سفارشات دختر و پسر جوونی که تو قسمت وی ای پی نشسته بودن واز هر فرصتی برای مالیدن هم بهره میبردن رو گذاشتم روی میزشون وبا زدن یه لبخند مصنوعی ازشون فاصله گرفتم.
کنار بار،روی یکی از صندلی های پایه بلند نشستم و دست به چانه مشغول ورق زدن کتابک کوچیک شدم.
ولی من هیچ کافه ای رو به اندازه ی کافه ی بابا محمدرضا دوست نداشتم….
توی یه خیابون سنگفرش شده ی پراز درخت می رسیدی به یه مکان خاص که نماش طرح چوبه….
چوبهای سفید رنگ و پنجرهایی که قابشون قرمزه و رو طاقچه شون پراز گلدونه…
تو کافه بابا محمدرضا حتی کتابخونه هم بود و هرکی میومد اونجا میتونست کتاب هم بخونه، میتونست از خودش عکس بگیره و اون عکس رو به تابلویی که مخصوص همینکار بود آویزون کنه و زیرش یادگاری بنویسه…
آره! هیچ کافه ای کافه ی بابا محمدرضا نمیشد!
تو فکر بودم که یکی از کارکنها یه سینی چوبی داد دستم و گفت:
-سوفی…سفارشات میز کنار پنجره اس…برو بده!
باشه ای گفتم و از جا بلندشدم و قدم زنان به سمت میز کنار پنجره رفتم.
جایی که حس کردم یه نفر آشنا پشت به من روی صندلی نشسته و نگاهشو دوخته به پنجره درحالی که یه کاپشن خاکی رنگ تنش بود و یه کلاه لبه دار سبزپسنه ای روی سرش.
هرچه نزدیکتر میشدم حدسم در مورد هویتش بیشتر میشداما خسته تر از اونی بودم که بخوام دقت ریادی به خرج بدم.
جالب اینجا بود که خودش تنها بود اما دوتا قهوه سفارش داده بود.
سفارشاتش رو گذاشتم روی میز بدون اینکه نگاهش کنم اما قبل از اینکه برم سرش رو بالا گرفت و گفت:
-بشین سوفی!
صدای یاسین بود.متعجب سرم رو برگردوندم سمتش و بهش نگاه کردم.حس کرده بودم آشناس اما نمیدونستم یاسین….
دندون قروچه ای کردم و باعصبانیت پرسیدم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
خیلی جدی جواب داد:
-اومدم با تویی حرف بزنم که یهو جنی میشی و از خونه میزنی بیرون و حرفهای درهم برهم میزنی!
فکر نمیکردم اونقدر براش مهم باشم که بخواد تا اینجا بیاد.در هر صورت من تمایلی به حرف زدن نداشتم برای همین گفتم:
-من کار دارم!
ساعد دستشو روی میز گذاشت و گفت:
-خیلی خب میمونم تا کارت تموم بشه و سرت خلوت!
کلافه و خسته نفسم رو بیردن فرستادم.از یاسین خسته نبودم از حرف زدن در مورد اینکه نمیتونیم باهم باشیم خسته بودم.
خودمم دلم نمیومد همچین حرفهایی بزنم اما خب…باید چیکار میکردم! چاره ی دیگه ای نداشتم….
لبهامو روی هم مالیدم و گفتم:
-برو یاسین…من نه وقت حرف زدن دارم نه حوصله اش رو پس بهتره بری!
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت و گفت:
-من باید با تو حرف بزنم…باید ببینم جنس دوست داشتن تو از چیه که یه روز میخوای یه روز نمیخوای!
قضیه اون چیزی که اون فکر میکرد نبود اما من هم تو اون شرایط وقتی خودم حالمگرفته بود بشینم و از مشکلات واسه اون حرف بزنم.
با حالتی پکر گفتم:
-وقتتو تلف نکن یاسین برو…
با عصبانبت کنترل شده ای پرسبد:
– حرف زدن با من از نظر تو وفت تلف کردنه!
پووووف! چقدر کلافه میشدم وقتی اون از حرفهای منو بدتربنمنظور رو تعبیر میکرد.
عاجزانه گفتم:
-نههههه! معلوم که نه…
به صندلی رو به رویی اشاره کرد و گفت:
-پس بشین و باهامحرف بزن.
ازش رو برگردوندم و گفتم:
-نمیتونم!
-نمیتونی یا نمیخوای….
هیچی نگفتم و اینبار جوابی به سوالش ندادم.
نفس عمیقی کشید و با بلند شدن از روی صندلی چند اسکناس پول انداخت روی میز و بدون اینکه لب به سفارشاتش بزنه از کافه زد بیرون.
سرمو به سمتش برگردوندم و غمگین نگاهش کردم.
اه از نهادم بلند شد.
اصلا دوست نداشتم همچین فکری راجبم بکنه ولی انگار اون همینطور فکر میکرد.
اینکه من بدون هیچ دلیلی دیگه دلم نمیخواد ارتباطم رو باهاش ادامه بدم.
وسایل رو جمع کردم و دوباره باخودم بردم.
من یاسین رو دیر کشف کردم اما وقتی حسش رو بهم گفت احساس کردم خوشبخت ترین دختر دنیام چون همون مردی رو دارم که ته وجودم دلخواهمه درحالی که تا پیش از اون همبشه یاهم درحال جنگ و جدال بودیم اما هیچوقت فکر نمیکردم رسیدن به یاسین یعنی دردسر….یعنی یه مسیر پر پیچ و خم…
یعنی جنگ و جدال …باهمه!
با دختری که بقیه میگن نامزدشه و خودش میگه نه…با مادرم حتی یا پدرش و دیگران …
نه! این رابطه حاصلش فقط دردسر و اعصاب خرابی برای هردومون بود!
تایم کاریم که تموم شد پالتوم رو تنم کردم و با برداشتن کیفم خداحافظی کردم و از اونجا زدم بیرون.
دپرس و غمگین تو پیاده رو به راه افتادم.
دست خودم بود دلم میخواست تا دیر وقت همونجا بمونم اما…اما نمیشد!
من این مقصدی که ختم بشه به عمارت منوچهرخان رو دوست نداشتم.
اون جو مرد سالاری و ارباب رعیتبش و زورگوییش رو دوست نداشتم.
من از اونجا بدم میومد چه جوری میتونستم احساسم رو بیان بکنم !؟
غرق فکر بودم که یکنفر از پشت بهم نزدیک شد و دستم رو محکم توی دستش گرفت.
سر که برگردوندم با یاسین چشم تو چشم شدم….
ادم یه نفرو میخاد باید براش زحمت بکشه دیگه😒
خواهشا پارت هارو بیشتر کنید بخدا ما با کلی ذوق میشینیم میخونیم بعد هنوز شروع نکرده تموم میشه
من دیگه این بار به خودم اعتراض میکنم که اینقد حرص ای پارت های چن خطی رو نخورم چون کسی گوشش بدهکار نیست😐😐
ترو خدا یکم طولانی ترش کنید خیلی کوتاه هست پارت ها 🤕🤕
سلام من میخوام رمانمو توی سایت رمان وان ثبت کنم چیکار کنم؟
بابا ریدین ب هر چی رمان آنلاین هس
من هر روز نگاه میکنم ببینم پارت جدید گذاشتین یا نع ادمین جان تو که عرضشو نداری ب نظرم ادامه ندع 😏😑😑
ریدهههه شد تو حالمون 👯