خودمو پرت کردم روی تخت و پتو رو تاروی صورتم بالا آوردم.
میخواستم تا همیشه زیر همون پتو بمونم اما دیگه بیرون نیام.
صدای جرو بحث خاله و مامان رو حتی از زیر پتو میشنیدم اما دوست نداشتم از اونجا بیام بیرون.
لب گزیدم و سه چهارتا فحش درشت بار اون زنیکه کردم که باز اینجوری مامان رو میخواست بندازه بخپه جون من.
من رو بابام حساس بودم.وقتی یکی به اون توهین میکنه انگار یه تیر تو قلبم فرو میکردن.
پتورو به آرومی از روی صورتم پایین آوردم و سرمو به سمت در برگردوندم.
مامان با حرص میگفت:
” بزار برم داخل…بزار دوتا بزنم تو گوشش تا دیگه اینجوری شرف و آبروی منو با زبون تند و تیزش بر باد نده”
“ولش کن…جوونن …زودجوشن…اتفاقا از نظر من حق با سوفیا بوده.
اون کار بدی نکرد…از پدرش دفاع کرد.
هیچ دلیلی نداشت فخری سرخود پای محمدرضا رو وسط بکشه و بهش توهین بکنه…”
دست خاله با این منطق خوبش درد نکنه.هرچقدر اون منطقی و مهربون بود به همون انداره مامان سختگیر و غیر منطقی.
البته من میدونستم دلیلش چیه.
دلیلش برادر منوچهرخان بود.
همونی آدمی که مامان بخاطرش از بابا جداشد تا با اون ازدواج بکنه!
حرفهای خاله رو که شنید گفت:
” چی چی رو حق با سوفی بوده؟ ندیدی چه جوری شرف و آبروی منو برد؟ شنیدی چی به فخری گفت؟
هرکس بد ما به خلق گوید ما فلان و بهمان….
عین باباش حرف میزنه.عین همون محمد رضای لعنتی.
وای خداااا…چقدر من باید از دست این دختر حرص بخورم چقدر آخه!؟”
” حالا بیا بریم.هیچوقت تو عصبانیت نباید جرو بحث کرد. الان دیر وقته…بیا بریم آرومتر که شدی بعدا بیا باهاش صحبت کن.فردا بیا خب….”
مامان که مشخص بود خیلی دوست داره از این بابت مفصل از خجالتم دربیاد گفت:
“آخه….پررو میشه.من اصلا دیگه چه جوری توروی اونا نگاه کنم!؟”
” اینقدر سخت نگیر…نصف شبی ول کن اون سوفی بیچاره رو…بیا بریم وقت واسه دعوا زیاده بیااااا…الان دم به دمش نزار قطعا اون هم ناراحت”
دیگه صدایی ازشون نشنیدم.نمیدونم رفتن یا نه اما درهرصورت منم دوباره پناه بردم به زیر پتو.
ترجیح میدادم همونجا و همون زیر بمونم اما نیام بیرون.
تو خودم مچاله بودم که در آهسته باز و بسته شد.
شک نداشتم مامان برای همین بهتر بود اصلا از زیر پتو بیرون نیام.
حتی حس کردم درو از داخل قفل کرده.
لابد میخواست کلی حرف کوبنده و توپ و تشر حواله ام بکنه.
سعی کردم خودم رو بزنم به خواب اینجوری بهتر بود.
شاید اگه ببینه و فکر کنه خوابم بیخیال و دعوا و مرافه بشه و بره…
به تختم نزدیک شد و رو لبه تخت نشست.
صم بکم زیر همون پتو موندم و هیچی نگفتم ولی درکمال تعجبم صدای پسرخاله به گوشم رسید:
-سوفی ….؟
چشمامو زیر پتو وا کردم و تو تاریکی اینور اونورمو نگاهی انداختم.واقعا یاسین بود!؟باورم نمیشد اصلاااا…
دوباره پرسید:
-خوابی سوفی !؟
نمیدونم چرا تا صداش رو شنیدم قلبم تالاپ تلوپ تو سینه ام شروع به تپیدن کرد.
ولی خیلی معطلش نکردم.
پتورو به آرومی از روی صورتم پایین آوردم و بهش خیره شدم.
