رمان آرزوهای گمشده پارت یک

4.4
(13)

دلربا عَجملو “آرزوهای گمشده”

صدای بوق ممتد گوشی نشان از قطع تماس توسط فرد پشت خط را می داد. گوشی را پایین آورد و روی میز پرت کرد. آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت.
پیشانی‌اش نبض می‌زد و تیغه‌ی بینی‌اش از دردِ سرش به گز‌گز افتاده بود. حس می کرد هوا در اتاق جریان ندارد، چند باری عمل دم و بازدم را انجام داد؛ اما انگار راه‌های تنفسی‌اش هم مسدود شده بود. دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد و پشت گردنش را ماساژ داد. لبه‌‌ی میز را چسبید و صندلی گردانش را کمی عقب کشید. بلند شد و خودش را به پنجره‌ی سر تا سری اتاقش رساند که در انتها به یک در کشویی ختم می‌شد و رو به محوطه‌ی سرسبز و گل کاری شده‌ی حیاط پشتی بود. جایی دنج و بدور از شلوغی محوطه‌ی جلویی ساختمان. در را باز کرد و همانجا ایستاد. هجوم هوای مطبوع و نسبتا خنکِ عصرِ خرداد ماه هم نتوانست حالش را بهتر کند. در دلش آشوبی به پا بود. جملات آخر نِسا و صدای پر بغضش در گوشهایش می پیچید و به حال بدش دامن می زد: « دیگه خودمو گم کردم… حتی خندیدنم یادم رفته، دیگه خسته شدم. »
تماس نسا و حرفهایش آرامشش را دست خوش طوفان کرده بود. وقتی پای نِسا و زندگی درهم و حال آشفته اش در میان بود، نمی‌توانست کنترلی روی اعصابش داشته باشد و آرام بماند. اینکه نمی توانست کاری کند عصبی و کلافه‌اش می‌کرد. تا کی می توانست گوشه ای بایستد و تماشا کند و فقط شنونده باشد؟! نسای همیشه آرام و صبورش هم، دیگر خسته شده بود.

مدام طول اتاق را می‌رفت و برمی‌گشت. چند بار به سمت گوشی اش هجوم برد تا به پدرش زنگ بزند اما هر بار منصرف شد؛ می‌دانست دوباره حرفهای همیشگی را تحویلش می‌دهد. پدرش کی و کجا حرف آنها را شنیده و فهمیده بود که این بار دوم باشد؟! حوصله بحث و جدل دوباره با پدرش را نداشت؛ حوصله‌ی شنیدن حرفهای همیشگی و انگشت اتهامی که باز او را نشانه می‌گرفت!

روی صندلی‌ گردانش نشست و به سمت پنجره چرخید. سوالاتی که همیشه از خود می پرسید دوباره به تاخت آمده بودند: « چرا هیچ کدامشان شاد نبودند؟ چرا احساس آرامش نمی کردند؟ چرا هیچ چیز خوشحالشان نمی کرد؟ چرا همه چیز در زندگیشان اجبار بود؟ چرا پدرش اجازه می‌داد کس دیگری برایش تعیین تکلیف کند؟» به این فکر کرد اگر این سوالات را از هامون بپرسد حتما با حرص و طعنه در جوابش فقط یک اسم را زمزمه می کند: « حاج اِبرام. » پوزخند زد شاید حق با هامون بود؛ مصلحت اندیشی و صلاح دید قبیله ی به قول هامون “حاج اِبرام”، جز چندین آدم که زندگیشان خراب شده و خود را بازنده می دیدند هیچ نتیجه‌ی خوشایند و قابل قبولی نداشته و او مطمئن بود بعد از این هم نخواهد داشت!

گذشته ها جلوی چشمانش رنگ گرفته بود. چه روزهایی از سر گذرانده بودند. همه چیز از بیرون خوب بود؛ خانواده ای سرشناس و موفق، پدر و مادری با اصل و نسب و تحصیل کرده که فرزندان به ظاهر موفق و خوبی تربیت کرده بودند اما…
خودشان و زندگیشان مصداق بارز ضرب المثل ” ظاهرمان مردم را می کُشد و باطنمان خودمان را ” بود.
نگاهش به تصویر خودش در شیشه‌ی رفلکس پنجره افتاد موهایش آشفته و پریشان روی صورتش رها بودند. زیادی بلند شده بودند. خیلی وقت بود که دیگر مثل گذشته ها آنقدر کوتاهشان نمی کرد که اندازه ی یک بند انگشت شوند؛ اما دوباره هوس کرده بود این کار را بکند. با تصویر خودش چشم درچشم شد، نگاهش چقدر غمگین بود. راست گفته اند که چشم دریچه ی روح است؛ چشمهایش به خوبی حال درونش را عیان می‌ساختند.

تقه‌ای به در خورد و قبل از اینکه اجازه‌ی ورود بدهد، هامون در چهارچوب در ظاهر شد. همراه با صندلی به عقب چرخید و با سرزنش به هامون نگاه کرد. بارها به او گوشزد کرده بود وقتی وارد اتاقش می شود در بزند اما هر بار بدون در زدن سرش را پایین می انداخت و یکهو وارد می شد.
هامون نیشخندی زد و حق به جانب گفت:
–اونجوری نگاه نکن، اینجا که دیگه خونه نیست نگران باشم یه وقت تنبون تنت نباشه، در ضمن چیز دیدنی‌ام نداری، ما هم که ندار نیستیم، هر چی تو داری ما هم داریم.
با اخم از او رو گرفت و لپ تاپش را روی میز به سمت خود کشید. هامون وارد اتاق شد و در را بست چند قدمی جلو آمد و جون کشداری ادا کرد:
–اخم که می کنی یه جور عجیبی جذاب میشی عشقم.

