کف دستهامو به هم مالیدم و پاهام تکون دادم و با کشیدنشون روی زمین سعی کردم گل و لای چسبیده به کف کفشم رو قبل از ورود به داخل تمیز کنم.
دوباره چند مشت به در زدم تا زودتر درو باز کنم آخه داشتم از سرما یخ میزدم و می چاییدم.
چنددقیقه بعد صدای منیره رو از پشت در، درحالی شنیدم که یه ریز سر اینکه سرایدار درو وا نکرده و اون مجبور شده تا اینجا بدوئہ به گوشم رسید.
” ای باباااا…شده آقا و سرور ما و دیگه حتی درو هم باز نمیکنه.من خودم هزارتا کار دارم”
غرغر کنان درو برام باز کرد و چون فهمید من هستم از اینکه مجبور شده به جای سرایدار خودش درو باز بکنه بیشتر عصبانی و دلخور شد.
امامن مشکلی با هیچکس نداشتم برای همین گفتم:
-سلام…
پشت چشمی نازک کرد برام.این حکایت منیره هم شبیه حکایت منشی هایی بود که بیشتر از خود دکتره کلاس میزارن.
خیلی سرد و با ناز و یواش جواب داد:
-علیک !!!
من که نمیدونم مشکل این منیره با من چیه که هر وقت میبینم واسم پشت چشم نازک میکنه.از کنارش رد شدم و رفتم داخل.
ترجیح میدادم اصلا بهش اهمیت ندم.مامان میگفت منیره چون خدمتکار همیشگیه فخری خانم و ماه چهره خانم بوده زیاد اینجا خرش میره و پرروییش هم دلیلش همینه.
رفتم داخل خونه.
اولین جایی که نگاه کردم و به اونجا سرک کشیدم نشیمن کوچیکی بود که معمولا مامان و خاله اونجا مینشستن و باهم حرف میزدن.اما خبری از هیچکدومشون نبود. چون گشنه ام بود ترجیح دادم برم توی آشپزخونه اول یه ناخنک به غذاهام بزنم.
دستمو روی شکمم مالیدم و راه افتادم سمت مطبخ.
اونجا بالاخره خاله رو دیدم که خودش ایستادبود کنار میز و آبمیوه میگرفت.
رفتم سمتش و گفتم:
-سلام خاله جون….
سرش رو بالا گرفت و کمی نگران نگاهم کرد و بعد جواب داد:
-سلام عریز دلم.بیا بشین بگم برات ناهار بیارن فدات بشم!
کیفمو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم:
-خبری شده خاله؟نگرانی انگار …
سرش رو با ناراحتی تکون داد و گفت:
-چیبگم خاله…این یاسین مگه رعایت میکنه.این دو سه روزه معلوم نیست پا شده با دوستاش رفته کدوم وری سرما خورده…هی سرفه میکنه.یکم تب و لرز داره گفتم واسش آبمیوه بگیرم ببرم براش!
نمیدونم چرا یهو منم نگرانش شدم.
اصلا انگار نه من اون سوفیا بودم نه اون ، همون یاسین قبل.
احساساتمون یه جورایی تغییر کرده بود نسبت به هم.
خبری از تنفر و کل کل درمیون نبود.
خاله لیوان رو گذاشت تو پیش دستی و خواست ببرش که فورا گفتم:
-بده من میبرم خاله!
از این حرفم خوشش اومد.لبخند زد و پرسید:
-تو تازه از سر کار برگشتی خسته نیستی؟!
گوربابای خستگی.بعداز اینهمه مدت دلم میخواست ببینمش برای همین گفتم:
-نههه! بدین میبرمش!
لیوان رو ازش گرفتم و کیفم رو گذاشتم یه گوشه.
از آشپزخونه بیرون رفتم و راه افتادم سمت اتاق یاسین.
نزدیک به در اتاقش ایستادم.لای در باز بود تا خواستم کنارش بزنم و برم داخل متوجه شدم مائده داخل هست.
صدای بگو بخندش تو هوا بود.ناخوادگاه حرفهاش رو شنیدم:
“پاشو دیگه عشقمممم…پاشو یکم از این بخور…”
یاسین سرفه کنان گفت:
“باو بیخیال دیگه مائده تو و مامان تا خرخره هله هوله چپوندین تو حلق من”
مائده به آبمیوه ای که براش آورده بود اشاره کرد و گفت:
” بخور دیگه…این هله هوله نیست.آب میوه است.واست خوبه”
“نمیخورم مائده.خوابم میاد.میشه بزاری بخوابم؟”
عصبانی شد و گفت:
ا
“اهههه !!! چقد عین دخترا نااااز میکنی…واقعا که ”
چون متوجه شدم میخواد از اتاق یاسین بیاد بیرون فورا پشت ستون پنهون شدم.چنددقیقه بعد با همون سینی بند و بساطش اومد بیرون درو بست و از اتاق دور شد.
