رمان دروغ شیرین پارت یک

4.2
(29)

ماشینو پارک کردم. دوست ندارم پیاده شم. فضای تاریک و سکوت پارکینگ بهم آرامش

میده. چه روز مزخرفی بود دیگه حوصله ی خودمم ندارم.

بالاخره از ماشین دل کندم و پیاده شدم، آهنگ شاد توی آسانسور روی مخمه… چشامو بستم و سرمو به دیوار اتاقک آسانسور تکیه دادم. اَه … چقدر سرم درد میکنه. با ایستادن آسانسور ازش بیرون اومدم و کلیدو تو قفل در چرخوندم.

ـ اومدی مادر؟

صدای مامانمه که بعد از چند ثانیه جلوم ظاهر شد. با همه ی تلاشش بازم میتونستم نگرانی رو توی چهره ش ببینم که سعی میکرد پشت لبخندش پنهون کنه. وقتی دید جوابی نمیدم و زل زدم بهش گفت:

ـ تا حالا کجا بودی عزیزم؟دیگه کم کم داشتیم نگرانت می شدیم.

بی حوصله بودم ولی دلم نیومد جوابشو ندم،گفتم:کارای اداری یه کمی طول کشید.

مامانم دستامو گرفت و گفت:پس موافقت کردن؟

با سر آره ایی گفتم. خوشحال شد و گفت:حتما خیلی گرسنه ایی،بریم که برات غذای مورد علاقه تو درست کردم.

دستمو از دستاش بیرون کشیدمو گفتم:ممنون،من سیرم.میرم بخوابم.لطفا بیدارم نکنین.

بلافاصله رفتم تو اتاقم،از نگاه های ترحم آمیز اطرافیانم خوشم نمی یاد.درسته که می خوان باهام همدردی کنن ولی بدتر اذیت میشم.خواستم در اتاقو قفل کنم ولی دیدم کلید نیست.حتما کار بابامه شاید میترسن کار احمقانه ایی انجام بدم.دستی روی صورتم کشیدمو با بی حالی لباسامو در آوردم و پرت کردم روی تخت و خودمم دراز کشیدمو به سقف خیره شدم.کی فکر می کرد زندگیم انقدر راحت عوض بشه؟چقدر راحت همه ی زندگیم و از دست دادم اما خودمم بی تقصیر نبودم.

با یادآوری گذشته قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم روی صورتم راه باز کرد.دست بردم و پاکش کردم.توی این مدت تنها کاری که انجام دادم گریه کردن بوده.باورم نمیشه دو هفته پیش عرسیشون بود.

از جام بلند شدم و به سمت سطل آشغال رفتم.هنوز کارت پاره شده ی عروسیشون توی سطله.مطمئنا مامانم متوجه این کاغذ پاره ها نشده که هنوز این تو هستن.تکه های کاغذ و گرفتمو دوباره سعی کردم کنار هم بچینمشون.از دیدن اسمش دوباره اشک تو چشمام جمع شد.عصبی شدمو همه رو برگردوندم تو سطل اما نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. بلند شدم و رفتم سمت کتابخونه و یه کتاب از توش کشیدم بیرون و صفحه هاشو تند تند رد کردم تا بالاخره پیداش کردم.

کارت عروسیمون بود، یاد روزی افتادم که با هم از سر بیکاری رفتیم تا کارتای عروسی رو نگاه کنیم. چقدر از انتخاب و خریدنش ذوق زده بودیم.عشقو توی چشماش میدیدم چون خودمم عاشق بودم. یعنی از وقتی که یادم میاد و احساسات در من شکل گرفت دوستش داشتم. هنوز حرفه اون شبش یادمه که میگفت:

ـ حالا این کارت تو دستامه ، احساس میکنم یه قدم به ، به دست آوردنت نزدیک تر شدم.

با یاد آوری حرفاش گریه م شدید تر شد. روی زمین نشستمو دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره، نابود شدم.

من بدون اون هیچم. دیگه با چه امیدی زندگی کنم؟؟؟!!!!!!!

دوباره به کارت توی دستم خیره شدم خواستم پارش کنم ولی سریع منصرف شدم. درسته که خودشو از دست دادم ولی هنوز خاطراتش برام مونده… نمیخوام ضعیف باشم…

با احساس نور شدیدی که روی چشمام افتاده بود از خواب بیدار شدم.اَه…باز یادم رفت دیشب قبل از خواب پرده رو بکشم.خیس عرق شده بودم.با بی حالی به ساعتم نگاه کردم.«وای… دیرم شد.پس چرا بیدارم نکردن؟»

پریدم سمت کمد تا لباسامو بپوشم ولی با این وضع و بوی عرق که نمی تونم برم سرکار،باید دوش بگیرم.وسط اتاق وایستادم تا فکرمو متمرکز کنم و ببینم چه گِلی باید به سرم بگیرم.حالا که دیرم شده حداقل تمیز و مرتب برم که آبروم بیشتر از این نره.

سریع پریدم تو حموم و دوش گرفتم به عبارتی خودمو گربه شور کردم.در حالی که موهامو با حوله خشک می کردم از بین لباسام یه مانتوی رسمی و شیک انتخاب کردم .لباسامو پوشیدم و چون وقت نداشتم موهامو محکم بالای سرم جمع کردم وبعد از سر کردن مقنعه م از اتاق بیرون رفتم.مامان تا من و دید،پرسید:چی شده؟کجا داری میری با این عجله؟

-سلام،چرا بیدارم نکردین؟مثلاَََ امروز اولین روز کاریمه،حالا آبروم جلوی آقای نوروزی میره. بیچاره کلی ازم تعریف کرده تا منو قبول کنن.

-اِ…من فکر کردم فردا اولین روزه.حالا اشکالی نداره بیا صبحونه تو بخور.

-چی چی رو اشکالی نداره مادر من.عاشق چشم و اَبروم که نیستن،اگر ببینن بی انضباطم عذرمو می خوان.

کفشامو می پوشیدم که مامانم یه لقمه داد دستمو گفت:حداقل اینو بخور که ضعف نکنی.

صورتشو بوسیدمو از در رفتم بیرون ولی هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که یادم افتاد گوشیم و برنداشتم.مامانم که هنوز جلوی در بود پرسید:چی شد مادر؟

-گوشیم و روی میز اتاقم جا گذاشتم.

مامانم سریع رفت گوشیمو آورد و گفت:عجله نکن،فکر کن ببین چیز دیگه ایی جا نذاشتی.

با سر نه ایی گفتم و دستمو به نشونه ی خداحافظی بالا بردم.دیگه منتظر آسانسور نموندم و از پله ها استفاده کردم.ترجیح میدم به رانندگیم فکر نکنم چون خدا رو شکر هنوز زنده م.بالاخره با ۴۵ دقیقه تاخیر رسیدم.یه ذره استرس دارم،بسم الله یی گفتم و رفتم تو.

از پذیرش آدرس اتاق آقای نوروزی رو پرسیدم و مستقیم رفتم سمت اتاقش.چون تمام پله هارو دویدم،به نفس نفس زدن افتادم.پشت در اتاق یه ذره وایستادم تا حالم جا بیاد.در زدمو بعد از اینکه آقای نوروزی اجازه ورود داد رفتم تو.

آقای نوروزی با دیدنم لبخندی زد وگفت:به به…خانوم دکتر تنبل،احوالتون چطوره؟

-سلام،بابت تأخیرم معذرت می خوام.راستش خواب موندم.

-چون روز اولته اشکالی نداره دخترم.اگر چند دقیقه صبر کنی کارامو انجام میدم بعد میریم تا به همکارات معرفیت کنم.