شاید اگر روزهای دیگر و یا حتی ساعاتی قبل بود به لودگی و لحن مسخره‌ی او می‌خندید اما الان حوصله‌ی خودش را هم نداشت.
نگاه از صفحه‌ی لپ تاپ گرفت و با لحنی محکم و جدی گفت: کارتو بگو؟
هامون به میزش نزدیک شد و لبه‌ی میز را چسبید و کمی به طرف او خم شد. نگاهی به یقه‌ی باز پیراهنش و موهای آشفته‌اش کرد. یک تای ابرویش را بالا داد و مچ گیرانه پرسید:
–چته؟ روبراه نیستی، باز چی شده؟!
صمیمی ترین و نزدیک ترین رفیقش همین پسر دایی سرزنده و شوخش محسوب می شد؛ اما عادت نداشت هر مسئله ای که پیش آمده را جار بزند. جمله‌ی آخر هامون و کلمه‌ی « باز »‌ی که اول جمله گفت یعنی از ظاهرش آشفته و اخمهای درهمش متوجه شده که مسئله مربوط به خانواده‌اش و همان نامی‌یست که همیشه از دهان هامون با طعنه و کنایه خارج می‌شود.
دلش نمی خواست از نسا و مشکلاتش بگوید. گفتن از نسا مساوی بود با یادآوری روزهای تلخ گذشته! یقین داشت اگر بگوید چه خبر است هامون مثل همیشه نبش قبر می کند و دوباره پای پدرش حاج ابراهیم را وسط می‌کشد و او را مقصر تمام اتفاقات گذشته و حال می‌داند و اوقات هر دویشان را تلخ تر می‌کند.
دستی به موهایش کشید که دوباره لاقید روی پیشانی اش رها شده بودند. با انگشتانش به عقب هدایتشان کرد:
–خوبم. مشکلی نیست، فقط خسته ام، یکم استراحت کنم میزون میشم.
هامون راست ایستاد و دست به سینه نگاهش کرد. نگاهش و پوزخند گوشه‌ی لبش به او این حس را القا می‌کرد: «حیوان گوش درازی که فکر می کنی منم خودت هستی. »
بعد از سکوتی چند لحظه ای و اطمینان از اینکه او حرف نگاهش را خوانده، دوباره خودش به حرف آمد:
–فروغ داره میاد.
لبش به لبخند کم رنگی انحنا گرفت. دیدن فروغ حالش را بهتر می کرد؛ شاید اگر با فروغ حرف می زد کمی سبک می‌شد.
–می خواستم برم خونه، کاش می‌گفتی بیاد اونجا.
هامون خودش را روی یکی از مبلهای راحتی که جلوی میز بود انداخت:
–بهت زنگ زده اِشغال بودی، می‌گفت دو ساعته پشت خطم!
بلند شد. سنگینی نگاه موشکافانه و پر استفهام هامون را نادیده گرفت و به طرف سرویس اتاقش راه افتاد:
–یه زنگ بزن ببین کجاست اگه راه نیافتاده بگو بیاد خونه.
هامون ” باشه “ای گفت و گوشی‌اش را از جیبش بیرون کشید.

از سرویس بیرون آمد. پنجه هایش را داخل موهایش فرو برد و آنها را به عقب شانه زد.
–بابا بخدا قرآن خدا غلط نمیشه اگه با تافتی، ژلی، روغنی به اون موهای همیشه پریشونت حالت بدی که تو دست و پات نباشن. حاجیت که نیست ببینه! میگم می خوای مثل قدیما کچل کن تا کاملا باب میل حاجی باشه.
طعنه‌ی هامون که پشت لحن به ظاهر شوخش پنهان کرده بود را خوب می‌فهمید. هیچ چیز پنهانی میان خودش و هامون نبود، همدیگر را از بَر بودند. یاد همان خاطره‌ای افتاد که می دانست قصد هامون هم از حرفی زده یادآوری همان خاطره‌ است تا با این یادآوری باز هم بگوید که مقصر حال خرابِ گذشته وحالش فقط حاج ابراهیم محتشم است.
به روی خودش نیاورد که چه شنیده. دکمه‌ی باز پیراهنش را بست و یقه‌اش را مرتب کرد و به سمت میزش رفت:
–چی گفت فروغ؟
هامون بلند شد:
–گفت می‌آد خونه، شاید دیرتر بیاد.
زیپ کیف لپ تاپ را بست. گوشی و سوئچش را برداشت:
–پس من می‌رم، توام بیا.
با هم به سمت در رفتند و هامون گفت:
–امروز یکم شلوغه واگرنه منم همین الان باهات می‌اومدم.
هامون زودتر از او دستش را روی در گذاشت و پهلویش را به در تکیه داد:
–فکر نکن منو پیچوندی، نخواستم پاپیچت بشم اما باید بگم مثل همیشه گوز پیچ شدی. باز معلوم نیست تو ولایتتون چه خبر شده که به این حال رسیدی کمیل خان محتشم!
نگاه چپ چپی به هامون کرد و بازوی او را گرفت و کنار کشید:
–گمشو کنار نکبت، زن دایی و دایی تو تربیت تو خیلی کوتاهی کردن.
هر دو بیرون رفتند. در اتاق را قفل کرد. هامون دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
–بچه‌ی وسط همینه دیگه؛ نه بچه‌ی اوله که موش آزمایشگاهی پدر و مادر بشه، نه ته تغاری که عزیز کرده‌اش کنن، وسط اسمش روشه، همیشه وسطه، همین جور یلخی واسه خودش بزرگ می‌شه.
سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و با خنده گفت:
–آره مشخصه تو یکی رو به حال خودت گذاشتن و فقط رشد جسمی کردی.
هامون سینه سپر کرد و با یک دست به سر تا پای خودش اشاره کرد:
–خدایی‌ام چه رشد خوبی داشتم، از بالا تا پایین، از زیر و رو همه چی به نحو احسنت رشد کرده.
دستش را در هوا تکان داد و با گفتنک: ” باشه بابا تو برو تو زورو ” بدون خداحافظی با قدمهایی بلند از هامون دور شد. از میان میز و صندلی‌ها گذشت و خودش را به در رساند. آرامش برای او همچون سراب بود؛ هر چه می‌دوید نمی‌رسید.

