رمان اردیبهشت پارت ۱۴۱

3.8
(27)

 

 

 

شده بود . در رو پشت سرش بست … و

بعد گوشی رو دوباره کنار گوشش گذاشت

!

– سلام !

چند ثانیه ای سکوت … و بعد هرمز گفت :

– اینقدر ازت عصبانی هستم … که فکر

می کردم اگه جواب تلفنم رو ندی ، سکته

 

می کنم ! … ولی الان نمی دونم دقیقا چی

بهت بگم !

فراز نیشخندی زد :

– مثل همیشه … بد و بیراه که می تونی

بارم کنی !

– نیم ساعت پیش ، بسته ات به دستم

رسید ! … کپی چکای برگشتیم !

 

– نمی تونستم اصلشون رو با پیک بفرستم

برات ! چند میلیارد پولِ لامذهبه !

صدای هرمز به خشم بالا رفت :

– لامذهب تویی … مرتیکه ی بی همه

چیز ! چکای من دست تو چیکار می کنه

– جمعشون کردم از بازار ! بد کردم ؟!

 

– با کدوم پول ؟! … اینهمه پول نقد از

کجا آوردی ؟!

 

فراز پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس

عمیقی کشید . با تمام وجودش سعی می

کرد از کوره در نره .

– بابا … بابا بس کن ! من الان حالم خیلی

خوبه … گند نزن به اعصابم !

 

– اون مرتیکه ی قرمساقو تو فرستاده

بودی پی من … که کلاهمو بر داره ! …

اینو دیگه مطمئنم ! … حالا هم پول

خودمو ازش گرفتی و چکامو جمع کردی

!

– خب …

– فراز ! … نصف زندگی من مال توئه ! …

هر چی که داشته باشم … از خونه ام ،

 

کارخونه ام … حتی از لباسای لعنتیِ تنم

… نصفش مال توئه !،… و تو … سعی کردی

کلاهم رو برداری !

نیشخندی لب های فرازو گرم کرد :

– نه نیست ! … من نامشروعم … به صورت

قانونی هیچ ارثی بهم نمی رسه !

سکوتی که اون طرف خط حاکم شد …

فراز فهمید تونسته تیرش رو به هدف

 

بخوابونه . بعد هرمز دوباره چیزی گفت …

اینبار با لحنی آروم تر :

– این مزخرفات … چیه داری به من میگی

– نمی دونم ! … برو از سهره بپرس !

– سهره چیزی بهت گفته که عصبانیت

کرده ؟!

 

فراز حس می کرد دیگه تحمل اون

مکالمه رو نداره ! حقیقتش همین بود …

که برای بیچاره کردن سهره تا جاهای

بدی پیش رفته بود ! … تمام این مدت …

سعی کرده بود پدرش رو ورشکسته کنه ،

تا سهره به بدبختی بیفته … و خواسته بود

خواهرش رو بی آبرو کنه … تا به سهره

بفهمونه هیچ کسی توی دنیا از بدنامی

مصون نیست ! ولی بعد پشیمون شده بود

… از وقتی تصمیم گرفته بود ببخشه !

 

البته هیچوقت نمی تونست کسی رو

ببخشه … پس تصمیم گرفته بود رها کنه

و نادیده بگیره !

– بابا … من عصبانی بودم ! … سعی کردم

یه جورایی خودمو آروم کنم ! … ولی حالا

به هر دلیلی پشیمون شدم … و تلاش

خودمو کردم که جبران کنم !

 

سکوت هرمز … فراز ادامه داد :

– تو به من گفتی … کنار ایستادی تا

ببینی برای زمین زدنت چقدر جلو می رم

! … خب … دیدی که تا تهش نرفتم ! …

این راضیت نمی کنه ؟!

هرمز سکوت سنگینش رو شکست :

– باید راضیم کنه … ولی …

 

– ولی چی ؟!

– تو پسر منی ! همین که فکر کردی برای

زمین زدن من … برنامه چیدی …

فراز بی حوصله گوشه ی چشماشو فشرد .

– دیگه هندیش نکن ! اوکی ؟!

– حالا در برابر این لطفت … چیزی هم

میخوای ازم ؟!

 

فراز گفت :

– معلومه ! … برای اینکه دِینی به گردنت

نباشه …

و نشست روی صندلی گوشه ی اتاق .

هرمز گفت :

– چی میخوای ؟

 

– میخوام نوش آفرین با کامران ازدواج

نکنه !

– بعد از گندی که زدی … این یکی خود

به خود منتفی شد ! دیگه ؟!

فراز برای پاسخ دادن تعلل کرد و مچ پای

راستش رو به حالتی هیستریک تکون داد

. بعد با تردید گفت :

 

– من … گردنبند الماس مادر بزرگ رو

میخوام !

هرمز برای لحظاتی چیزی نگفت … و فراز

اضافه کرد :

– میخوام که … شخصِ سهره اون گردنبند

رو بندازه گردن آرام ! …

– کِی باید این اتفاق بیفته ؟

 

– میخوام برای آرام عروسی بگیرم . تاریخ

دقیقش رو بعد میگم بهت …

– و ما دعوتیم ؟!

– معلومه ! … ناچارم دعوتتون کنم … که

خانواده ی زنم متوجه نشن بی کس و

کارم !

 

– لعنت به نیش زبونت … عقربِ توی

آستین ! … حالا چرا سهره باید این کارو

بکنه ؟!

 

فراز نیشخندی زد … به طعنه گفت :

– آخه مامانِ داماده دیگه !