-چشم.

آقای نوروزی مشغول کارش شد و منم از فرصت استفاده کردمو نگاهی به اتاق انداختم چون تو این دوباری که اومدم اینجا اصلاََ حواسم به اطرافم نبود.به هر حال اتاق خیلی شیکی بود که با توجه به اینکه اینجا بیمارستان خصوصیه زیاد عجیب نبود.بعد از یک ربع آقای نوروزی بلند شد و گفت:ببخشید که معطل شدی حالا می تونیم بریم.

در و باز کرد و منتظر موند تا اول من برن بیرون،مرد مودب و مهربونی بود.از دوستای قدیمیه پدرمه که بعد از اینکه تصمیم گرفتم بیمارستانی رو که توش دوره مو میگذرونمو عوض کنم، برام اینجا ریش گرو گذاشت و چون مدیریت از کارش راضی بود و سابقه ی خوبی هم به عنوان سرپرستار داشت،بدون هیچ مشکلی موافقت شد.آخه من دانشجو هستم و تازه میخوام توی رشته ی جراحی قلب تخصص بگیرم.

همین طور که دنبال آقای نوروزی میرفتم به اطرافم هم نگاه می کردم.راهروهاش مثل راهروهای هتل بود و حسابی شیک بود.چون بیمارستان قبلی که توش کار می کردم دولتی بود این فضا برام تازگی داشت.بالاخره به اتاق مورد نظر رسیدیم و بعد از در زدن با هم وارد شدیم

توی اتاق نزدیک به 20نفر خانم بودن که به ما نگاه می کردن .آقای نوروزی گفت:خانما می خوام یکی دیگه از همکاراتون و بهتون معرفی کنم.آناهید زند ,دانشجوی رشته ی پزشکی که از امروز با ما همکاری می کنه.

سلام کردم که بیشتر خانم ها جوابم ودادن ولی بعضی هاشون حتی نگاهمم نکردن و مشغول صحبت شدن.آقای نوروزی خانمی به اسم دواچی رو صدا کرد.داشتم فکر می کردم چقدر فامیلیش به شغلش میاد که اومد روبرومون ,قیافه ی مهربونی داشت و چین و چروک روی صورتش نشون از سن بالاش بود.آقای نوروزی گفت:خانم دواچی این دخترمون و می سپارم دست شما تا یه ذره با محیط و همکارا آشناش کنید.

خانم دواچی لبخندی بهم زد و گفت:ایشون همون خانمی هستن که شما معرفیش کردین؟

-بله.

-خیالتون راحت باشه.حواسم بهش هست.

بعد هم دستم و گرفت و گفت:بیا بریم تا یونیفرمت و بهت بدم بپوشی.

از آقای نوروزی تشکر کردم و همراه خانم دواچی رفتیم سمت پاویون .داشتم دوروبرومو نگاه می کردم که خانم دواچی یه روپوش گرفت جلوی صورتم و گفت:فکر کنم این اندازت باشه دخترم.

لباسامو در آوردم و گذاشتم توی کمدی که کلیدشو بهم داد .تا از پاویون بیرون رفتیم خانم دواچی گفت :خب ,اونایی که توی اتاق دیدی بیشترشون مثل خودت دانشجوهایی هستن که علاوه بر گذروندن دوره های آموزشی شون اینجا مشغول به کار هم هستن.راستش با اینکه این بیمارستان کمتر از یه ساله که افتتاح شده ولی به خاطر دکترای خوب و متخصصی که داره پذیرش بیمارامون زیاده.خلاصه اگر می خوای اینجا موندگار بشی باید حسابی خودی نشون بدی.تا اونجایی که من می دونم بیشتر دانشجوهایی که تو اتاق دیدی از بچه های درسخونن جز یکی دو نفرشون که با پارتی بازی اومدن تو.

-مثل من؟

-فکر نمی کنم پارتی آقای نوروزی به اندازه ی پدر بعضی از اونا کلفت باشه.در ضمن من روزی که استخدام شدی پروندتو دیدم نمره هات خیلی خوبه.به نظرم می تونی اینجا بمونی.

ازش تشکر کردم و گفتم :ممنون از راهنماییتون,تمام تلاشمو می کنم.

وارد بخش قلب شدیم و مستقیم رفتیم سمت ایستگاه پرستاری.دو تا دختر اونجا بودن که یکی شون سرگرم نوشتن بود و یکی دیگه شون هم که پشتش به ما و در حال زیر و رو کرد پرونده ها بود که وقتی خانم دواچی سلام کرد توجه هر دو تاشون به ما جلب شد.با دیدن قیافه ی دختری که پشتش به ما بود تعجب کردم. قیافه ش برام آَشنا بود.مطمئنم این چهره ی گندمگون و با چشمای خاکستری رو یه جا دیدم. یادم اومد..همینطور با تعجب به هم نگاه می کردیم که با شک پرسید:آناهید…خودتی؟

با سر آره ایی گفتم که خندید و گفت :باورم نمیشه.

خانم دواچی که تا اون موقع ساکت بود پرسید :شما همدیگرو میشناسین؟

گفتم :بله…ما خیلی سال پیش با هم همسایه بودیم.

پری سریع اومد اینطرف میز و همدیگر و بغل کردیم .چقدر دلم براش تنگ شده بود.همیشه جای خواهر نداشتم دوستش داشتم.خانم دواچی که دید ما قصد جدا شدن از هم و نداریم گفت:خب پری جان ,اگر کار نداری خودت بخش و به…اسمت چی بود؟

از بغل پری بیرون اومدم ,پری زودتر از من جواب داد :آناهید.

-آها…آناهید…همه جای بخش و خوب بهش نشون بده.

پری چشمکی زد و گفت:چشم خاله زری ,شما برو خیالت راحت باشه.

بعد رفتن خانم دواچی دوباره با ذوق همدیگرو بغل کردیم. انگار که اصلا باورمون نمیشد…بعد این همه سال…

پری گفت: میبینی دنیا چقدر کوچیکه؟

گفتم: آره…

از بغل هم بیرون اومدیم و به چهره ی هم خیره شدیم انگار دنبال تغییرات بودیم. با نگاه دقیق بهم گفت: زیاد عوض نشدی فقط یه کم پخته تر شدی و البته جذاب تر. یادش بخیر همیشه به قیافه ت حسودیم میشد.

با خنده گفتم: خدا شفات بده… توام عوض نشدی قیافتو از همون چشمای خاکستریت شناختم. انگاری فقط ابعادمون بزرگ شده.

داشتیم میخندیدیم که صدای در مارو به خودمون آورد. چهره ی خانم دواچی از لای در نمیایان شد که با عصبانیت ساختی گفت:

پری خدا نکنه به تو یه مسئولیت بدم. تو که هنوز اینجایی؟

پری با خجالت گفت: چشم الان میریم و بعد بعد رو به من کرد: بدو بریم که کل بخشو بهت معرفی کنم.

*****

تو سلف نشسته بودیم. پری از زندگیشون برام گفت که بعد از اینکه به خاطر کار پدرش رفتن جنوب و از محله ما کوچ کردن ,8 سال اونجا موندن تا اینکه پدرش فوت کرد و مادرش طاقت نیاورد و برگشتن. داداششم بعد از ازدواج طلاق گرفت ولی همون جنوب موند و کار پیدا کرد. از من در مورد پدر و مادم پرسید که فقط تونستم بگم حالشون خوبه چون باید بر میگشتیم سر کارمون.تا آخر ساعت شیفتمون حسابی مشغول کار بودیم.مسئولیت رسیدگی و چک کردن بعضی از بیمار ها رو به من محول کردن.چون کار من توی روز اول کم بود زودتر از پری رفتم خونه.

