*پنج روز بعد*
کلاس که تموم شد، بلند شدم وسایلم رو برداشتم که بزنم بیرون.
تو این چند رور فکرم همش مشغول بود.شده بودم مشترک مورد نظری که به کل در دسترس نیست!
اون روز و اون لحطه و اون حرفها مدام توی سرم تکرار میشدن و من هربار از خودممیپرسیدم یعنی واقعا دوستم داشته؟؟؟
کسی منو دوست داشته که همیشه تصور میکردم ازش متنفرم و اون هم ازممتنفره؟
تو این مدت هم که فرصت نشد همدیگرو ببینیم.
من یا دانشگاه بودم با کافه و اونهم که اصلا معلوم نبود اصلا خونه میره یا نه….
داشتم وسایلمو جمع میکردم که سوگند قدم زنان اومد سمتم.
خیلی وقت یود که مثل دوتا غریبه که هیچوقت همدیگرو نمیشاختن همدیگرو نادیده میگیرفتیم.
با کمی فاصله ایستاد و گفت:
-یاسین جواب تماسهام رو نیمده.دانشگاه هم که نمیاد.تو فکر اونو نسبت به من منفی کردی درسته!؟
سرمو بالا گرفتم و با لبخند نگاهش کردم.لبخندی طعنه آمیز!
عجب بچه پرردیی بوداااا
کنج لبم رو دادم بالا و پرسیدم:
-من ذهنش رو نسبت به تو بد کردم که جوابت رو نمیده؟ ببخشید….قبل از این هممن ذهنیتش رو نسبت به تو عوض کرده بودم که محلت نمیداد؟
به کوچولو مکث کردم.سرتاپاش رو تحقیرآمیز نگاه کردم و گفتم:
-منظورم همون زمانیه که داشتی ادای یه رفیق و خوب رو بازی میکردی هااان؟
سوگند از اون دخترایی نبود که باهمچین حرفهایی از رو بره. دلیلش هم برمیگشت به اعتماد به گفس و تکبر بالاش که اون همبرمیگشت به بچه مایه دار بودنش.دست به سینه شد و گفت:
-اینجوری با من دشمن ستیزانه حرف نزن سوفیا.تاحالا عاشق شدی؟ تاحالا کسی رو اونقدر دوست داشتی که سعی کنی واسه بدست آوردنش دست به هرکاری بزنی؟! من یاسین رو دوست داشتم…از نظر خودم هم هیچ سواستفاده ای از تو نکردم پس بیخودی دور برندار…
کتابهام رو جا دادم تو کیف و دوربینم رو با احتیاط برداشتم و گفتم:
-باشه تو خوبی…
خواستم برم اما دستم رو از پشت گرفت و نگه ام داشت.سرمو خیلی آروم اما خسته برگردوندم سمتش و بهش نگاه کردم.
-خب…دیگه چیه؟
قبل از اینکه بخوام کاری بکنم خودش گفت:
-اینقدر حسود نباش.اینکه بهراد تورو دوست نداشت تقصیر من نبوده و نیست!
شونه بالا انداخت و باحالتی پر غرور ادامه داد:
-خب اینجا خیلی ها هستن که خاطر منو میخواستن نمونه اش هم همون بهراد پس لطفا اینقدر حسود نباش…یکم منطقی باش.یاسین از من فاصله میگیره ولی واقعا دلیلش چیه…؟
تو حتما اینو میدونی…
حالا میفهمم چرا همه از اینکه سوگند با من رفیق شده بود یه جورایی تعجب کرده بودن.غرور و افاده همه جوره از این دخترمیبارید
جوری صحبت میکرد انگار همه نوچه و دست به سینه اش هستن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-پنج روزه شخص مورد علاقتون رو ندیدم و تنها خبر جدیدی که ازش دارم اینکه چند روز پیش به یه دختر ابراز علاقه کرده! روز به خیر!
لبخند حرص دربیاری تحویلش دادم و بعدهم از کلاس زدم بیرون.خودمم نمیدونم چرا همچین حرفهایی تحویلش دادم اما حس کردم یه لحظه شدم یه دختر بد که داره رفتار بد یه دختر بد دیگه رو تلافی بکنه!
صدای قدمهاش رو از پشت سر میشنیدم.
با گام های بلند اومد سمتم.راهرو شلوغ بود و همهمه زیاد.
