهامو تو جیبهای لباس تنم فرو بردم.
برف میبارید و هوا یخ بود اما من داغ بود.گرم بودم و حس میکردم اگه عین خرس هم تو اون حجم برف غلت میخوردم هم باز سردم نمیشد.
همیجنوری تو حباط پر از برف داشتم راه میرفتم که صدای مامان از فکر بیرونم آورد:
-سوفیااااا…چیکار میکنی!؟
سرم رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم.یعنی من حتی وقتی داشتم مامان رو نگاه میکردم هم باز فکر و ذهنم سمت یاسین و اعتراف بزرگش بود.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-هان ؟
اومد سمتم و پرسید:
-گفتم اینجا تو حیاط زیر این برف سنگین چیکار میکنی!؟
همچنان گیج نگاهش کردم ولی بعد واسه اینکه گمان بد نبره جواب دادم:
-اومدم…اومدم یکم قدم بزنم زیر برف
همونطور که نزدیک و نزدیکتر میشد گفت:
-نمیگی سرما میخوری هااان؟مگه نمیبینی چه برفی میباره…بیا…بیا بریم داخل!
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم.برف بی امان میبارید.اما من داغ بودم.خیلی هم داغ بودم.
کلی حرف جدید شنیده بودم که روزی حتی یک درصد فکر هم نمیکردم قراره بشنومشون!
نرسبده به وروی کف کفشهامون رو تمیز کردیم و بعدهم رفتیم داخل.
مامان منو برد کنار شومینه
البته نه اونی که خواهرهای عجوزه ی منوچهر خان اونجا مینشستن و پچ پچ میکردن.
نشوندم روی مبل کنار شومینه و بعد گفت:
-تو مگه برف ندیده ای که هی میری تو برفها.نمیگی سرما میخوری سینه پهلو میکنی؟ نمیگی میچایی؟ هان؟
یه بند نق میزد درحالی که تمام فکر و ذهن من سمت چیز دیگه ای بود و حتی یک درصد از حرفهاش اون رو متوجه نمیشدم.
خاله که شاهد حساسیتهای مامان بود سینی به دست اومد سمتمون.
چند لیوان چایی خوش رنگ و طعم آورده بود که کنار ما و باما بخوره.
روی مبل نشست و خطاب به مامان گفت:
-چیکارش داری ؟ اینقدر بهش سخت نگیر…خب جوونن دیگه…دلشون میخواد برن برف بازی کنن! برف باری که فقط واسه بچه ها نیست…والا بزرگترها بیشتر بهش احتیاج دارن!
مامان سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
-تو محمدرضا رو نمیشناسی؟ حال کافیه سوفی یه سرفه بکنه…یا کارش برسه به اورژانس و یه آمپول…فورا یه بهونه پیدا میکنه اونو از اینجا بکشونه بیرون و براش خونه ی جداگونه بگیره! من میشناسمش!
دستکشهامو در آوردم و هموطنور که برای دیدن یاسین دور و اطراف رو نگاه میکردم دستهامو رو به گرمای شومینه گرفتم یکم جون بگیرن…
خبری ازش نبود.
ببین چه جوری منو انداخت تو دنیای از سردرگمی و کلافگی!
خاله یه لیوان چایی به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر سوفیاااا…این چایی رو بخوری داغ میشه تنت…
از فکر بیرون اومدم.لیوان رو از خاله گرفتم و پرسیدم:
-خاله یاسین کجاست ؟
انگار ازش خبری نداشت آخه شونه بالا انداخت و جواب داد:
-نمیدونم خاله.من که اصلا نمیدونم این دوتا پسر کی میرن کجا میرن کی میان چیکار میکنن چیکار نمیکنن! شاید پیش مائده باشه…
اسم مائده که به میون اومد به این فکر کردم یاسین چرا همچین اعترافی کرده وقتی نامزد داشت و داره؟
اون یه دختر دریده مثل مائده.
لیوان چایی رو به لبهام نزدیک کردم و یکم از اون چایی رو چشیدم..داغ بود و زبونم گز گز کرد…
هنوز هم باورم نمیشد یاسین منو بوسیده و بهم گفته همیشه دوستم داشته!
آخخخخ!
کاش یکی بود که میشد و میتونستم این موضوع رو باهاش درمیون بزارم.
شاید بشه با بابا در میونش بزارم.
ولی نه…نه نه! میترسم فکر کنه خل و چل شدم.
خم شدم و لیوان رو گذاشتم روی میز و بعد بلند شدم و گفتم:
-من میرم تو اتاقم…
دیگه نمیتونستم اونجا بمونم.کاش یه بار دیگه یاسین رو ببینم و اون یه بار دیگه حرفهاش رو برای من واضحتر به زبون بیاره.نگاهم همچنان کنجکاوانه در جست و جوش بود که مامان پرسید:
-نمیخوای یکم بشینی یه چایی بخوری بدنت گرم بشه.سرما میخوریااااا
سرمو تکون دادم و با میلی جواب دادم:
-نه من خوبم سرددم نیست.
از اونها جدا شدم و راه افتادم سمت اتاقم.
از یه طرف دلم میخواست ببینمش و از طرف دیگه حس میکردم توان رو به رو شدن و خیره شدن تو چشپهاش رو ندارم…
چرا همه چیز اینقدر غیر واقعی و شبیه به خواب شر آخه؟…
خیلییی کمهههه
خیلییی کمه برای پاارت
خیلی خوبه میشه زود تر پارت هارو بزارید خیلی ممنون اگه میشه یکم پارت هارو طولانی تر بنویسید❤️❤️❤️❤️
دقیقااا
🖒
اخه چرا انقد کم😫
چرا یاسین تو این پارت نبود؟🥺💔
خب نبود دیگه
آخه این پارت که خیلی کمه 😕
ولی بازم ممنون از نویسنده
توروخدا اگر پارتا رو کم میزاری بزار عب نداره ولی تندتند پارت بزار خاااااااااهش
مرسی اما خیلی کم بود قبلا بیشتر می نوشتین
لطفا پارت بعدیو بیشتر و جذاب تر بنویسید
چرا پارتا انقدر مرتاهععععععععععععععع بابا ادمین و نویسنده کشتی مون یکم پارت هارو طولانی کن دیوونمون کردی تازه یاسین نبود رمان صفا نداشت
دقیقا
خیلی کم بود خدایی
هردفع دارین کمترش میکنین
خیلی کم بود ☹️☹️☹️
چرااااا اخه به اینم میگن پارت این بیشتر میخوره نیمچه پارت باشه
گیج شده سوفیا
باورش نمیشه
کم بود
پس چرا پارت نمیزاری🥺🥺🥺🥺🥺
خیلی کمه یه پارت میزاری اندازه نیمچه پارت هم نمیشه حداقل اگه اینجوری میزاری زود تر پارتارو بزار دیگه