وقتی رسیدم خونه بر خلاف همیشه تو اتاقم نرفتم و بعد از گفتن سلام بلندی رفتم توی هال و روبروی پدر و مادرم نشستم ,راستش دوست داشتم از پری براشون بگم . انگار انتظار این کار و نداشتن چون هر دو تاشون به هم نگاه کردن و بعد از چند لحظه بابا با لبخند گفت: سلام وروجک ,چی شد که امروز من و مادرتو قابل دونستی تا دو کلمه باهامون حرف بزنی؟

با این حرفش دلم گرفت ولی حقو بهشون می دادم تو این دو ماه همه ش توی اتاقم بودم و جز چند کلمه باهاشون صحبت نکردم. می دونم که این چند وقته به خاطر من کلی غصه خوردن و منم خیلی اذیتشون کردم.مامان گفت :وا… بچم همیشه حواسش به ما هست…خب مادر جون امروز چطور بود؟از محیط کارت راضی هستی؟

خندیدم و گفتم:بیمارستان خوبیه ,ولی از همه ی اینا بگذریم.حدس بزنین کی رو امروز دیدم؟

هر دوشون اول یه ذره فکر کردن اما بعد از چند لحظه با نگرانی نگاهم کردن .میتونستم حدس بزنم که به کی دارن فکر می کنن .نا خودآگاه اخمام تو هم رفت و گفتم :اونی که شما فکر می کنین نیست.

مامانم با ناراحتی نگاهم کرد و بابام سریع گفت:خودت بگو دیگه وروجک ,من یکی که با این حافظه ی ضعیفم نمی تونم حدس بزنم عزیزم.

حسابی تو ذوقم خورده بود ولی با این حال لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم:پری رو یادتونه؟دختر آقای سرمدی…همسایه ی قدیمی مون؟

مامان سریع گفت:دختر پروانه؟

با لبخندی سرمو تکون دادم که مامان دوباره گفت:اون اونجا چی کار می کرد؟

-مثل اینکه یادتون رفته ها اون از بچگی عشق دکتر شدن داشت.الان به عنوان پرستار اونجا کار می کنه.

مامان گفت:خانوادش خوبن؟چی کار می کنن؟کی اومدن؟

-یکی یکی مادر من.اولا که پروانه خانم خوبه ولی متاسفانه آقای سرمدی فوت کرده دوما دارن زندگیشون و می کنن و سوما هم 3 سالی میشه که برگشتن.اونطور که پری میگفت رفتن توی همون محل خونه گرفتن.

مامان گفت:میبینی کیومرث دنیا چقدر کوچیکه؟باورم نمی شه بعد ده سال باز پیداشون کردیم.خدا آقای سرمدی رو بیامرزه مرد نازنینی بود.

تا موقعی که برم بخوابم مامانم هی ازم در مورد پری سوال میپرسید.آخر گفتم:مامان می خوای دعوتشون کنم خونمون؟

-چرا به ذهن خودم نرسید ؟آره فکر خوبیه.آخر هفته شیفت ندارین؟

-من که ندارم فردا از پری هم میپرسم .بهتون خبر میدم.

با گفتن شب بخیر رفتم توی اتاقم.امشب نسبت به شبای دیگه احساس بهتری دارم.هم به خاطر دیدن پری و هم به خاطر اینکه بعد از چند وقت کنار پدر و مادرم نشستم و باهاشون حرف زدم.

با شنیدن صدای زنگ رفتم در و باز کرد .پری و مادرش لبخند به لب وایستاده بودن و منو نگاه میکردن لبخند زدم و گفتم:سلام…خیلی خوش اومدین بفرمایین داخل.

با پروانه خانم رو بوسی کردم. خیلی شکسته شده بود .خوب یادمه که چقدرآقای سرمدی رو دوست داشت.اومدم با پری روبوسی کنم که زیر گوشم گفت: باورم نمیشه. از اون موقع تا الان تو شـُکم.

با سر حرفشو تایید کردم و به سمت هال راهنمایی شون کردم. مامانم ذوق زده اومد و پروانه خانومو بغل کرد و شروع کردن به گریه کردن.حتما یاد اون موقع ها افتاده بود که همیشه با هم بودن. منو پری هم سعی می کردیم آرومشون کنیم.از آغوش هم بیرون اومدن. مامان رو به پروانه خانوم گفت:اصلا عوض نشدی.

پروانه خانوم لبخند کم جونی زد ,مطمئنا فهمید که مامان این حرفو برای خوشحال کردنش زده وگرنه اولین تغییری که توی پروانه خانم خیلی به چشم میومد ,چین و چروک زیاد صورتش بود. مامان سراغ پری رفت . به سر تا پاش نگاه کرد و گفت: ماشالله … ماشالله. چه خانومی شده واسه خودش. کی فکرشو میکرد پری با اون شیطنتاش اینقدر خانوم بشه. ماشالله.

بعد از کلی حرف زدن و حال و احوال کردن با پری رفتیم توی اتاقم و گذاشتیم دو تا دوست قدیمی حسابی با هم دردودل کنن .پری چرخی تو اتاق زد و رفت سمت قاب عکسای روی دیوار. یه ذره نگاهشون کرد و با اشاره به یکی از عکسا پرسید :

-این کیه؟

-میترا ,دختر عموم.

-همون که هلش دادم تو آب؟

-بله… چقدرم خوب یادته.

-یادش بخیر. چقدر اون روز دعوام کردن. این کیه؟

-دوست دختر عمه ام.

-نمیشناسم.

-نه تورو خدا بیا و بشناس.

– این کیه؟

-دوست دوران دانشگام

-راستی…گفتی دانشگاه. چی شد پزشکی خوندی؟ تو که عشق وکیل شدنو داشتی. یادته بچه بودیم هر کی ازت میپرسید میخوای چی کاره بشی میگفتی (ادای منو در آورد و گفت): میخوام وکیل بشم.

خندیدم. نمیخواستم متوجه بغضم بشه. جوابی نداشتم بدم. فقط گفتم: همینطوری.

-همینطوری پا روی علاقه ت گذاشتی؟

بازم جوابی نداشتم. دیگه نمیخندیدم. متوجه تغییر حالتم شد. با همه ی این شرایط بازم دلم نمیخواست بفهمه. لبخند تصنعی زدم و گفتم:همچین زیادم به وکالت علاقه نداشتم.

معلوم بود که حرفمو باور نکرده اما دیگه سوالی ازم نپرسید. ادامه داد:خب… از خودت بگو . تو این چند سال چیکارا کردی؟

-بعد رفتن شما ما هم 2 سال بعد از اونجا بلند شدیم .اتفاق خاصی تو این چند ساله برامون نیوفتاد که قابل تعریف باشه.

-از بچه های کوچمون خبر داری؟

-نه . خبر ندارم. فقط تا چند سال پیش با الناز در ارتباط بودم که اونم از ایران رفت.

-جدی؟؟؟؟؟؟ رفت؟؟؟؟؟ یادمه اونم مثل من عاشق پزشکی بود.

-بورسیه ی یه دانشگاه معتبر و گرفته بود. گفت همونجا تو یه بیمارستان کار میکنه.

-خوش به حالش ،خدا کنه بیمارستانای اونجا مثل اینجا نباشه.انقدر گیر ندن.

-چطور؟ به نظر من بیمارستانی که توش کار می کنیم خیلی خوبه.