 

هر چند … خودش هم نمی دونست چرا

این خواسته رو داره . لذت مریضی می برد

 

از له کردن سهره … می دونست همین که

سهره مجبور بشه توی مراسم ازدواجِ فراز

شرکت کنه ، براش از هر شکنجه ای

هولناک تره ! … و اینکه گردنبند شیرین

تاج خانم رو به آرام بده … براش مردنِ

محض بود !

گردنبند موروثی که ارزش معنوی خیلی

زیادی داشت و چند نسل بود که دست به

 

دست میشد … همیشه به بزرگ ترین

عروسِ خاندان می رسید … و بعد از

مرگش … به بعدی …

حالا سهره احتمالا اولین کسی بود که

مجبور بود زنده بمونه و گردنبند رو با

دستای خودش به گردنِ عروس فراز

بندازه !

هرمز گفت :

 

– بهرحال … آرام عروس منه و اون

گردنبند حقشه ! ولی اگه میخوای تئاتر

بازی کنی و …

– چه تئاتری ؟! … تو میگی نصف زندگیت

رو میخوای به من بدی و من فقط اون

گردنبند رو میخوام !

– خب … اون گردنبند رو خواهی داشت !

 

خیال فراز راحت شد … اگر هرمز این قول

رو بهش می داد ، پس حتما خواسته اش

انجام میشد ! نفس راحتی کشید … و بعد

در اتاق بی هوا باز شد …

آرام اومد تو !

نگاه فراز کشیده شد توی صورت اون …

لبهاش خندان بود ، گونه هاش گل

انداخته .

 

هول هولکی شال و کاپشن بادی مشکی

رنگش رو از تن در آورد و روی تخت

انداخت .

حواس فراز به اون بود … نفهمید هرمز

چی بهش گفت … بیخودی تایید کرد :

– هان ؟ … باشه ! باشه !

آرام چرخید سمتش :

 

– کیه ؟!

– بابا !

آرام کمی صداشو بالا برد :

– پدر جون سلام !

 

فراز به آرام چشم غره رفت … بنا به

دلایلی که خودش هم نمی دونست ،

دوست نداشت پدرش و آرام با هم

صمیمی بشن . ولی آرام به این حساسیت

اون کاملا بی اعتنا بود ! لبخندی زد و با

سبکبالی چرخید و از توی کوله اش …

هودی سورمه ای رنگی در آورد و پوشید .

هرمز گفت :

– گوشی رو بده آرام !

 

فراز گارد گرفته … پاسخ داد :

– چرا ؟ با آرام چیکار داری ؟

– به تو چه ؟ … واسه من دور بر ندار ها !

هنوز به خاطر قضیه ی چکا …

و بقیه ی جمله رد نشنید … آرام گوشی

رو از بین انگشتانش بیرون کشیده و کنار

گوشِ خودش گرفته بود .

 

– سلام مجدد پدر جون ! … ممنونم ،

خیلی خوبم ! شما حالتون چطوره ؟!

فراز برای بار دوم به آرام چشم غره رفت

… اینبار دستش رو جلو برد و بافته ی

موی آرام رو با حرص ولی آهسته کشید !

آرام دست اونو پس زد و ازش دور شد .

 

فراز گوشه ی لبش رو میون دندوناش

کشید و با تفس های عمیق … تلاش کرد

دست خودشو رو نکنه که تا چه حد

عصبیه ! … ولی حقیقت این بود وه عصبی

بود … خون خونش رو می خورد !

با بدبینی به صدای آرام گوش می داد …

بعد بلند شد و چند قدمی توی اتاق راه

رفت . بعد دستهاش بی اختیار توی

جیبهاش گشت … .

 

احتیاج مبرم و دردناکی به دود داشت ! …

ولی صدای آرام اونو به خودش آورد :

– دنبال چیزی می گردی ؟!

فراز مثل دزدی که مچش رو گرفته باشن

… تند پاسخ داد :

– نه !

 

– آهان ! … فکر کردم باز فیلت یاد

هندستون کرده !

 

فراز نفس تند و تیزی کشید … بعد یادش

اومد که از آرام عصبانیه ! خودش رو

خیلی سریع جمع و جور کرد و پرسید :

– چی می گفت هرمز ؟

 

آرام شونه ای بالا انداخت و نگاه بی

اعتناشو از اون گرفت … دوباره مشغول

گشتن توی جیبِ کوله اش شد و پاسخ

داد :

– هیچی ! حال و احوال می کرد !

– دیگه چی می گفت ؟

– از عروسیمون پرسید . اینکه کِی قراره

بگیریم … کیا رو دعوت داریم … ! بعد

 

گفت که صد و پنجاه شصت تا کارت

دعوت برای اقوام و دوستاش بذاریم کنار !

– تو چی گفتی ؟!

آرام مجدد لبخند زد :

– گفتم چشم !

 

و بعد رژ لب جگری رنگش رو از توی

جیب کوله در آورد و مشغول تجدید

آرایشش شد .

فراز فک هاشو روی هم فشرد و تمام

سعیش رو کرد که از کوره در نره .

– کل مهمونای ما قراره صد و پنجاه

شصت نفر بشن که تو به بابام قول دادی ؟

 

– فراز جان … من بهت گفتم یا عروسی

نمیخوام ، یا باید یک مراسم درست و

آبرومند باشه !

– حاتمی ها بریزن توی مراسممون دیگه

همه چی درست و آبرومند میشه ؟

– بله میشه !

فراز نفس عمیقی کشید … و یک نفس

عمیق دیگه ! اینکه خانواده ی پدریشو به

 

مراسمشون دعوت میکرد … به نظرش کار

نفرت انگیزی بود ! نمی دونست باید

چطوری به آرام بفهمونه … با چه کلماتی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x