چشم تو چشم که شدیم پرسید:
-خواب بودی!؟
خودمو کشیدم بالا و نیم خیز شدم.تا نشستم جواب دادم:
-نه…بیدار بودم…اتفاقی افتاده که اومدی اینجا!؟
آب دهنشو قورت داد و من اینو از بالا و پایین شدن سیبک گلوش متوجه شدم.با سر انگشت کنج بینیش رو خاروند و بعدهم جواب داد:
-نه من…من فقط اومدم ببینم تو خوبی ؟!
خیلی دلم میخواست در اون مورد با یکی حرف بزنم.میدونم الان همه تو این خونه حق رو به فخری میدادن.
شاید اصلا منوچهر خان بخواد منو بنداره بیرون…
تو حالت نشسته چرخیدم سمتش و گفتم:
-تو هم مثل مامانم فکر میکنی من کار بدی کردم!؟ حق رو به عمه فخریت میدی!؟
ابروهاش رو بالا انداخت و جواب داد:
-نهههه! معلومه که حق رو به اون نمیدم…به تو میدم!
لب پایینیم رو زیر دندونهام فشردم و گفتم:
-واقعا؟
چشمهاش رو بازو بسته کرد و خیلی آروم جواب داد:
-آره…حالا اومدم ببینم خوبی یا نه! اگه دیر وقت اومدم بخاطر این بود که نمیخواستم دردسر درست کنم برات…..
چند ثانیه ای بدون حرف نگاهش کردم و گفتم:
-یاسین من خیلی بابام رو دوست دارم…بابا محمدرضای من اونی که اونا فکر میکنن نیست….
وقتی به بابام توهین میشه انگار به من شده!
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره…موافقم…بابای تو عالیه! عمه فخری فیخودی اونحرفهارو زد…
غمگیننگاهش کردم و گفتم:
-من خیلی بخاطر حرفهایی که به پدرمزد ناراحت شدم.خیلی….
خودشو کشید جلو و خیره تو چشمهام گفت؛
-اگه یه نفرو نیاز داری که بغلت کنه میتونی رو من حساب باز کنی…..
خودشو کشید جلو و خیره تو چشمهام گفت؛
-اگه یه نفرو نیاز داری که بغلت کنه میتونی رو من حساب باز کنی…..
فکر میکردم بعد از اون سیلی یهویی ای که من بی هوا و بی دلیل به گوشش زدم، دیگه یه آدم نرمال فرضم نکنه و نیاد سراغم اما حالا که خوب نگاش میکردم می دیدم واقعا شبیه کسیه که منو دوست داره….
فقط نمیدونم چرا من بچه پررو اینقدر در مقابل اون یه جوری بودم که انگار خودم نبودم…
معذب بودم و جزات اینکه مستقیم تو چشمهاش نگاه کنم رو نداشتم اونم کی…
من!
منی که لقب دومم اصلا بچه پررو بود!
سر خمقده ام رو بالا گرفتم و با نگاه به چشمهاش پرسیدم:
-چرا میخوای بغلم کنی!؟
حالا این یاسین هم دیگه اون یاسین پررو و زبون داری که همیشه انگار ده کیلو زهرمار قورت داده بود و مدام به آدم می پرید نبود.
یه جورایی اون هم توی اون لحظات با خود واقعیش توفیر داشت.
بعد از یه سکوت نسبتا طولانی درجواب سوال من که انگار خیلی براش سخت بود گفت:
-خب…میخوام…میخوام آروم بشی!
همچنان بهش خیره موندم.زل زده بودیم تو چشمهای من.
این واسه من عادی نبود.
چرا میخواست از لحاظ احساسی بهم نزدیک بشه اون هم وقتی نامزد داشت.
بعد از چند ثانیه سکوت با صدای آرومی گفتم:
-ولی تو نامزد داری…نامزدتم مائده است…روتو حساسه.هم خودش هم خاله هاش…
بعد از زدن این حرف که گفتنش کم آسون هم نبود، نامحسوس نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم.
زدنش سخت بود اما باید میگفتم.
من نمیخواستم به یاسین علاقمند بشم وقتی نامزد داره و ممکنه بود بعدا یه شکست عاطفی دیگه بخورم.
باهمین شکستهای احساسیه که آدما از درون خرد میشن.