صدام زد و گفت:
-وایسا باهات کار دارم!
بدو ن اینکه بایستم توقف کنم گفتم:
-برای هیچکدوم از سوالهای احتمالیت جواب احتمالی هم ندارم!پس بیخیال…
بیخیال نشد.کنارم ایستاد و دستم رو سفت گرفت و گفت:
-بچگونه نیست رفتارت؟ برای چی واسه درآوردن لج من داری همچین دروغهایی سرهم میکنی!؟
ایستادم و بهش نگاه کردم.من دروغ نگفتم.فقط همچی رو نگفتم.
بی حوصله نگاهش کردم.
من وقت این خاله زنک بازیارو نداشتم و الان هم ار زدن اون حرف پشیمون بودم.
مچ دستم و رو گرفت و گفت:
-اعتراف کن…بگو که اون حرف رو زدی تا فقط منو عصبانی کنی!
وقتش بود این دختر خوب و خوشگل و باکلاس و مغروری که همه خاطرش رو میخواستن یکم ادب بشه برای همین گفتم:
-متاسفانه پاسخ منفیه عزیزم برای اینگه طبق آخرین اخبار و اطلاعان من واقعا همچین اتفاقی افتاده….
پس بیخودی خودت رو خسته نکن.
یاسین اصلا به تو علاقه ای نداره چون خودش یکی دیگه رو دوست داره….
با نفرت دوندن قروچه ای کرد و گفت:
-مزخرف میگی….
لبخند حرص دربیاری ردم:
-نهههه! مزخرفم نمیگم…شما ول معطلی و توصیه من اینکه شما به یکی از همون کشته مرده هاتون جواب مثبت بدین و خیلی معطل پسرخاله س ما نباش!
دستمو بالا آوردم و انگشتامو آهسته تکون دادم و گفتم:
-علی الحساب باااای…
واااای مرسی من اومدم سایتو باز کردم نوشته بود ۳ثانیه پیش گذاشته شده کلی خوشحال شدم😅❤
ادمین جان ناموصن تورو جان هرکی دوست داری تندتند پارت بزار دارم از کنجکاوی دق مرگ میشمممممم فدات ادمین جان ❤️
پارت هات خیلی کوتاهه خواهش میکنم زیادش کن دیگه طاقت انتظار ندارم💔
مرسییی نویسنده لطفا همین جوری ادامه بده😘😘😘
ایولا😂🤣
ب موقع
کوتاه
دمت گرم واقعا وووای فقد رفتار سوفی 😂😂دمش گرم اون دختره از دماغ فیل افتاده رو سر جاش نشوند 😋😋
قشنگ قهوه ایش کردااا😹
وای مرسی ولی زود تر پارتارو بزار
ایوووووول
اخ دلم خنککک شدددد
خوب کاری کرد سوفی این دختره اوسکول چی بوددددد اوفففف
دستتت برنز ادمینن
نویسنده جونم عزیز دلم
یه مدت کم و دیر پارت می ذاشتی مرسی که الان دوباره داری مثل قبلا ها پر انرژی میشی
عاشق رمانتم❤️
امیدوارم هرچه سریعتر به جاهلی هیجان انگیز تر برسیم😍
مرسی ادمین جان 😻 😻
و تشکر ویژه از نویسنده جون 😻
دستت طلا واقعا عاشق رمانت شدم 😍
دمش گرم حال کردیما خوب گاییدش
عالی بود دستت طلا سوفی اون دختره ی عقده ای رو خوب قهوه ای کرد ولی چرا یاسین نسییییییییییییییییییییییست بدون یاسین پارت سفا نداره بخدا بیزحمت پارت بعد رو امشب بزار و یاسین رو بیار حالا اگه آخرش آوردی هو خوبه فقط بیاد دیگه دلم واسش تنگ شده
خیلی ممنون
فقط امیدوارم کم کم به قسمت ها هیجان انگیز نزدیک بشیم و اتفاق بدی نیفته
ممنون💙💚
به رنگ قهوه ای در آمد بد بخت😆😂😁😂
ای ولل خوب سوگند رو چزوند
ارواح جدت امشبن پارت بزار خیلی قشنگ شده رمان ایشالا تا بچه دار شدن یاسینو و سوفی 😊😍😍
چرا پارتا اب رفته نه به اولیاش نه الانی ها
امشب بزار دیگه
رمان قشنگیه!