* * *
در آپارتمان را باز کرد و به چهارچوب در تکیه زد. آسانسور توقف کرد و فروغ مثل همیشه آراسته و شیک از کابین خارج شد. لبخند دندانمایی تحویل فروغ داد و سلام کرد. فروغ جوابش را به گرمی داد. در را تا آخر باز کرد و کنار ایستاد تا مهمانش داخل شود.

در را که بست، فروغ به عقب برگشت و او را در آغوش گرفت. مثل همیشه عمدا نرمی گونه های او را بوسید:
–خوبی؟ چه خبر؟
در دل به بدجنسی او خندید. فروغ می‌دانست از رژ بدش می‌آید اما هر بار عامدانه نرمی گونه‌های او را می بوسید تا جای لبهایش روی صورت او بماند. چند ثانیه با نگاهی شماتت‌بار و توبیخ‌گرانه فروغ را نگاه کرد. فروغ به روی خودش نیاورد و اخم و با لحن طلبکاری گفت:
–مهمون رو سر پا نگه نمی‌دارن!
به پررویی او لبخند زد. کمی خم شد و با دستش به طرف سالن اشاره کرد:
–بفرمایید مهمون، خوش اومدین، قدم رو تخم چشم ما گذاشتین.
فروغ خندید و لبهایش را غنچه کرد:
–فداتون برم.
از راهروی کوچک ورودی گذشتند و وارد سالن شدند. هامون با لیوان بزرگی از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
–چه عجب اومدی! پس خامه کو؟
فروغ شالش را برداشت و با اشاره به لیوانی که در دست هامون بود گفت:
–اون تانکرتو بذار کنار یه ماچ بده تا بعد.
هامون نگاهی به کمیل کرد و با نیشخند شیطنت‌باری به گونه هایش اشاره کرد و خطاب به فروغ گفت:
–چه مهری براش زدی، مال منم همون جوری باشه.
لیوان را روی کانتر گذاشت و کمی خم شد، فروغ او را هم عمیقا بوسید و موهای فرش را بهم ریخت:
–پاک شده بود زیاد جالب نشد.
توبیخ گرانه افزود:
–بعدم چند بار بگم به شوهر من نگو خامه؟!
هامون قیافه‌اش را کج و کوله کرد:
–شوهر من! چه غلطا!
لیوانش را برداشت و به سمت کاناپه‌ی جلوی تلویزیون رفت:
–تقصیر خودشه با اون موهاش! هر وقت می‌بینمش یاد پاکت خامه‌ی میهن می‌افتم.
اگر آنها را به حال خود می‌گذاشت آنقدر بحث می‌کردند که کار به زد و خورد هم می‌رسید. دستش را پشت فروغ گذاشت و او را به سمت مبلها هدایت کرد. کیف و لباسهایش را گرفت:
–برو بشین! باز نیومده شروع کردین؟!
فروغ روی نزدیکترین مبل نشست و گفت:
–ببین چی میگه آخه! کجای موهای کاوه شبیه اون چیزیه که این میگه؟ شیطونه میگه جفت پا برم تو فکش.
خندید. هامون غلو می کرد؛ موهای کاوه زیادی پر و لخت بود به همین خاطر همیشه آنها را با کلی تافت و ژل به یک طرف حالت می‌داد. شبیه خامه بود اما نه آن خامه‌ای که هامون می‌گفت.
–بیخیال اونو خدا زده. حالا بگو چرا انقد دیر کردی؟
فروغ موهای بلوندش را از بند کش رها کرد و همه‌ را به یک طرف شانه‌اش ریخت و گفت:
–یک ساعتشو که تو ترافیک بودم، دو ساعتم در جوار خانواده، شب می‌خوام بمونم گفتم بیشتر پیش کاوه باشم. اونم خیلی دلش می خواست بیاد اما فردا با دوستاش قرار کوه داشتن نشد.
سرش را تکان داد و با گفتن: «اوکی » به طرف اتاقها قدم برداشت. قدم اول به دوم نرسیده صدای هامون را شنید:
–من اگه زن بگیرم شب جمعه نه کسی رو خونه‌م راه می‌دم نه می‌زارم زنم بره مهمونی.
به عقب برگشت. اینبار هامون فروغ را مخاطب قرار داد:
–شما فکر نمی‌کنید شاید ما دوتا عزبِ یالغوز برنامه داشته باشیم؟! اومدی برنامه هامونو ریختی به هم.
بدجنسی و شیطنت از نگاه هامون می‌بارید. فروغ بلند شد و با گفتن: «بی حیای پررو رو ببین! » با غضب به سمت هامون رفت. پوفی کرد و بدون توجه به آنها مسیر اتاق را در پیش گرفت. اگر فروغ و هامون به هم نمی‌پریدند و به سر و کله‌ی هم نمی‌زدند که فروغ و هامون نبودند!

