لبخند زد.تماشاش کردم تا ببینم چیکار میخواد بکنه.یه کوچولو خودش رو بلند کرد و بعد به آرومی خیمه زد روی بدنم…
فکر کنم این دوست داشتن واقعی بود.
وقتی که برای طرف مقابلت دلت میره…
قلبت به تپش میفته و ته دلت عمیق احساس خوشبختی میکنی.
چنددقیقه ای از همون فاصله ی خیلی خیلی کم بهم خیره شد و بعد چشماشو روی هم گذاشت و دستشو گذاشت رو قلبم و گفت:
-چقدر تند میپه!
خودمم حسش میکردم. لبخند خجلی زدم و آهسته گفتم:
-آره…تند میتپه ..
کنار گوشم پرسید:
-بخاطر کیه سوفی؟ هوووم؟
نجوا کنان جواب دادم:
-بخاطر تو…
تپش قلبم بیشتر شد اما وقتی خودمم پلکهام ناخواسته روی هم افتادن و اون باخم کردن سرش لبهاشو به آرومی روی لبهام گذاشت دیگه اون حس اضطراب و ترس از وجودم پر کشید.
لبهاش مثل مسکن بودن.مسکنی که خیلی سریع عمل میکنه.مسکنی که آرامشبخش!
خیلی آروم و با احتیاط لبهامو بوسید.فکر کنم زیادی ملاحظه ام رو میکرد.نمیخواست به من بد بگذره.
دستهامو دور بدنش حلقه کردم و خودم به اون بوسه سرعت دادم.
همین حرکت باعث شد تا احتیاط رو کنار بزاره و مثل خودم لبهامو با ولع بخوره…
انگشتامو روی بدنش بالا و پایین کردم درحالی که دست اون یه طرف صورتم بود.
سر انگشتاشو روی گوشم احساس میکردم و انگشتش شستشو روی گونه ام.نوازشم میکرد.
دوستش داشتم.
آره…یاسین رو دوست داشتم.عاشقش بودم و انگار سالها بود که دوستش دارم.
انگار سالها بود تا به این حد واسم عزیز و خواستنی بود.
نفس که کم آورد لبم رو به راحتی رها کرد و سرش رو برد عقب.
چشمهاش روی صورتم به گردش دراومد.
لبخند زد و گفت:
-چقدر از این فاصله خوشگلتری! کلوزابتو برم!
خندیدم.هیچوقت فکر نمیکردم یاسین خودخواه و مغرور به خودش این اجازه رو بده که از یه نفر تعریف و تمجید بکنه.
خندیدم و گفتم:
-داری مخ میزنی!؟
دستشو از روی قلبم برداشت و بعد کنارم به پهلو دراز کشید و جواب داد:
-مخ ؟ نه بابا…من یه پسر سر به راهم.از این چیزا که تو میگی سردرنمیارم
نگاهم رو مظلوم کردم و بعد لبهامو روی هم فشردم و سر انگشتمو روی شقیقه اش پایین آوردم و گفتم:
-آااااخی! چه پسر سر به راه و مظلوم و پاک و بیگناهی….دلم برات رفت!
از کنج چشم نگاهم کرد و گفت:
-بهتره دلت برام نره چون بنده خودم دلم داره واسه یکی دیگه میره.یکی که خیلی دوستش دارم درواقع قلب بنده صاحاب داره….
با لبخند پرسیدم:
-میتونم بپرسم اسم اونی که دلت واسش رفته چیه؟
ابروهاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:
-سوفیای کج رفتار!
زدم به شونه اش و گفتم:
-کج رفتار خودتی!
تو گلو خندید و بعدبه کمر دراز کشید و پرسید:
-دلت میخواد سرتو بزاری روی بازوی من!؟
من همیشه حس میکردم بازوهای یه مرد امن ترین نقطه ی یه جهانن اگه اون مرد عاشقت باشه و توهم عاشقش باشی.
با کمال میل از این پیشنهادش استقبال کردم و بعد گفتم:
-آره…دوست دارم…
دستشو اراز کرد و گفت:
-خب پس سرتو بزار اینجا!
سرم رو گذاشتم روی بازوش.اینجوری بهش بیشتر نزدیک میشدم.
پلکهاشو روی هم گذاشت.فکر کنم خسته بود.خسته ی خوابیدن اما پرسید:
-اولین بوسه ات چطور بود!؟
لبخند زدم و همونطور که با سر انگشتام روی سینه اش خطهای فرضی میکشیدم جواب دادم:
-خوب بود! دوستش داشتم.
چشمهاش رو باز کرد.
چرخید سمتم.
دست دیگه اش رو پشت کمرم گذاشت و سرش رو برد تو گردنم و گفت:
-فقط مال من باش…خب؟ فقط مال من….
حتی اگه اون نمیگفت هم فقط میخواستم مال اون باشم.
فقط مال اون….
آخه من الان اون دختری بودم که مرد رویاهاش رو بعداز سالها پیدا کرده…!
و بالاخره 😊
خب خداروشکر بعد چندین روز انتظار به پایان رسید و پارتو گزاشتین 🤗
ممنونم لطفا هرچه زودتر پارت های دیگرو هم بزارید
بلاخره پارت گذاشتید اففففف
کم بود مثل همیشه
این سوفی دیگه حال ادمو بهم میزنه اه…بابا ی ذره غرور داشته باش ایششششششش …تک ب تک این حرفا رو وقتی با بهراد بود گفته بود بعدم میگه این ی عشق واقعیه اهههه
هنو تو کلبه هستن.
چند پارت بگذره
تازه مراسم صبحونه دارن بعدشم دانشگاه
حالا حالا ها کار دارند.
بعد منیر میفهمه به همه میگه.
مائده بیچاره که سالهاست این پسره نامزدش بوده هیچی به هیچی.
این رمانم مثل رمان عشق و تعصب بی سر و ته.
من غششششششششش😍😍😍😍
فقط تورو خدا ادمین زود به زود پارت بزار
واقعا خیلی خوشحالم ک بعد از چندین روز پارت رو گذاشتین ولی به خدا اگه اون نویسنده دم دستم بود بدون درنگ خفش میکردم . آخه چرا انقد کوتاااه
چه عجب ما پارت جدید رو دیدیم
به نظرتون کم نبود ؟؟؟ چرا بود خخخخخخ خودم جواب دادم
و اینکه فاصله زیاد داشت مثل پارت قبل به جای اینکه بیاید فاصله رو زیاد کنید یکم پارت رو بیشتر کنید تا ارزش خوندن داشته باش
واااای… جییییغ
عالی بودددد بابا
چی بگم
دیر که گذاشتید هیچ پارتش چهار خط بیشتر نبود
من سوفی رو نمیفهمم چطور بعد از بهراد اینقدر راحت وا داد
بنظرم مثلا اون عشقه واقعی نبود
یاسین عشقه واقعیشه😆😂