میشکنن و هزار تیکه میشن و بعدش چنان از زندگی دلسرد میشن که دیگه دلشون نمیخواد حتق تو اجتماع بگردم.
آب دهنشو قورت داد.
چشمهام روی سیبک بالا و پایین شده ی گلوش به گردش دراومد.
با یه سکوت نسبتا طولانی گفت:
-من هیچ علاقه ای به مائده ندارم….
فقط میدونم همیشه یه سری حرف مسخره به شوخی اینقدر جدی شدن که رسید به این مرحله ای که توهم برشون داره اره…یاسین واقعا نامزد منه!ولی نیست.
من هیچ علاقه ای به مائده نداشتم چون….
مکث کرد.بیصبرانه منتظر بقیه ی جمله اش بودن برای همین پرسیدم:
-چون چی!؟
مستقیم به چشمهام خیره شد و جواب داد:
-چون تورو دوست داشتم…
احساس کردم زمان برام توقف کرده.
یک بار دیگه این جمله رو ازش شنیدم و هربار به اندازه ی همون برا اول قلبم به تپش افتاد و نفسهام سنگین شدن.
هیچوقت فکر نمیکردم یاسین واقعا منو دوست داشته باشه.
آخه هر چقدر فکر میکردم می دیدم ما همیشه مثل خروس جنگی بودیم.
همیشه درحال دعوا…و مگو…جنگ و جدال…
حالا وسط اینهمه تنش کی وقت کرد عاشقم بشه رو نمیدونم!!!
لبخند خیلی خیلی محوی زدم و پرسیدم:
-داری سر به سرم میزاری!؟
فورا جواب داد:
-نهههه….معلومه که نه.چرا همچین فکر میکنی؟ من واقعا دوست دارم سوفیا…
لبهامو روهم مالیدم و جواب دادم:
-ولی من و تو همیشه درحال بحث بودیم.تو همیشه به گیر میدادی…هر وقت همو می دیدم فقط وقتی باهم بحث نمیکردیم که خواب بودیم …
بلافاصله و بی معطلی جواب داد:
-خب برای اینکه تو همیشه خیلی از کارهات نسنجیده بودن.هشدارهای منو جدی نمیگرفتی…اگه بهت گقر میدادم اگه میگفتم با این و اون نباش بخاطر خودت بود.
بخاطر اینکه دلم نمیخواست آسیب روحی ببینی…یا هر آسیب دیگه ای….
وگرنه…
مکث کرد.صورتش حاله ای از غم گرفت و بعد هم آهسته تر و آرومتر لب زد:
-هرچی گفتم و تو فکر میکنی گیر دادن بودن همشون بخاطر خودت بود.
بخاطر خودت…
چشمهام روی صورتش به گردش دراومد.
تو چشمهای قهوه ایش خبری از دروغ نبود.حس قوی ای بهم میگفت اون واقعا دوستم داره و این دوست داشتن دروغین نیست….
و چشمهاش…صداقت چشمهاش موج میزد و تونستم باورش کنم اما آهسته و آروم درحالی که با انگشتام بازی بازی میکردم پرسیدم:
-واقعا دوستم داری؟
خیلی سریع و قاطع گفتم:
-عین جونمی ….
قلبم از این جواب به تالاپ تلوپ افتاد.دوباره پرسیدم:
-از ته دلت؟
وقتی اون سوالی که جوابش خیلی برام اهمیت داشت رو پرسیدم بی تعلل و بی معطلی جواب داد:
-از ته دلم و با تمام وجودم…
وقتی اون سوالی که جوابش خیلی برام اهمیت داشت رو پرسیدم بی تعلل و بی معطلی جواب داد:
-از ته دلم و با تمام وجودم
دلم نمیخواست لحظه ای چشم از چشمهاش بردارم.چشمها هیچوقت دروغ نمیگن.هیچوقت.
حالا…
نمیدونستم….نمیدونستم باید این ارتباطی که قطعا بدون دردسر نیست و نخواهد بود رو بپذیرم یا نه!؟
و فکر کنم اون خودش هم متوجه اون دودلی و تردید من شده بود چون بیشتر خودش رو کشید جلو و بعد با گرفتن دستهام گفت:
-سوفیا….