با ذوق اومد نشست روی تخت و دستاشو به هم مالید و گفت :آخ جون بیا غیبت کنیم.راستش و بخوای بیمارستان خوبیه ولی انقدر کار میریزن سرت تا نتونی دو کلمه حرف بزنی .منم که میدونی اگر حرف نزنم روزم شب نمی شه. تازه بعضی وقتام که وقت آزاد دارم نمی تونم حرف بزنم یا شیطنت کنم.

-چرا نمی تونی؟

-مگه با وجود اون دوتا جادوگر میشه کاری کرد؟

با تعجب پرسیدم :دو تا جادوگر؟

-دیروز که شیفت بودی ,اون دختره رو دیدی داشت سر اون پرستار بدبخت داد میزد؟

-خب؟

-اسمش طنازه البته من هنوز نفهمیدم دکتر سرفراز و زنش چه فکری پیش خودشون کردن که اسم اون میمون و گذاشتن طناز ,آخه حیف نیست اسم به این قشنگی؟؟بگذریم…اون با یکی دیگه از دخترا به اسم مهدیه که اونم دختر دکتر جوهری با پارتیه پدراشون استخدام شدن.دکتر سرفراز و جوهری خیلی آدمای خوبین اما نمیدونم چرا اینا فکر میکنن از دماغ فیل افتادن . پیش خودشون فکر میکنن چون باباهاشون توی بیمارستان سهام دارن ,حالا اونا صاحب همه چی هستن .تا می بینن بچه ها یه ذره بگو بخند دارن می پرن بهشون و کسی هم از ترس بی کار شدن باهاشون در نمی افته.

-خب کارای شما به اونا چه ربطی داره؟ مدیر بخش یا بیمارستان که نیست که ازشون میترسین!!!

-منم قبلنا عین تو میگفتم. یه بار یکی از پرستارا جلوشون وایستاد و جوابشونو داد . هفته ی بعد اخراجش کردن. نگو زیر آب بیچاره رو زده بودن … اونم الکی.

-مگه میشه؟؟ مگه بچه بازیه؟

-از این دوتا جادوگر همه چی بر میاد.

از هیجانش برای تعرف کردن خنده ام گرفت ,انگار داشت یه داستان جنایی تعریف می کرد. گفتم:مثل اینکه خیلی دلت پره.

-پس چی؟؟؟ دلم میخواد خفه شون کنم

-تا این حد؟؟؟

-این تازه حد خوبشه.

-خب خدارو شکر. حالا چرا اینقدر با بچه ها بدن؟

-آخه دختر خوشگل تر هست که دل دکتر رو ببرن.

-کدوم دکتر؟

-ندیدیش؟

-کی رو؟

-حقم داری نبینی. من چقدر خنگم. رفتن سمینار…

-یعنی این همه خون و خونریزی به خاطر دکترای بیمارستانه؟

دلخور نگاهم کرد و گفت :چیه؟باور نمی کنی؟منو بگو سه ساعت دارم واسه ی کی درد ودل می کنم.اصلا من دیگه هیچی نمی گم.

خندیدم و گفتم :خیلی خب…من کی گفتم حرفات و باور نمی کنم؟خب حالا این دکتر خوشبخت کی هست؟

-خب از کدومشون بگم؟؟ از دکترایی میگم که به بخش تو مربوطه میشن ,ببین… درکل 6 تا جراح قلب داریم که 4 تاشون سن بالان و 2 تاشون هم جوونن و مجرد البته ناگفته نماند دکتر وزیری که جزء دکترای سن بالاست مجرده آخه خانمش ده سالی میشه که فوت کرده.بنابراین میتونی روی اونم علاوه بر اون دوتا پزشک جوون سرمایه گذاری کنی اما بقیه شون متاسفانه زن و بچه دارن….حالا میمونن اون دو تا دکتر جوون که هر دو تاشون با کمالاتن ولی یکیشون بد چشم طناز جوون و گرفته واسه ی همین کسی حق نداره زیاد وقت دکتر مهرزاد و بگیره مبادا قاپشو بدزده .قربونش برم خوش اشتها هم هست دست گذاشته روی بهترینشون. مهدیه هم برای اینکه از قافله عقب نمونه رفته سراغ دکتر یزدانی . البته یه دکتر مجرد دیگه هم بین جراحای مغز و اعصاب داریم که اونم برای خودش تیکه اییه…

از اطلاعات دقیقی که پری داشت خنده ام گرفت ,گفتم:ماشاالله…تو باید کارگاه خصوصی میشدی نه پرستار.فقط مونده رنگ لباس زیرشونو بگی…

-وا… بده دارم بهت اطلاعات میدم؟

-نه اتفاقا توشه ی گناهام پربارتر شد.حالا این دکترا کجان که من ندیدمشون؟

-گفتم که رفتن سمینار پزشکان جوان تو کیش…دقیقا نمی دونم کی بر میگردن.

-چه عجب تو بالاخره از یه چیزی بی خبر بودی .

-حالا بذار بیان ببینیشون خودتم میفتی دنبالشون.مخصوصا دکتر مهرزاد.من که عاشقشم .

با صدای مامان رفتیم بیرون تا شام بخوریم.بابا هم اومده بود .در کل شب خوبی بود و خوش گذشت اما من نگران فک پری هم بودم که هنوز سالمه یا نه چون تا تونست پشت سر همه حرف زد.شب پری اینا خونمون موندن تا فردا با هم بریم سر کار.

تقریبا نزدیک به دو هفته ست که مشغول به کار شدم .از محیطش خوشم میاد به خصوص که پری هم اینجاست ,هر چند زیاد وقت نمی کنیم با هم حرف بزنیم. توی این مدت متوجه شدم تمام حرفایی که پری در مورد طناز و مهدیه میزده راست بوده. اون دو تا همه ش با هم هستن و مدام به بقیه دستور میدن. هر جا که بحث در مورد دکترا پیش میاد حتی اگر شوخی باشه با اومدن اونا عوض میشه ,مثل اینکه دلیل اخراج شدن پرستاری که پری میگفت هم سر همین موضوع بوده.البته من هنوز چشمم به جمال دکترایی که این همه تلفات دادن روشن نشده.

امروزم مثل روزهای قبل همه ش درگیریم و روز پرکاری داریم.داشتم علائم یکی از بیمارا رو چک می کردم که پری بهم زنگ زد و ازم خواست برم ایستگاه پرستاری. کارمو انجام دادم و رفتم پیشش که با عجله گفت:اللهی دورت بگردم…میشه ده دقیقه اینجا وایستی من برم پایین؟ یه کار ضروری باید انجام بدم وگرنه اخراجم…

منتظر جواب من نموند و رفت.بعد از رفتنش چون نمی دونستم باید چی کار کنم و کسی هم نبود تا ازش سوال کنم ترجیح دادم به چیزی دست نزنم .نشستم پشت میز و به پرونده ایی که روبروم بود نگاه کردم.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که طناز و مهدیه همراه با یه دکتر جوون وارد بخش شدن.حتما دکتر مهرازد بود چون این دوتا چنان محاصره ش کردن که انگار احتمال داره هر لحظه بهش حمله کنن.به خاطر اینکه نشسته بودم و میز پیشخوان هم بلند بود میتونستم بدون اینکه دیده بشم دکتر مهرزاد و خوب برانداز کنم .قد بلندی داشت.موهای مشکی و صورتی گردی که به خاطر آفتاب گرفتن حسابی برنزه شده بود و بینی قلمی و لبهای نازکش هم صورتش و زیبا تر کرده بود.قیافه ی خوبی داشت ولی نه در حدی که بچه ها بخوان بیست و چهار ساعته در موردش صحبت کنن و طنازم به خاطرش خودش و به آب و آتیش بزنه هرچند قیافه ی طناز چندان جالب نبود بس که توی صورتش دست برده بود و به هیچ عمل جراحی زیبایی نه نگفته بود.البته همیشه میگن وقتی یه نفر و دوست داشته باشی حتی اگر زشتم باشه به چشمت زیباست. شاید مهرزاد اخلاق خیلی خوبی داره درست مثل …

اَه …نباید بهش فکر کنم.نگاهمو ازشون گرفتم و به روبروم خیره شدم.گوشیم زنگ خورد که بازم پری بود و ازم خواست اطلاعات پرونده ی بیماری رو که می خواد براش بخونم.چون قفسه ی پرونده ها پشتم بود از جام بلند شدم و مشغول گشتن شدم. بعد از چک کردن اطلاعات, قبل از اینکه قطع کنم پری گفت :راستی دکتر مهرزاد اومده ها…

-میدونم ,خودم دیدمش.