اجازه دادم کاملا دور بشه و بعد خیلی آروم راه افتادم سمت اتاق یاسین.
درو باز کردم و رفتم داخل.
پتورو تا روی صورتش کشیده بود بالا.
نمیدونم خواب بود یا بیدار اما صدای قدم هام و بسته شدن درو شنید و گمونم تصور کرد مائده هستم چون بازهم گفت:
-مگه نگفتم نمیخورم…گیر نده دیگه!
بدون اینکه حرفی بزنم و چیزی بگم جلو و جلوتر رفتم تا رسیدم به تختش.
عجب
ادمین رمان عشق صوری رو نمیزاری؟
ای جانم نویسنده دمت گرم
همینجوری ادامه بده
میگم ادمین جون نمیشد همین الان یهویی دو سه تا دیگه پارت بزاری دل ما رو هم خوسکنی؟
چقدر کم بود 🙁
وای چه پارت طولانی ای😐
چقد کم بود 😭
چرا اینقدر کم
😭😭😭😭😭😭
چرا اینجا تمومش کردی اخه
نویسنده جان چرا با ما اینکارو میکنی
میخای دقمون بدی
مگه باهمون پدر کشتگی داری اخه چرا ایقد پارتات کوتاهن 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
چرا واقعا چراهاااااااااا
جاهاییی که گرم میشی که ببینی چی میشه تموم میشه 😐😐😐😐 ضدحال که میگن اینه ها
چقد کم بود🤕🤕
اینقدر👌بیشتر بنویسی عالی میشه😊😍
ای جاااان
پارت بعدی عاشقانس😍
مرسی نویسنده ❤️
خیلی خوب و عالی بود دستتون درد نکنه😍❤️❤️❤️
اووووووووووف دلم میخواد سر ادمین و نویسنده رو بکنم چرا انقدر کممممممممممممم الان خودمو میکشم خدا ادامش رو بزار لامصب اگه دستم بهتون برسه میکشتون بخدا چرا انقدر کمهههههه لعنتی
سلام
چرااینقدر کم
وایییی توروخدا زودتر پارت بعدی رو بزار نویسنده.عالی بود مرسی
خیلییی کمههههه😭😭😭😭
واقعا ممنونم که اینقدر زود می فرستی فقط کاش یخورده طولانی تر باشه❤💜
و اینکه باز هم میگم دوستم دارم بیشتر قسمت های هیجانی داشته باشه تا غمگین و لج درار
ممنونم بایت این رمان معرکه
وای چقدر خوشحال شدم فقط ۷دقیقه که گذاشتیش😂😂😂ولی خیلی کم بود آدمو میزاری تو خماری
آخیش چسبیدا…من دیگه یاد گرفتم دو هفته یه بار میام چندتاشو باهممیخونم…
اینو یه دفعه باز کردمنوشته بود ۷دیقه قبل
آخ مزه داد 😂😂
کی پارت میزاری
یاسین سوفیا رو خنک نکنه میترسم🤤🤤🤤🤤
بازم سرجای حساس تموم شد 😢ولی مرسی از اینکه زود گذاشتی اگرچه کم بود ولی یاسین توش بود 😍😍😘
بد جایی.تموم.شدچرا😐💔
😑😑😑😑😑😑
مرسیتم ادمین زود گذاشتی ولی چرا الان تموم شدددد لعنتتتت
پارت خوب بود ولی کم
یکی دیگه بزار🥺
چراااااااااااااااااااااااااااا واقعا چراااااااااااااااااااااااااااا
😐💔😭
بابا یکم بیشتررر من مردم عیشششش 😐💔😭
ادمین مگه میشه تو نویسنده رو نشناسی؟؟
جووووون خووووودت بهش بگو طولانی تر کنه پارتاروووووووووووووووووووووو
به اینم میگن پاارت؟!:\
میگم ادمین جون میشع همین حالا یهویی یه سه چهار تا پارت بزاری…؟
بخدا بد جور مشتاق ادامش هستم
ادمین رمان فتنه و عشق صوری رو پارت گزاری نمیکنی توسایت؟
بابا این همه التماس میکنیم خب پارت طولانی بزاری نویسنده عالی می نویسی ولی خیلی کم میزاری 😐ارمین توهم یکی بگو بهش خوو
vaaaaaaaayyy parta kheiliii kotaheee
ادمین جان لطفا جان مادرت پارت هارو انقدر کوتاه و دیر نزار 😞😞😞
دست من نیست نویسنده همین قد میزاره
میگم آخه بشر مگه کرم داری دقیقا مواقع حساس قطع مکنی خووو😭😭😭
رمان عشق صوریو نمیزاری ادمین مال همین نویسندس ولی پارت خیلی گزاشته اخراش دیگه
سلام من این رمان رو تو یه سایتی دیدم که فروشی بود فک کردم لازمه ک بگم