از اتاق که بیرون آمد هنوز آن دو درگیر بودند. هامون دستانش را دور فروغ حلقه کرده بود و با خونسردی و لذت به تقلاهای او نگاه می کرد. دست به سینه شد، مانده بود به حال آن دو تاسف بخورد یا بخندد!
–باز مثل دوتا بچه‌ی دو ساله افتادین به جون هم؟!
هامون سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
–من حقیقتو در مورد زندگی شخصی خودم گفتم نمی‌دونم چرا جنی شد. بخدا کاوه اینو چیز خور کرده، قبلنا با جنبه تر بود!
فروغ در حالی که تقلا می‌کرد با حرص گفت:
–چه ربطی به جنبه داره؟! منظورت از اینکه شب جمعه مونو خراب کردی چی بود هان؟! مگه می‌خواستی چه غلطی کنی؟!
هامون با خنده گفت:
–باشه آروم باش. بذار ماچت کنم خوب بشی، مگه می‌شه تو باشی و شب جمعه مون خراب بشه؟
به زور فروغ را بوسید و افزود:
–یه عمه‌ی خل… ببخشید گل که بیشتر ندارم. هر کی از گل کمتر بهت بگه چشم‌شو در میارم.
وارد آشپزخانه شد:
–پس اول انگشت کن چشم خودتو در بیار.
اختلاف سنی کم‌شان با فروغ باعث شده بود، صمیمیت و انس بیشتری با او داشته باشند اما او برخلاف هامون از شوخی زیاد و سربه‌سر گذاشتن خوشش نمی‌آمد. برای روابطش حریم خاصی قائل بود و هرگز پا را فراتر نمی‌گذاشت.

نیم ساعتی می‌شد که نه تنها خانه بلکه کل ساختمان از صدای خنده و کل کل آن دو به سکوت و آرامشی نسبی رسیده بود. فروغ در اتاق بغلی به نماز ایستاده و هامون به آشپزخانه رفته بود تا به قول خودش: « ماکارانی مِشدی » بپزد. او هم از فرصت استفاده کرده و به اتاقش آمده بود تا سراغی از نسا بگیرد اما می‌دانست اکثر شبها در جمع خانواده‌ی همسرش است که هر گونه ارتباط با او را جرم می‌دانند.

لبه‌ی تخت نشست. انگشتانش را داخل موهایش فرو برد و بی رحمانه به عقب کشید. به پشت روی تخت افتاد و به سقف زل زد. نسا می‌توانست کنار مردی که عاشقش بود خوشبخت و شاد باشد اما نشد یعنی نگذاشتند که بشود. خانواده‌ی سنتی او فقط ظاهرشان مدرن شده بود و اگرنه افکارشان همان افکار سنتی و پوسیده‌ی عهد عتیق بود. در خانواده‌ی او هیچ دختری آنقدر آزاد نبود که راحت زندگی کند و حتی به کوچکترین آرزویش جامه‌ی عمل بپوشاند.

پوست سرش به گز گز افتاده بود. موهایش را از اسارت انگشتانش رها کرد و دستانش را آزادانه دو طرف تنش قرار داد. دلش طاقت نیاورد؛ نگاهش را از سقف گرفت و نیم تنه اش را چرخی داد، آرنجش را تکیه گاه تنش کرد و گوشی‌اش را از روی عسلی کنار تخت برداشت. صفحه ی پیامش را باز کرده و برای نسا نوشت: « خوبی؟ شاید هفته‌ی بعد بیام خونه، بیا ببینمت».
شبی که برای همیشه خانه را ترک کرد و تصمیم گرفت تنهایی و دوری را برگزیند، گمان می کرد همه چیز تمام می شود؛ آرامشی که گم کرده بود را پیدا می کند و به آرزوهایش می رسد اما خیلی زود فهمید او آدم کندن و گذشتن نیست.

صدای بلند هامون او را از افکار مشوشش بیرون کشید:
–کجایین بابا؟! یکی چپیده تو اتاق معلوم نیست داره چه غلطی می‌کنه! اون یکی‌م نماز جعفر طیار می‌خونه، والا جعفر جانم نمازش انقد طول نمی‌کشید! منم شدم کلفت، بشور، بپز، بساب.
لبخندی به غرغرهای هامون زد و نگاهی به گوشی اش انداخت؛ نسا هنوز جواب نداده بود. بلند شد و روفرشی هایش را به پا کرد و از اتاق بیرون رفت.

*
نیمه شب بود. امشب هم پلکهایش برای هم آغوشی با خواب بی‌میل بودند. تمام مدتی که با دو مهمانش شام خورده و بعد به تماشای فیلم نشسته بودند ذهنش حوالی گذشته پرسه زده و در جواب سوال فروغ که پرسیده بود:” چیزی شده؟ تو خودتی امشب.” و نگاه معنادار و پرحرف هامون خستگی را بهانه کرده و سعی کرده بود با آنها همراه شود تا بیش از این کنجکاوشان نکند. همین ده دقیقه‌ی پیش نسا در جواب پیامش نوشته بود: « خوبم. خیلی دلم برات تنگ شده. تمام سعی امو می کنم بیام. کلی حرف رو دلم سنگینی می کنه. »
جمله‌ی آخر پیام نسا خواب را از چشمانش ربوده بود. نسا چقدر تنها بود! چرا میان آن همه آدم یک گوش شنوا نبود؟!
نفس عمیقی کشید و به پهلو چرخید، یک دستش را تکیه گاه سرش قرار داد و با حسرت به صورت غرق در خواب هامون خیره شد. به روی شکم خوابیده و هر دو دستش را زیر بالشتش گذاشته بود. صدای آرام نفس هایش نشان از یک خواب عمیق و آرام داشت. حتم داشت اگر همین الان کنار گوشش بمب هم منفجر شود او یک اپسیلون هم تکان نمی خورد، خنده اش گرفت؛ هامون مصداق بارز ضرب المثل:« دنیا را آب ببرد او را خواب می برد. » بود. به پشت چرخید و با یک حرکت از حالت درازکش به حالت نشسته درآمد. کمی خود را جلو کشید و لبه‌ی تخت نشست. سالن با نور ملایم هالوژنهای تعبیه شده در کف روشن بود و باریکه‌ی نور از لای در نیمه باز اتاق، خودش را روی زمین پهن کرده بود.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. دلش قهوه می خواست اما می دانست اگر کوچکترین سر و صدایی کند فروغ که برعکس هامون با حرکت یک پشه هم از خواب می پرید بد خواب می شود. نگاهی در سالن خانه چرخاند. در اتاقی که فروغ در آن خوابیده بسته بود، نسیم ملایمی پرده ی حریر تراس را به بازی گرفته بود. به سمت تراس قدم برداشت و مثل همیشه ترجیح داد شب بیداری‌اش را با آسمان بی ستاره و تاریک شهر در تراس کوچک خانه اش خلوت کند.