-وا…مطمئنی؟

-آره…اونطور که طناز دوره ش کرده بود شک ندارم که خودش بود .در ضمن این مهرزاد همچین لعبتی هم نیست که همه میگن.والا اونطور که شما ازش تعریف کردین گفتم با یه الهه ی زیبایی طرفم که همتا نداره.

-فکر کنم چشات مشکل داره.

-نخیر سالمه سالمه.من نمی گم قیافش بد بود ولی خیلی خوشگلم نبود.شاید به طناز نخوره ولی با مهدیه بد نمیشه.

-وایستا من دارم میام بالا…فعلاً.

تلفن و قطع کردم و پرونده رو سرجاش گذاشتم اما تا برگشتم متوجه دو تا چشم آبی شدم که بهم زل زده بودن. با تعجب به دکتری که روبروم وایستاده بود و با لبخند شیطونی براندازم می کرد نگاه کردم.بعد از چند لحظه گفت:همیشه انقدر زود در مورد آدما به نتیجه میرسی؟

متوجه منظورش نشدم و گفتم:ببخشید؟

-خدا ببخشه ما وسیله اییم.

از لبخند و شیطنتی که توی چشماش موج میزد اصلا خوشم نیومد.معلوم بود از این بحث لذت میبره.با اخم پرسیدم:می تونم کمکتون کنم؟

ساعدهاشو روی میز گذاشت و با دلخوری گفت :چه طور دلت میاد راجع به مهرزاد اون حرفا رو بزنی؟ آخه انصافه که بگی مهدیه بهش می خوره؟

-شما به حرفای من گوش میدادین؟فکر نمی کنین فالگوش وایستادن کار زشتیه؟مثلا تحصیل کرده این.

روی کلمه ی « شما» تاکیید کردم تا بفهمه زیادی خودمونی نشه ولی با شنیدن حرفم دوباره خندید و یه برگه از توی جیبش درآورد و ادامه داد:من فقط اومده بودم اینو بدم که پشتت به من بود و متوجه اومدنم نشدی .بعدم چون اینجا ساکت بود حرفاتو شنیدم.باور کن کاملا اتفاقی و ناخواسته بود.

دوباره شیطون نگاهم کرد و ادامه داد:اما با شنیدن حرفات اعتماد به نفسمو که تا همین ده دقیقه ی پیش داشتم,از دست دادم.تا جایی که یادم میاد همه بهم میگفتن خوشگلم و…

عصبی رفتم میون حرفش و گفتم :شما می تونستین حضورتون و اعلام کنین .در ضمن برای حل مشکل عدم اعتماد به نفستون می تونین به… یه مشاور…

حرف تو دهنم ماسید .تازه متوجه منظورش شدم اما با این حال به خودم تلقین می کردم اون چیزی که من حدس میزنم اشتباهه ولی با صدای پری که گفت «سلام دکتر مهرزاد» فهمیدم چه گندی زدم. با تعجب به مهرزاد نگاه کردم که دیدم لبخندش عمیق تر شد و در حالی که چشم از من بر نمی داشت جواب پری رو داد .انگار داشت به یه نمایش جالب نگاه می کرد و حاضر نبود یه صحنه شم از دست بده.پری که دید ما هر دو تامون ساکتیم گفت:با دوستم آشنا شدین.

مهرزاد این بار به پری نگاه کرد و گفت:بله,اتفاقا داشتیم در مورد دکتر مهرزاد حرف میزدیم .دوستتون خیلی بی انصافه,میگه مهرزاد و مهدیه به هم میان.

پری که انگار یه بوهایی از ماجرا برده بود گفت:داشت شوخی می کرد.

-امیدوارم اینطور باشه .آخه یه لحظه فکر کنین من,پسر به این نازی و خوش تیپی رو چه به مهدیه؟تازه دکترم که هستم.

دوباره با لبخند نگاهم کرد مثل اینکه از گرفتن مچ من خیلی خوشحال بود.به جای مهدیه من جواب دادم :تو رو خدا انقدر نسبت به خودتون کم لطفی نکنین و یه ذره خودتون و تحویل بگیرین .یادتون نره رفتین خونه حتما برای خودتون اسفند دود کنین.

با سر باشه ایی گفت.خیلی پررو بود واسه ی همین از عذرخواهی کردن پشیمون شدم و گفتم:راستش و بخواین شاید چند دقیقه قبل از حرفایی که زدم شرمنده بودم ولی الان شک ندارم شما و مهدیه به هم میاین,مخصوصا از نظر اخلاقی چون هر جفتتون خودشیفته هستین.بالاخره خدا یه جوری در و تخته رو با هم جور می کنه.

توقع داشتم از شنیدن حرفام ناراحت بشه ولی برعکس خنده ی بلندی کرد و با خونسردی گفت:نمی دونم…با اینکه مهدیه مثل تفلون میمونه و نچسبه ولی روی حرفاتون فکر می کنم…فعلا با اجازه.

تا رفت پری اومد کنارمو گفت:خاک بر سرت.همه ی حرفاتو شنید؟

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:شنیده باشه .مگه دروغ گفتم؟

-همون لحظه که گفتی دیدمش شک کردم اشتباه کرده باشی ,آخه وقتی من بهت زنگ زدم دکتر تازه داشت میومد تو بخش و طناز ومهدیه هم کنارش نبودن .واسه ی همین زود اومدم بالا ولی انگار دیر رسیدم .دکتر آدم خیلی باحالیه ,فکر نکنم از دستت ناراحت شده باشه.

-مثلا اگه ناراحت بشه چی میشه؟

-اگر بخواد میتونه راحت اخراجت کنه چون بیشتر سهام اینجا متعلق به اونه.ولی مطمئنم که اینکارو نمی کنه.

حوصله ی بحث کردن سر مهرزاد و نداشتم, گفتم: بذار هر کاری دلش می خواد بکنه .من میرم سر کارم.

فقط همین و کم داشتم .نباید چند وقت جلوش آفتابی بشم ,نمی خوام تو این اوضاع روحیم از کار بی کار بشم و برگردم به 2 ماه پیشم.شاید اگر چند وقت من و نبینه امروز و فراموش کنه.

این یک هفته اصلا نفهمیدم چه طوری تو بیمارستان کار کردم از بس نگران بودم جایی که مهرزاد هست آفتابی نشم.من شده بودم جن و اونم بسم الله ,پری هم دلیل کارمو می دونست باهام موافق بود و می گفت اینطوری بهتره.

امروز شیفت نداشتم اما باید میرفتم دانشگاه برای انجام یه سری از کارای اداری که در مورد تغییر بیمارستانم بود .با اینکه صبح زور رفته بودم اما وقتمو تا ظهر گرفت.داشتم بـُرد روی دیوار و نگاه می کردم تا اطلاعیه های جدید رو ببینم که یک نفر گفت:ببخشید.