مکث کرد که من با دقت زیادی بهش خیره یشم. که تمام فکر و ذهنم بشه اون.که ذهنم خالی بشه از هر مشکل و دردسر احتمالی.
بعد از چندثانیه سکوت گفت:
– اگه هنوز یه درصد، اصلا نیم درصد بهراد رو دوست داشته باشی من محاله که دیگه ….
خیلی سریع وسط حرفهاش پریدم و بااخم گفتم:
-نه…فقط یه احمق یه اشتباه رو دوبار تکرار میکنه!چرا باید کسی رو دوست داشته باشم که واسش یه سرگرمی بودم.کسی که یه نفر دیگه رو دوست داشت و منو صرفا جهت سرگرمی پذیرفته بود.
لبخند زد.نه یه لبخند واضح و مشخص نه.ولی میشد اون رو، روی صورتش دید و تماشا کرد.
آهسته لبهاش رو باز کرد و پرسید:
-خب….میشه بزاری دوست داشته باشم ؟!
بعضی وقتها، یهو یه چیزی تو دل آدم تکون میخوره.یه چیزی که نمیتونی جلوش رو بگیری.
خوشایند…شیرین و به تو شوق زندگس میده.
و حس کنم احساس من در مورد یاسین هم همینطور بود.
دلم پسندیدش….
اصلا آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم.
نفس عمقی کشیدم.لبهام رو باز کردم و گفتم:
-آره…
اینبار دیگه عیان و آشکار لبخند زد.دستهاش رو باز کرد و به دور بدنم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش.
سرمو گذاشتم رو شونه اش.
اصلا فکر نمیکردم یه روز بخوام دل به دل یاسین بدم.
کسی که همش باهاش درحال جرو بحث بودم.
دعوا و بگو مگو و جنگ و جدال…
و حالا مشخص شده که همه ی اونها از سر دوست داشتن بوده.
از سر عشق…و وقتی یه نفرو دوست داری دلت نمیخواد آسیب روحی یا هر نوع آسیب دیگه ای ببینه برای همین سعی میکنی تو همه ی شرایطی مراقبش باشی.کاری که یاسین هم همیشه در قبال من انجام میداد و من اسمش رو میذاشتم دخالت….
دستهام رور بدنم حلقه بودن و سر من روی شونه اش.
دروغ نگفتم اگه بگم تو بغل یه آرامش خاص داشتم.
آرامشی که قابل وصف و بیان نبود.
آرامشی که نمیشد توصیفش کرد.
بعد از چنددقیقه سرمو از روی شونه هاش عقب بردم و بهش خیره شدم.
موهام رو پشت گوش زدم و گفتم:
-اگه کسی بفهمه که ما…
مکث کردم و اون از این فرصت استفاده کرد و گفت:
-فعلا نمیزاریم کسی بفهمه که تو آرامشت بهم بریزه….همچی بین خودمون می مونه!
اما مشکل اصلی من همچنان مائده بود.مائده ای که خودش رو نامزد یاسین میدونست و حتی نمیشد تصورش رو کرد که چه اتفاقاتی رخ میده اگه یه روز اون یا حتی بقیه متوجه این ارتباط بشن.
لبهامو روهم فشار دادم و با تکون سر آهسته گفتم:
-باشه…همچی بین من و تو!
لبخند زد و موهای رها شده روی صورتم رو خودش به آرومی پشت گوشم زد و درهمون حین گفت:
-منم میرم که تو خیلی استرس نداشته باشی…
دلم خواست بمونه واسه همین خیلی سریع گفتم:
-میتونی بمونی!
تا وقتی در قفل بود یه دل خوشی ای به اسم حفظ حریم خصوصی و امنیت هم وجود داشت پس اگه می موند اتفاق خاصی نمیفتاد.
بهم نگاه کرد و پرسید:
-مطمئنی!؟
خودمو روی تخت بیشتر کنار کشیدم تا جا واسه اون هم باز کنم و بعد گفتم:
-آره…میتونی همینجا بمونی…
اینو گفتم و دراز کشیدم روی تخت.
موند و با بالا گرفت پتو اونهم کنار به پهبو دراز کشیدم جوری که صورتهامون دقیقا رو به روی هم بود.
موهام افتاده بودن رو چشمهام.