به صندلی فلزی تکیه زده و دستانش را پشت گردنش قفل کرده بود. به آسمان تاریک و بی ستاره ی شب چشم دوخته و غرق در افکار مشوش خود، گذشته را مثل یک آهنگ قدیمی روی تکرار گذاشته و لحظه به لحظه‌اش را مرور می‌کرد تا بداند کجای راه را اشتباه رفته که به حال پریشان این روزهایش رسیده اما هر بار به هیچ می‌رسید.

با صدای باز شدن در تراس سرش به عقب چرخید و با دیدن فروغ متعجب پرسید:
–تو چرا بیداری؟!
لبخندی زد و ادامه داد:
–من تمام سعی‌امو کردم سر وصدا نکنم.
فروغ خمیازه ای کشید و کنار او روی صندلی نشست. به صندلی‌اش تکیه زد و دستانش را روی سینه در هم گره زد. موشکافانه به او نگاه کرد:
–من بیدار بودم. بهم بگو تو چرا بیداری؟ چرا امروز انقدر تو فکری و دمغی؟
فروغ همیشه شنونده‌ی خوبی بود که در کمال آرامش و بدون محکوم کردن کسی پای حرفهایش می‌نشست. کلافه دستی به صورتش کشید و صاف نشست.
–امروز نسا زنگ زده بود، حالش اصلا خوب نبود، یه چیزایی گفت که منم بهم ریختم.
فروغ با نگرانی پرسید:
–چی گفت مگه؟
دستانش را روی میز در هم قلاب کرد و تنه اش را کمی جلو کشید:
–حرفای خوبی نزد…

مکث کوتاهی کرد و با حرص افزود:
–خودت که می شناسیش، می دونی که چقدر توداره اما من می دونم اذیتش میکنن، تو اون خونه تحت فشاره. شوهر بی وجودش‌م دل به دل خانواده‌اش داده. نسا آدم گله و شکایت نیست اما ببین چقدر اذیت شده که امروز اونم بعد از این همه سال بهم گفت دیگه خسته شدم!
فروغ دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و با مهربانی گفت:
–انقدر خودتو عذاب نده کمیل، نسا باید خودش بخواد و از اون آدم و از اون زندگی دل بکنه، نه تو و نه هیچ کس دیگه تا خودش نخواد نمی تونه براش کاری کنه.
کلافه بود. دم عمیقی از هوا گرفت و چشمانش را بست و یکباره ریه اش را از هوا خالی کرد:
–همین دیونه‌ام می‌کنه، از اولم گفتم رضا و نسا بدرد هم نمی خورن اما هیچکس واسه حرفم تره‌ام خرد نکرد، عمو صادق از قصد رضا رو هل داد سمت نسا و اگرنه خودش از همه بهتر می دونست پسر لااوبالیش آدم تعهد و مسئولیت نیست مثلا به خیال خودش با این کار می‌خواست جا پای دخترشو سفت کنه دیگه خبر نداشت دختر دردونه‌اش آبروی یه ایلو هدف می‌گیره و گند می‌زنه.
یادآوری آن سالها حالش را دگرگون می‌کرد و درونش را به جوش و خروش می‌انداخت. به صندلی‌اش تکیه زد و دستانش روی میز مشت شد. فروغ سکوت کرده بود و باز هم او بود که سکوت بینشان را شکست:
–نسا هم دیگه باید بخواد. حرصم می‌گیره وقتی میگه آبرومون می‌ره، انگشت نما میشیم، همش به فکر اینه که دیگران چی میگن، نمی‌فهمه که آرامش خودش از همه چی مهمتره چی ازش مونده جز یه زن گوشه گیر و تنها و افسرده، هم سن و سالای اون هنوز ازدواجم نکردن.
فروغ دستش را روی دستان مشت شده‌ی او گذاشت و با لحنی غمگین گفت:
–نسا اینجوری بار اومده و بزرگ شده تو خانواده‌ی شما همیشه اینطور بوده که زن باید کوتاه بیاد، در هر شرایطی قبل از هر چیز به حرف و قضاوت دیگران فکر کنه مهم نیست خودش چی می‌خواد و در چه شرایطیه، اگه شوهرش عیاشه، معتاده، دزده و غیره این وظیفه‌ی زنه که تحمل کنه و خم به ابرو نیاره و تلاش کنه شوهرشو درست کنه حتی به قیمت فروپاشی خودش که مبادا حرفشون بیفته سر زبونا.
در جواب فروغ لبانش از هم فاصله گرفت اما دست فروغ که به نشانه ی سکوت بالا آمد حرفش پشت لبش محبوس ماند.
–نسا می ترسه چون می دونه اگه حرفی بزنه و اقدامی کنه شرایط بدتر و بغرنج‌تر می‌شه، تازه فکر کن بخواد طلاق بگیره؛ بره بگه دلیلم چیه؟ چرا می‌خوام جدا بشم؟ قانون هم طرف مردهاست، میگن دست بزن نداره، معتاد نیست، خرجی میده، از نظر مالی هم کمبودی نداره پس همه چی حله. توافقی هم که اصلا فکرشو نکن.
فکش منقبض شد و با لحنی که حرصی پنهان لای تک تک کلماتش بود گفت:
–پس چیکار کنه؟! انقدر بمونه تو اون خونه تا موهاش رنگ دندوناش بشه؟! تا کی باید بترسه؟! تا کی می‌خواد خودشو شکنجه کنه؟! تا کی باید منه بی‌غیرت ببینم و بشنوم و ساکت بمونم؟! بابام و محمدم بدتر از من!