برگشتم و پسر جوون زیبایی رو مقابل خودم دیدم.چشم وابرو مشکی با پوستی گندمگون و لبایی خوش ترکیب که به خاطر لبخندی که زده بود چند تا خط گوشه ی لبش افتاده بود.موهای مشکی براقی هم داشت که مرتب بالا داده بود.گفت:میشه بگید اتاق مدیریت کجاست؟

-طبقه ی بالا اولین در سمت چپ.اگر برین تابلوش و می بینین.

به تابلو نگاه کرد و پرسید:روزای کلاسا رو مشخص کردن؟

با نگاهی به تابلو گفتم:بله…ولی شاید باز تغییر کنه.

یه ذره به تابلو نگاه کرد و گفت:وای…چرا پنج شنبه گذاشتن؟

مسیر نگاهشو دنبال کردم که دیدم منظورش به استادی به اسم زرافشانه که تخصصش مغر و اعصابه,پس از دانشجوهای مغز و اعصاب بود.گفتم:ببخشید که فضولی می کنم اما اگر نمی تونین سر کلاساش حاضر بشین برین آموزش مطرح کنین.شاید یه کاری براتون انجام بدن.یا با خود استاد زرافشان حرف بزنید شاید باهاتون کنار بیاد.

با شنیدن حرفم با لبخند نگاهم کرد وپرسید:یعنی از خودم بپرسم؟

با تعجب بهش نگاه کردم.معلوم بود سنش زیاد نیست.سریع گفتم:معذرت میخوام.فکر نمی کردم استاد باشین.

-چرا؟

-راستش به قیافه تون نمی خوره سنتون زیاد باشه وتا جایی که یادم میاد استادای اینجا معمولا سن بالان.

خندید و گفت:به خودم امیدوار شدم.تا حالا فکر می کردم پیر شدم.راستش این اولین باره که قراره تدریس کنم.شما دارین تخصص میگیرین؟

-بله من الان رزیدنت قلب و عروقم.

-موفق باشین.

-ممنون,ببخشید من باید برم.

-خواهش می کنم.ممنون از راهنماییتون.

سری به نشونه خداحافظی تکون دادم و از دانشگاه بیرون رفتم.سوار ماشین شدم و رفتم خونه.مامان تا من و دید گفت:سلام عزیزم, کاراتو انجام دادی؟

-آره ولی خیلی شلوغ بود.خیلی خسته شدم میرم بخوابم.

مامان با دلخوری گفت:فکر می کردم بعد از سرکار رفتنت با تنهایی خداحافظی کنی ولی اشتباه کردم.هنوزم تنهایی رو ترجیح میدی.

رفتم کنارش نشستم و گفتم:چرا این حرف و میزنی عزیزم؟من فقط یه ذره خستم.

-درد منم همینه.آخه چرا باید انقدر کار کنی که خودتو خسته کنی؟میدونی چند وقته ندیدم یه دل سیر بخندی.فکر می کنی نمی فهمم همه ی لبخندات تظاهره؟تا کی می خوای بهش فکر کنی؟اون الانم داره با خوبی و خوشی زندگی می کنه اما تو چی؟یه نگاه به خودت بنداز.هر روز داری لاغرتر میشی.فکر می کنی با اذیت کردن خودت چیزی عوض میشه؟

با شنیدن حرفای مامان نتونستم جلوی اشکام و بگیرم.نمی دونم این کابوس کی می خواد تموم بشه.مامان که دید من دارم گریه می کنم بغلم کرد و درحالی که موهامو نوازش می کرد گفت:گریه کن عزیزم اما سعی کن به خودت بیای…اون انقدر ارزش نداشت که بخوای به خاطرش خودتو اذیت کنی.باور کن من و بابات نمی تونیم تو رو تو این شرایط ببینیم.

وقتی یه ذره آروم شدم از بغل مامان بیرون اومدم و گفتم:لطفا یه ذره به من زمان بدین.من هشت سال از بهترین سالهای زندگیم و با اون گذروندم.برای فراموش کردن تمام اون لحظه ها به زمان احتیاج دارم.اما قول میدم تمام تلاشمو بکن.می دونم تو این مدت خیلی اذیتتون کردم.معذرت می خوام.

مامان لبخندی زد و گفت:حالا که قول دادی نباید تا شب بری تو اتاقت و همین جا پیش خودم میمونی.

خندیدم و گفتم:حالا امروز که به کنار ولی اگر روزای دیگه خسته بودم هم نباید برم تو اتاقم؟

-در مورد اون بعدا صحبت می کنیم.تو امروز برادریت و ثابت کن

برای اینکه مامانو خوشحال کنم تا موقع خواب کنارش موندم وکلی حرف زدیم.بابا هم وقتی اومد خونه و من و سرحال دید خوشحال شد.

الان تقریبا یک ماه از اولین برخوردم با مهرزاد میگذره و تو این مدت اصلا جلوش آفتابی نشدم. صبح که رفتم سر کار بچه ها گفتن مدیریت بیمارستان از تمام دانشجوهایی که توی بیمارستان هستن,خولسته تا یکساعت دیگه توی دفترش جمع بشن.فکر نکنم مهرزاد و اونجا ببینم چون پری گفته بود با اینکه بیشتر سهام بیمارستان و داره ولی مدیریت و واگذار کرده به دکتر وزیری که از همه مسن تر و با تجربه تر بود.دکتر وزیری همون جراح قلب مجردیه که پری گفته بود خانمش و از دست داده.یکی دو بار بیشتر باهاش برخورد نداشتم ولی مرد دوست داشتنی و مهربونیه و تمام بیمارستانم عاشقشن. با یکی از دخترا به اسم بیتا رفتیم دفتر دکتر وزیری که حسابی شلوغ بود و بیشتر دانشجو ها اونجا بودن.من و بیتا هم رفتیم کنار دوستامون نشستیم.دکتر وزیری هنوز نیومده بود و توی اتاق حموم زنونه ایی بود واسه ی خودش وهمه با هم حرف میزدن.داشتم به این فکر می کردم شب حتما سردرد میگیرم که در باز و شد و دکتر وزیری اومد تو اما در و نبست و پشت سرش یه سری دکتر دیگه از جمله مهرزاد اومدن تو.میتونستم خوب چهرشو ببینم. واقعا خوشگل بود.صورت کشیده ایی داشت و موهای کوتاه قهوایی تیره که با چشمای آبیش ترکیب زیبایی داشت.بینی کشیده و خوش فرم ولبای گوشتیش هم جذابترش کرده بود. وقتی خوب براندازش کردم سرمو انداختم پایین و سعی کردم بی تفاوت باشم.بعد از چند دقیقه سکوت برقرار شد و وزمانی که دکتر وزیری شروع کرد به صحبت کردن سرمو بلند کردم و تمام حواسم دادم به حرفاش :

-اول سلام میکنم به دختر خانم های گل و آقا پسرای عزیزمون و دوم ازتون ممنونم که وقتتون وبه ما دادین و سوم خیلی خوشحالیم که با ما همکاری می کنید.امروز بعد از یک ماه تاخیر فرصت شد تا با شماها بیشتر آشنا بشیم و در مورد یه سری از مسائل با هم صحبت کنیم.چون همه باید برین سرکارتون ,نمی خوام زیاد وقتتون و بگیرم…پس سریع میگم.تمامی این دکترایی که اینجا هستن اعضای هیئت مدیره ن که ازشون خواستم تا بیان تا شما باهاشون آشنا بشین.

سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم .سرمو برگردوندم دیدم مهرزاده که با همون لبخند وچشمای شیطونش داره نگاهم میکنه . پس هنوز یادش نرفته .من دریا هم که برم باید یه آفتابه آب همراهم ببرم از بس که بد شانسم.نگاهمو بی تفاوت ازش گرفتم و به بقیه ی اعضا نگاه کردم.دکتر وزیری ادامه داد:

-راجع به قوانین اینجا دیگه توضیحی نمی دم چون همه تون باهاش آشنا هس ….

با صدای ضربه ایی به در,دکتر وزیری حرفشو قطع کرد ومثل همه به در نگاه کرد.از دیدن دکتری که اومد تو تعجب کردم. باورم نمی شد،این که زرافشان بود.وقتی در و بست ,گفت:از همه معذرت می خوام, ولی یه مریض داشتم که باید بهش رسیدگی می کردم.

دکتر وزیری لبخندی زد و با دست به یه صندلی خالی اشاره کرد و گفت:اشکالی نداره.بفرمایید بشینید.

بعد از نشستن زرافشان ,دکتر وزیری حرفشو ادامه داد و من تونستم نگاه متعجبم و که از لحظه ی ورود زرافشان بهش دوخته بودم و ازش بگیرم.دکتر به طور خلاصه و کوتاه نکاتی رو به بچه ها گوشزد کرد و گفت:

-تمامی کلاسای عملی تون اینجا انجام میشه و دکترای خودمون بهتون آموزش میدن….اگر نمراتتون خوب باشه و از کارتون توی بیمارستان هم راضی باشیم ,همینجا میمونید….در آخر هم باید بگم هر کس اگر به مشکلی برخورد میتونه بیاد و به خودم بگه ولی اگر نبودم بقیه ی اعضا کمکتون می کنن…خب,حالا اگر سوالی دارین می تونین بپرسین.

چند نفری سوالاشون پرسیدن و بعد یک ربع دکتر وزیری با آرزوی موفقیت برای همه از در رفت بیرون اما بچه ها دکترای دیگه رو دوره کرده بودن و همراهشون از اتاق بیرون میرفتن.جالب اینجا بود که تمام دخترای جوون دور مهرزاد بودن و صدای خندشون کل اتاق و گرفته بود.اینطور که بچه گفته بودن گویا مهرزاد خیلی شیطون و شوخ بود.من و بیتا هم از اتاق اومدیم بیرون ولی توی راهرو هنوز شلوغ بود,بیتا گفت:اوه اوه.. طناز و نگاه کن,آماده ی انفجاره.

به طناز که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردم و گفتم:معلومه خیلی عصبانیه.

با صدای سلام دکتر زرافشان به سمتش برگشتم و جوابشو دادم.بیتا ببخشیدی گفت و ما رو تنها گذاشت.زرافشان گفت:اول که دیدمتون فکر کردم اشتباه میبینم.نگفتین اینجا کار می کنید.

لبخندی زدم و گفتم:تا جایی که یادم میاد شما سوالی در این مورد نپرسیدین.

خندید و گفت:بله,حق با شماست.به هر حال از دیدن دوبارتون به خصوص به عنوان همکار خیلی خوشحال شدم خانم…

-زند هستم.

-خیلی خوشحال شدم دکتر زند.

-منظورتون دکتر بعد از اینه دیگه؟؟

هر دو خندیدیم.پری رو دیدم که ته راهرو بود و برام دست تکون میداد.با زرافشان خداحافاظی کردم ورفتم کنارش و گفتم:چیه بال بال میزنی؟

-هیچی دیدم اینجایی گفتم با هم بریم .دور مهرزاد چقدر شلوغ بود,باز چشم طناز و دور دیدن؟

-نه اتفاقا طنازم اونجا بود ولی توی مرز انفجار بود…فکر کنم جلوی مهرزاد جرأت نداره کاری بکنه …البته به جز حرص خوردن. بالاخره وقتی دست روی یه آدم خوش قیافه میذاره باید فکر همه جاشم بکنه.

-خوبه…پس قبول داری خوشگله؟

-من کی گفتم زشته؟اون دفعه اشتباه دیدم اما با همه ی این حرفا سر حرفم هستم و میگم ذاتش خرابه.

-حالا زرافشان باهات چی کار داشت؟

براش داستان دانشگاه و آشناییم با زرافشان و تعریف کردم که گفت:چه جالب با حرفات به یکیشون اعتماد به نفس دادی و از اون یکی گرفتی.

-فکر نمی کنم مهرزاد خودشیفته با شنیدن حرفای من اتفاقی برای اعتماد به نفس کاذبش بیفته.بعدم هستن کسایی که بهش روحیه بدن.

به بخش که رسیدیم از پری جدا شدم و رفتم تا به کارام برسم.

*****

تا غروب حسابی مشغول بودم وساعت نزدیک 7 بود که از پری خداحافظی کردم تا برم خونه.وقتی رفتم توی پارکینگ دیدم یه ماشین گرونقیمت چسبیده به ماشینم پارک کرده و نمی تونم در و باز کنم.از سمت کمک راننده هم زیادی نزدیک به دیوار پارک کرده بودم که ای کاش اینکارو نمی کردم.نمی دونستم صاحب ماشین کیه و حالا باید کل پله هارو میرفتم بالا تا به نگهبان بگم تا به صاحب ماشین خبر بده.عصبانی بودم و گفتم:معلوم نیست کی بهش گواهینامه داده؟هنوز پارک کردن بلد نیست.

-باور کن گواهینامم معتبره و پارک کردنم بلدم.اما مریض اورژانسی داشتم.

این صدارو میشناختم.برگشتم .مهرزاد گفت:به به…خانم دکتر گریزپا…چه عجب بالاخره دیدمت و تونستم باهات هم کلام بشم.

گفتم: اینجا بهم حقوق نمی دن که حرف بزنم ,باید کار کنم.

ابروهاشو بالا انداخت و گفت:آها…پس تو نبودی که چند ساعت پیش با دکتر زرافشان حرف میزدی؟

با کنایه گفتم: خوبه ,با این همه مشغله بازم حواستون به همه جا هست.

اومد جلوتر و با لبخند گفت: بعضی از آدما, خوب توی ذهنم میمونن.

بعد شیطون خندید و ادامه داد:حتی اگر خودشون و قایم کنن.

با تعجب نگاهش کردم. یا من خیلی ضایع بازی در آورده بودم یا اینکه این زیادی باهوشه,همینم کم مونده بود که یه دختر ترسو به نظر برسم .برای اینکه بیشتر از این آبروم نره سریع گفتم:اگر میشه ماشینتون و بردارین من عجله دلرم.

خندید ,سرشو تکونی داد و سوار ماشینش شد.وقتی از پارک در اومد شیشه رو پایین کشید و گفت:نگران نباش من به کسی نمی گم که ترسویی.

منتظر نموند تا جوابش و بدم و پاشو گذاشت روی گاز و رفت.حیف که مثل قدیم حال و حوصله ی درست حسابی ندارم وگرنه حالیش می کردم با کی طرفه.به من میگه ترسو…دیگه نباید خودمو قایم کنم… اون اگر می خواست تا حالا اخراجم کرده بود پس بهتره بیشتر از این خودمو ضعیف نشون ندم.

وضعیت بیمار دکتر شفیعی رو چک کردم و رفتم توی station کنار پری و شیما که سخت مشغول حرف زدن بودن.گفتم:باز دارین آبگوشت کدوم بدبختی رو بار میذارین؟

پری لبخند بانمکی زد و گفت:تو که می دونی چرا دیگه میپرسی؟

-یعنی این طناز هر شب راحت و سبک بال می خوابه بس که شما گناهاشو میشورین.