دوباره با سر انگشتهاش موهام رو خیلی آروم پشت گوشم زد و بعد گفت:
-خیلی ناراحتی؟ بابت حرفهای عمه فخری….
هنوزم باورم نمیشد تو این حالت کنار اون دراز کشیده باشم.
لبهامو روهم فشردم و بعد آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-دیگه نه….
وای فقط دو ثانیه..مرسی ادمین..خدا سلامتی بده
اوه چه طولانی
ممنون
به نظرتون سدفیا خیلی زود به یاسین جواب نداد؟
به نظرم باید می گفت چه تضمینی وجود داره که دوباره شکست احساسی نخورم.
و دیگه اینکه خیلی دیر فرستادین ولی این پارت نسبت به پارت قبلی طولانی تر هست
در کل ممنونم بابت این رمان 😍من که دارم لذت می برم💚💙❤💛💜
فقط دو ثانیه س گذاشته… اونم عجب بلند و قشنگ
وایییییییییی خیلی قشنگ بود ادمین مرسی واقعا دستت درد نکنه هم اومدم تو سایت دیدم نوشته دوثانیه پارت رو گزاشته مرسی خیلییییی قشنگ بود
اگه میشه هفته ای دو تا سه بار پارت به این بلندی بزار خیلی خوب میشه
خیلی کم بود ولی چه حالی میده بیای ببینی دو سانیه گذاشته😂😂
بیشتر بنویس بعد چار پنج روز
وای باور نمیشه بالاخره پارت جدید گذاشته 😱
عالیییییی بو من داشتم بجای سوفیا ذوق میکردم😍
۲ ثانیه پیش گذاشتی اولی نفر من خوندم😂😂😂
هرچی زود تر پارت بعدی بزار
ایول دمت گرم👏👏👍👍
نه اولین نفر نبودی..سایت مشکل داشت..برا همه همین دوثانیه رو زده بود.خخخ ولی وقتی باز میکردی میشد دو ساعت پیش
نویسنده عوض شدع؟
عالی عالی فقط تند تند پارتا رو بزار وبه همین اندازه طولانی دستت درد نکنه خیلی ممنون
مثلا میتونستن داستان رو یه طو😉دیگه بنویسن مثلا وقتی که یاسین به سوفی میگه بهش علاقه داره سوفی یکم ناز کنه😋 بعد مادر سوفی بهش بگه که قراره خواستگار بیاد بعد یاسین شب خواستگاری نزاره سوفی جواب مثبت بده 🤗 در کل زیبا بود ممنون بابت پارت جدید 😘
اینجوری کلیشهای میشود این بهتر فقط سوفی خیلی زود جواب اره داد کلان مثل مرد ندید ها رفتارمیکنهه
بازم مرسی نویسنده جون💕💕💕
مرسی واقعا پارت بلند بود
ووووووای مرسی درسته که شیش روز طول کشید ولی خب پارتش بلند بود و با معنی دمت گرم ادمین فقد اگه میشه زود زود بزار ولی پارتا بلند باشن 😍😍😍
سلام خیلی دوسش داشتم منم یه پسر خاله دارم که همیشه باهاش در جنگ و جدالم ولی یه مدته که حس کشش بش پیدا کردم من به عشق اعتقاد ندارم ولی احساس میکنم منم دچار این تعصب احمقانه شدم تمام تلاشم را میکنم که جلوش عادی باشم خیلی عادی هی…. به شدت زیبا بود این پارت تشکر بیکران S.M
وااای بالاخره
مرسی
این پارت خیلی بهتر و طولانی تر بود
عالی
خیلییی خوب بود ادمیین جان…دمتتت گرم 🥰
کاش همیشههه انقد طولانی میبودددد😂😅
وایییییی خدای من مرسیییییی ازت هم طولانی تر بود هم هیجانی تر خیلیییییی خوب بوووووود واووووو از الان اصل کاری شروع میشههههه😍😍😍
بلاخره یه پارت طولانی
آخ قربونت دم هر دوتون گرم.هم نویسنده که بلاخره بیشترش کرد هم ادمین که گزاشت.مرسی هستین😅🌹
ادمین جان مرسی بابت پارت رومان 😙😍
فقط چرا بعد از هفت روز گذاشتی🤔
بخدا مردیم ترو خدا یه روز در میان پارت بزار پارت جالبی بود 😢😢🤕
عرررررررررررررر گریه همچی حساس ک میش تموم نکنششش
سلام عااااالی بود و همچنین طولانی همیشه همینطوری بمونه عاااالی میشه😍😍😚👌👍
ای جانننننننن🥰
این پارت با اینکه دیر گذاشته شد خیلی خوب بود نویسندهههههههههههه😍
مرسی بابت این پارت❤️
فدایی داری😂❤️
رمان خوبی هست؟ ارزش خوندن داره؟ لطفا کسی خلاصه وار توضیح میده برام
سلام
خب ممکنه سلایق من با شما فرق داشته باشه ولی من به شدت دوسش داشتم ولی توصیه می کنم بعد از عید شروع کنید به خوندن که پارت ها بیشتر شده باشه 😵 توضیح هم نمیدم چون نمکش کم میشه
سلام باشه ممنون❤️
ساره رمان خوبی هست درمورد ی دختره ک خونوادص از هم جدا شدن و از شیراز میاد تهران پیش مادرش ک پیش خواهرش زندگی میکنه و قضایا شروع میشه..