فروغ دستش را روی بازوی او به آرامی حرکت داد و زمزمه کرد:
–حالا که به قول خودت بعد این همه سال حرف زده و می‌گه خسته شدم پس حتما می‌خواد تصمیمات جدی بگیره، تو فقط می‌تونی کنارش باشی و حمایتش کنی اونم پشت پرده، دخالت مستقیمت همه چی رو خراب می کنه.
تک خنده‌ی عصبی کرد و بلند شد. رو به فروغ به دیوار تراس تکیه زد و دست به سینه شد. می‌خواست آرام باشد اما هر چه بیشتر سعی می‌کرد از موفقیت در این امر بیشتر فاصله می‌گرفت. دم عمیقی گرفت و بازدمش را به شکل یک آه بلند بیرون داد:
–فکر کردی رضا رضا عاشق نساست؟ به ولله که نیست و فقط واسه تلافی کار من، اونم به اصرار باباش با نسا مونده. کینه‌ی صادق از من انقدر عمیقه که می‌خواد بره خواستگاری هانیه واسه حسین.
نگاه ناباور فروغ را که دید، دستش را محکم روی صورتش کشید و کلافه‌تر از قبل ادامه داد:
–همه‌امون می‌دونیم که محمد چقدر هانیه رو دوست داره؛ من مطمئنم صادق هم اینو فهمیده و از قصد می‌خواد اینکارو کنه. ایناست که منو به جنون می‌رسونه. محمد رو که می‌شناسی، می‌دونی که چه کله خرابیه!
فروغ آه بلندی کشید و با درماندگی گفت:
–خدا به خیر کنه! حالا چی می‌شه؟
پوزخند زد و جملات را با حرص اما شمرده و آرام پشت هم چید:
–فکر می‌کنی چی میشه؟! دو حالت داره یا این وصلت سر می‌گیره و هانیه یکی میشه مثل نسا، محمد یکی بدتر از من و همایون. یا محمد یه کاری دست هممون می‌ده!
فروغ با نگرانی گفت:
–وای خدانکنه! این بار دیگه فریبا از پا می‌افته.
نام مادرش آتشی شد و خرمن دل تنگش را سوزاند، خودش هم نگران مادرش بود. قلب مریض مادرش طاقت روزهای پر اضطراب و دردسرهای جدید را نداشت. پنجه‌هاش را لای موهایش فرو برد و با حالتی عصبی مرتب‌شان کرد:
–آخر هفته‌ی بعد می‌رم کاشان، یه فکرایی دارم، اگه بابا اینبارم به حرفم گوش نده خودم دست به کار می‌شم.
فروغ با لحنی که نگرانی در آن موج می‌زد پرسید:
–می‌خوای چیکار کنی کمیل؟ مگه نمی‌گم دخالت تو اوضاع رو بدتر می‌کنه.
لبخند اطمینان بخشی زد و زمزمه کرد:
–نگران نباش، می‌خوام کاری که چند سال پیش باید می‌کردم رو بکنم. اول از خوده نسا می‌خوام شروع کنم، اگه نسا بخواد و باهام همراه بشه همه چی درست می‌شه.
چشمکی زد و افزود:
–من بی محابا به دل دشمن نمی‌زنم. فروغ لبخند مهربانی زد:
–خوبه، فقط وضعیت مامانت رو هم در نظر بگیرین.
چشمانش را بست و باز کرد:
–حواسم هست. قبل از رفتنم یه سر می‌رم پیش کاوه؛ هم باید سفارش یکی از همکارامو بهش بکنم هم در این مورد باهاش مشورت کنم.
فروغ با لبخند رضایت بخشی گفت:
–خیلی هم عالی، اینجوری خیال منم راحتتره. اتفاقا هفته‌ی بعدی سرش یکم خلوته.
لبخند کم جانی روی لبانش نشست و بدون حرف به عقب برگشت، دستانش را پشت گردنش قفل کرد و سرش را بالا گرفت. نگاهش ماه را شکار کرد. دلشوره داشت و امان از دلشوره که هرگز طوفانهای فردا را فرو نمی‌نشاند؛ اما خون شادی و امید را در رگهایت خشک می‌کرد. این روزها نیاز به امید داشت، نیاز به روشنایی و نور تا فقط کمی دلش روشن شود. یک شمع کوچک هم می توانست ویرانه‌ی دلش را روشن کند.
هر کسی در زندگی‌اش یک نقطه‌ی روشن داشت که وقتی به نا امیدی و تاریکی می‌رسید با یادآوری آن نقطه‌ی روشن دلش گرم می‌شد؛ نقطه‌ی روشن زندگی او کجا بود؟ کودکی؟! نوجوانی؟! جوانی؟! هر دری را که باز می‌کرد تاریک تاریک بود. اگر هم نقطه‌ی روشنی وجود داشت میان آن همه تاریگی گم شده بود. مثل خیلی چیزهای دیگر که سالها پیش گم‌شان کرده بود.
* * * *

صندلی را کمی عقب کشیدم و خودکار را روی برگه‌ها رها کردم. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. پشت پنجره اتاق ایستادم. بلوار روبروی آپارتمان مثل همیشه شلوغ بود؛ عده‌ای درحال قدم زدن بودند و عده‌ای روی نیمکت‌ها به صورت دو نفره یا سه نفره نشسته بودند. چشم چرخاندم و نگاهم روی نیمکتی مکث کرد که دختر جوانی با چهره‌ای مغموم روی آن نشسته و به فواره‌ی کوچک آب که آبی از آن بیرون نمی زد، زل زده بود؛ چه غمی داشت که اینگونه فارق از عالم و آدم بود؟! سوژه‌ام را یافته بودم. هزاران سناریو در سرم چرخ می‌خورد. هر از گاهی عبور رهگذری نقطه‌ی اتصال نگاهم به او را قطع می‌کرد اما من نگاهم را از روی او که همانطور بی حرکت مانده بود برنمی‌داشتم.

هر روز دقایقی اینجا می‌ایستادم و آدم‌ها را تماشا می‌کردم؛ گاه برایشان قصه می‌ساختم و گاه چهره‌شان را آنالیز می‌کردم، گاهی پا را فراتر می‌گذاشتم و سعی می‌کردم از این فاصله لب خوانی کنم. هیچ وقت هم موفق نشدم. سرگرمی جالبی بود؛ غرق شدن در شلوغی این بلوار و تجزیه و تحلیل رفتار و چهره‌ی آدم‌ها از پشت پنجره باعث می‌شد دقایقی از دغدغه‌ها و دل‌مشغولی‌های خودم دور شوم. برای اینکه با یاد آوری خاطرات، خودم را آزار ندهم این بهترین راه بود. من باید همیشه ذهنم را درگیر می‌کردم تا کمتر به بیراهه برود. آرش هر وقت مرا پشت پنجره می‌دید با خنده می گفت:《 تو باز بیکار شدی رفتی پشت پنجره؟》
نفسم آهی شد و از سینه‌ام بیرون زد. هیچ کس نمی‌دانست من برای فرار از چه چیزهایی به پشت پنجره‌های خانه‌مان پناه می‌برم.

صدای زنگ آیفون سکوت خانه را شکست. از نگاه کردن به دخترک غمگین و تنها دل کندم و از اتاق بیرون زدم. به طرف آیفون رفتم و با دیدن چهره‌ی آشنای پای آیفون با کمی تعلل در را باز کردم. دلم بی‌اندازه برایش تنگ بود اما تعللم به خاطر این بود که می‌دانستم مادرش راضی به رفت و آمدش با ما نیست.
تقریبا یک هفته‌ای می‌شد که از او بی خبر بودم. درست از روزی که مادرش تماس گرفته و با عصبانیت و لحنی طلبکارانه کلمات را در گوشم هجی کرده بود: « دیگه نمی‌دونم چجوری و با چه زبونی بگم نیاد، شماهام مثل مادرتون مهره‌ی مار دارین، من راضی نیستم با شما رفت و آمدی داشته باشه. »
زن عمو مثل همیشه گفته و من مثل همیشه با سکوتم جوابش را داده بودم؛ اولین بار نبود که تماس می‌گرفت و نارضایتیش را اعلام می کرد، اینبار هم به خاطر اینکه با تمام مخالفتهای من شب را در خانه‌مان مانده بود، مادرش با توپ پرتری تماس گرفت و من را مقصر دانست. من هم ترجیح دادم این چند روز هیچ تماسی با او نداشته باشم؛ اما مطمئن بودم این آمدن آن هم موقع امتحاناتش بدین معنی است که از تماس مادرش خبردار شده و برای دلجویی آمده است.

در را باز کردم و در راه پله سرک کشیدم. آخرین پله راهم بالا آمد. از آسانسور استفاده نمی‌کرد فوبیای ترس از فضای بسته داشت و این مربوط می شد به دوران کودکی‌اش که یک بار در آسانسور گیر کرده و چون دیر متوجه نبودش شده بودند داخل کابین از هوش رفته بود.

مثل همیشه شاد و پرانرژی سلام کرد. با لبخند کمرنگی پاسخش را دادم.
کفشهایش را در آورد. نگاهم با اخم روی لنگه‌های کفش در رفت و آمد بود که صدای همراه با اعتراضش راشنیدم:
–چیه؟! دوباره میخوای تذکر بدی که جفتشون کنم بذارم یه گوشه؟!
از اینکه کفش‌های زیادی جلوی در باشد خوشم نمی‌آمد همیشه وقتی از بیرون می‌آمدیم سریع همه‌ی کفشها را به داخل می‌آوردم و در تراس آنها را تمیز می‌کردم و در جاکفشی می‌گذاشتم. اگر احیانا کفشی هم جلوی در می‌ماند، باید جفت شده و مرتب گوشه‌ای قرار می‌گرفت. بیشتر اوقات فقط یک جفت دمپایی مردانه جلوی درمان بود که آن را هم همیشه مرتب و جفت شده گوشه‌ای قرار می‌دادم.