سلام به همه اطلاعیه داده بودن تو سایت که ادمین عمل کرده و سه چهار روز نمیتونه بیاد خوشحالم که سلامتیت رو بدست آوردی ممنون که پارت رو بیشتر کردید لطفاً از این به بعد زود تر و طولانی تر پارت بزارید 🙏🏻❣️
چرا همه سر دو ثانیه دیدیم؟😐😂من میخوندم و استرس اینو داشتم ک الان پارته تموم شه بمونم تو خماری ک اخر همین شد:/
چرا این چیزایی که توچشم یاسین دید و فهمید از توچشم بهراد نفهمید که این جوری سر کارش گذاش
😑😑😑🤨🤔
رمان خیلی خیلی خوبیه
ای جانم خداااااااااا
ادمین چرا من سیندرلا نیستم و پارت نمیزاری قرار بود سه چهار روز درمیون بزیری ولی الان یک هفته شده تازه رمان پسرخاله هم دیر به دیر پارت میزاری لطفا زود تر پارت بزار😔😔ممنون😘😘
مثلا میتونستن داستان رو یه طو😉دیگه بنویسن مثلا وقتی که یاسین به سوفی میگه بهش علاقه داره سوفی یکم ناز کنه😋 بعد مادر سوفی بهش بگه که قراره خواستگار بیاد بعد یاسین شب خواستگاری نزاره سوفی جواب مثبت بده 🤗 در کل زیبا بود ممنون بابت پارت جدید 😘
خب اونطوری که مثل بقیه رمان ها می شد
قشنگی این رمان به اینه که با اینکه آدم از اسمش همون اول کل داستان رو می فهمه ولی بازم به شک می افته که نه بابا امکان نداره این دو تا باهم بشن
بعد یهو می بینی که بهم علاقه دارن😍❤️
امشب پارت نداریم؟؟
خواهش میکنم امشب پارت بزارید🙏🙏🙏🙏🙏🥰🥰🥰
نگو برگشتیم به روال سابق ۳۰۰۰۰ بار این پارتو خوندم
سلام سلاممممم
جان من
جان طرفداراتون
*ببخشین ب جون شمام قسم خوردم*
هر هفته حداقل سه یا دو پارت بذاریننن خووووووووووووو
لطفاااا خیلی رمان خوبیهههه
تنکس ادمین:)
حاجی تو رو به هر کی میپرستی امشب پارت جدیدو بزار به مولا یادم رفت چی شده بود تو پارت ۷۴
دوباره اومدم خوندمش 😐😐😐
پارت جدید بزارین دیگه عه حتما باید دق مرگ کنین
برگشتیم دوباره به همن روال صابق خداییش آخه چه وضعشه یه پارت جدید بزار دیگه 😲😲
روز چهارم نیز گذشت و تو ای ادمین هنوز پارت نگذاشته ای
جون جدت پارت جدید بزار 😢😢😢😢😭😭😭😭😭
ادمین جان چرا اینقدر دیر میزاری یه روز ۱ هفته یه روز ۴ روز بعد مردیم دیگه 🤕😭😢تا پارت جدید نگیریم آروم نمیگگیریم😂😂😂😂😂😁