–خوبه خودت اخلاق منو می‌دونی و هر بار که می‌آی هر لنگه‌اشو یه طرف شوت می‌کنی.
غرولند کنان خم شد و کفشها را جفت کرد و گوشه‌ای گذاشت.
وارد خانه شد و کیف و سوئچش را روی اولین مبلی که سر راهش بود پرت کرد. به عقب برگشت و با اخم غلیظی به من که درست پشت سرش نگاه کرد. یک را ابرویش را بالا داد و سر تا پایم را از نظر گذراند. ضربه‌ی آرامی به سرم زد و با لحن شاکی و طلب‌کاری گفت:
–یه وقت یه زنگ به من نزنی! همیشه باید من زنگ بزنم! من پیام بدم! نترس دستت نمی چسبه به گوشی!
تکه‌ای از موهایم که از حصار گیره رها شده و روی صورتم ریخته بود را پشت گوشم فرستادم:
–میدونستم امتحان داری گفتم مزاحمت نشم.
پشت چشمی نازک کرد و با نگاه معناداری سرش را تکان داد اما حرفی نزد و در عوض مرا تنگ در آغوش کشید و مثل همیشه محکم و صدادار گونه‌هایم را بوسید:
–چه کنم که عاشقتم، چه بوی خوبی‌ام می‌دی لعنتی! دلم برات یه نقطه شده بود.
همیشه همینطور بود؛ مثل آیه فیزیکی ابراز احساسات می‌کرد وسط خیابان یا هر زمان و مکان دیگری برایشان فرق نداشت؛ یکهو بی‌هوا آدم را در حصار آغوششان حبس می‌کردند.
به زور خودم را از آغوشش بیرون کشیدم:
–برو کنار خفه‌ام کردی. چه زوریم داره!
با شیطنت خندید:
–آخیش… جیگرم حال اومد… نمیدونی چلوندن تو چه کیفی داره که!
چپ چپ نگاهش کردم و به طرف آشپزخانه رفتم:
–بشین برات چای بیارم.
–تو این گرما چای؟!!
درست می‌گفت، خرداد کم کم داشت به نیمه می‌رسید و هوا روز به روز گرمتر می‌شد؛ اما برای من تابستان و زمستان فرقی نداشت، بعد از قهوه و شکلات داغ فقط چای می‌توانست مرا سر حال کند.
ایستادم:
–برات شربت میارم… خوبه؟
مانتو و شالش را در‌آورد و روی دسته‌ی مبل انداخت:
–عالیه… لطفا از اون شربتای خاکشیر دِبشت بیار.
–اتفاقا تازه آماده کردم گذاشتم یخچال الان برات می‌آرم.
وارد آشپزخانه شدم. به دنبالم آمد و پرسید:
–آرش و آیه کجان؟
پشتم به او بود. پارچ را از یخچال در آوردم و گفتم:
–آیه آزمون داشت رفته آموزشگاه. آرش هم‌ با دوستش رفته پارکینگ چیتگر ببینه میتونه ماشینو بفروشه یا نه.
آمد و روبرویم ایستاد. به کابینت تکیه زد و دستهایش را روی سینه به هم قلاب کرد:
–بالاخره کار خودتونو کردین؟ حالا ماشینو بفروشین پول یارو جور میشه؟
کوتاه و بی‌حوصله جواب دادم:
–جور می‌شه

فهمید که دلم نمی خواهد راجع به این موضوع حرفی بزنم برای همین سکوت کرد. بعد از چند لحظه صدایش را شنیدم:
–آمال!
کابینت دو لیوان بیرون آوردم و کنار پارچ در سینی گذاشتم کوتاه جواب دادم:
–بله.
نگاهش نکردم. بی‌انصافی بود اما از او هم دلگیر بودم شاید به این دلیل که پافشاری‌اش برای ادامه دادن به این ارتباط را با وجود مخالفت زن‌عمو دوست نداشتم. تنها دختر عمویم بود و خیلی دوستش داشتم اما پافشاری اش اذیتم می‌کرد. دلم می‌خواست به او بگویم وقتی مادرش از این ارتباط و دوستی ناراضی‌یست چه اصراری به ادامه‌ی این رابطه و دوستی دارد؟ اما دلم برایش می‌سوخت؛ تنها بود، من و آیه برایش هم حکم دوست را داشتیم و هم خواهر.
از کل خاندان پدری‌ام که کم هم نبودند، همین یک دخترعمو، روی رفت و آمد با ما پافشاری می‌کرد و به حفظ ارتباط و دوستی‌اش اصرار داشت. بعد از ترانه عمه عاطی کسی که در خاندان پدری‌ام خیلی دوستش داشتم، سالی یک بار آن هم عید را برای چند روز به دیدارمان می‌آمد و گاهی اوقات با تماسی تلفنی جویای احوالمان می‌شد. بقیه‌ی اقوام همان سالهای اول که بی‌میلی ما را دیدند عقب کشیدند؛ گرچه از این بابت اصلا دلگیر نبودم. خودمان هم میل و اصرار چندانی به حفظ ارتباط با آنها نداشتیم.

سینی را برداشتم و با گفتن: “بریم تو سالن بشینیم.” به طرف سالن قدم برداشتم. یک صندلی عقب کشید و نشست:
–همینجا خوبه بیا بشین.
برگشتم و سینی را روی میز گذاشتم. صندلی کناری‌اش را عقب کشیدم و نشستم. دستانش را روی میز جلو آورد و هر دو دستم را در مشتش گرفت و دلجویانه گفت:
–می‌دونم دوباره مامانم بهت زنگ زده، امروز کلی باهاش بحث کردم. بهش گفتم اگه تو دنیا یه دوست خوب و پاک داشته باشم که از خودم بیشتر بهش اطمینان دارم اون آماله. مامانم رو که می‌شناسی می‌دونی که کلا وسواس فکری داره، حساسیتش روی من دیونه‌ام کرده؛ یادت نیست از همون بچگی نمی‌ذاشت جایی برم! با کسی زیاد صمیمی بشم! انتظار داره الانم از جلو چشمش جُم نخورم. خونه‌ی فامیلای خودشم نمی‌ذاره برم.
راست می گفت زن عمو نه تنها وسواس فکری داشت بلکه شکاک هم بود. گاهی که خوب فکر می‌کردم به او حق می‌دادم اما من بهتر از هر کسی می‌دانستم؛ فقط وسواس فکری و حساسیت نیست که باعث شده زن عمو از همان ابتدا نسبت به ما گارد بگیرد. ترانه می‌خواست با حرفهایش قانعم کند که مادرش با ما مشکلی ندارد؛ اما من می دانستم که دارد. اتفاقات گذشته و کینه ای که از پدرم در دل داشت مانع از این می‌شد که با دید بهتری ما را ببیند. از نظر زن عمو من هم دختر معقولی نبودم و مرا با گذشته‌ام قضاوت می‌کرد شاید همین دیدگاه منفی‌اش او را نگران می‌کرد که مبادا همنشینی با بدان روی دختر دردانه‌اش اثر منفی بگذارد. برای من اصلا مهم نبود حتی اگر روزی ترانه برای همیشه می‌رفت سرزنشش نمی‌کردم. در این سالها یاد گرفته بودم که آدمها را دوست داشته باشم اما هیچ وقت وابسته‌ی حضورشان نباشم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x