-شیما:بی خیال طناز بیا بشین تا برات چایی بریزم. گوش شیطون کـَر امشب بخش آرومه می تونیم راحت حرف بزنیم.

-منظورت غیبته دیگه؟

-پری:ببخشید مادر مقدس…تو گوشاتو بگیر.

رفتم کنارشون نشستم و شیما همینطور که چایی می ریخت گفت:اصلا تمام مزه ی شب کاری به همین غیبت کردنشه.روزا انقدر کار سرمون ریخته که وقت نمی کنیم سرمون و بخارونیم.

خمیازه ایی کشیدم و گفتم:هوم….چه دلیل قانع کننده ایی.

-پری:خیلی خسته ایی؟چشمات قرمز شده.

-نه.

-پری:اگر خوابت میاد برو بخواب من و شیما بیداریم.

-اون که صد البته,شما اگر هزار شبم کنار هم باشین باز حرفاتون تمومی نداره.

-پری: اصلا خوبی به تو نیو….

صدای خانوم یکتا مانع ادامه ی حرف زدنش شد که با عجله گفت:

بچه ها بیمار دکتر مهرزاد حالش بد شده. سریع بهش زنگ یزنین تا خودشو برسونه.

منو شیما سریع از جامون بلند شدیم تا به خانوم یکتا کمک کنیم و پری هم تلفن رو برداشت و تا به مهرزاد خبر بده.

وقتی رسیدم بالا سرش لباش کبود شده بود و ضربان قلبش بالا بود. با عجله دست به کار شدیم و سعی کردیم به وضعیت نرمال برش گردونیم. بعد از 20 دقیقه یه ذره حالش بهتر شد. داشتم پروندشو نگاه میکردم که در اتاق باز شد. خانوم یکتا سریع گفت:

سلام دکتر.

به دکتر مهرزاد نگاه کردم که بدون توجه به ما با سر جواب یکتا رو داد و پرسید: حالش چطوره؟

خانوم یکتا وضعیت بیمار رو توضیح داد. مهرزادم داشت معاینش میکرد. برام جالب بود مهرزادی که الان داشت با جدیت بیمارشو معاینه میکرد با مهرزاد شیطونی که تا حالا دیدم زمین تا آسمون فرق میکرد. مهرزاد بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:

پرونده شو بدین.

پرونده رو جلوش گرفتم که برای لحظه ای کوتاه نگاهم کرد . نمیدونم چرا ولی به نظرم حالت نگاش عوض شد. هر وقت اینطوری نگاه میکنه احساس میکنم داره برای اذیت کردن و دست انداختنم نقشه میکشه.

داشت توی پرونده گزارش مینوشت که آروم در گوش شیما گفتم: ما که اینجا بیکاریم. بریم بیرون؟

شیما با نگاهش به سمت دکتر بهم فهموند که منتظر جواب مهرزاده. دکترم که انگار صدای مارو شنید گفت: اگه میخواید میتونین برین. باهاتون کاری ندارم.

منم از خدا خواسته سریع با شیما رفتم بیرون. خواستم برم تو اتاق rest اما یاد حرف مهرزاد افتادم . نمیخواستم فکر کنه ترسو ام. برای همین بغل میز وایستادم و با شیما حرف زدم. نگاه به پری افتاد که از اتاق یکی از بیمارا اومد بیرون. تا مارو دید قدماشو تند کرد و سمت ما اومد. با صدای آروم به شیما گفت:

ای مرده شور اون چشمتو ببرن. یه روز گفتی اینجا آرومه ها. ببین چی شد

-شیما: به من چه. من که مسئول بدن بیمارا نیستم!

با شوخی گفتم: شیما یه دور این دکتر مهرزادو چشم بزن خیالمونو راحت کن.

شیما خندید و گفت: اگه این قابل چشم خوردن بود که تا الان چیزی ازش باقی نمیموند.

-چطور؟؟؟

-شیما: روزی 500 نفر ازش تعریف میکنن.

-پری: تو فرق میکنی. اونا چشاشون شور نیست .

-شیما: لوس… یعنی چی؟

-پری : هیچی بابا. چایی میخورین؟

من سریع گفتم: آره… الان خیلی می چسبه.

پری رفت تا چایی بریزه. مشغول چایی خوردن شدیم که خانوم یکتا همراه دکتر مهرزاد اومدن پیش ما.

پری سریع گفت: چایی میخورین؟

دکتر مهرزاد لبخند زد و گفت: خودتون دم کردین؟

-پری: بله. چطور؟

-مهرزاد: چایی که شما دم کرده باشن خوردن داره. یه لیوان برای من بریزین

احساس کردم پری قند تو دلش آب شد. آخه تا زمانی که چایی رو بریزه با ذوق لبخند میزد.

نگاه دکتر مهرزاد به من افتاد و گفت: خب خانوم زند مریض ما که اذیتتون نکرد؟

-چرا اذیت؟ وظیفه مه.

-مهرزاد: آفرین. چه وظیفه شناس. میگم شما همیشه اینقدر وظیفه شناسین؟

نمیخواستم جوابشو بدم. برای همین خیلی کوتاه گفتم: سعی خودمو میکنم که باشم.

بعد این جمله سریع صندلیمو کشیدم عقب تا بلند شم و برم تو اتاق که مهرزاد سریع گفت: تورو خدا به خاطر یه قند خودتونو اذیت نکنین. خودم بر میداشتم.

داشت با لبخند نگام میکرد که منم مثل خودش گفتم: ای بابا زحمت چیه. ولی حالا که اصرار میکنین خودتون بر دارین.

مهرزاد گفت: راستی خانوم یکتا اون بیماری که از ترس شریکش سکته کرد حالش چطوره؟

فهمیدم داره به من تیکه میندازه. محل ندادم و یه چاییه دیگه برای خودم ریختم. خانوم یکتا بی خبر از ماجرا گفت: حالش خوبه ولی خب هنوز اون ترسو داره.

-مهرزاد: ترس چیز بدیه.

-یکتا: همیشه بد نیست. گاهی لازمه. توی این اجتماع ترس باید باشه. ترست بریزه بی پروا میشی بعدشو دیگه خدا بخیر کنه. چیزی که زیاده گرگه طماع. باید خیلی مراقب بود.

مهرزاد (با لبخندی حاکی از شیطنت) گفت: پس باید منم بترسم.

یکتا: شما چرا؟

-مهرزاد: منو همینجوریش دخترا دارن رو هوا میبرن دیگه چه برسه به گرگای طماع.

-پری: دکتر شما هر روز باید برای خودتون اسپند دود کنید

-مهرزاد: بله. همیشه این کارو میکنم. با اینکه خسته ام میکنه ولی خب خوشگلیه و هزار دردسر.

همه با حرفاش میخندیدن. انگار میدونستن این حرفا از روی اعتماد به نفس و خود شیفتگی نیست و فقط شیطونیاشو نشون میده. ولی در کل رفتاراش منو یاد مردای زن باز مینداخت و این به من حس خوبی نمیداد. گفتم: خانوم یکتا من میرم یه کم استراحت کنم.

خانوم یکتا از روی دلسوزی نگاهی بهم انداخت و گفت: برو عزیزم. امروز خسته شدی.

مهرزاد انگار که منتظر بهو.نه ای بود تا به من تیکه بندازه گفت: این حرفا چیه خانوم یکتا . وظیفشونه.

با اینکه حرصم گرفت اما بدون توجه به حرفش گفتم : شب خوش و رفتم تو اتاق.

سریع دویدم تو پاویون تا لباسمو عوض کنم.در اتاق زده شد و پری سرشو آورد تو و گفت:

-خواب موندی؟؟؟نه؟؟؟

با سر حرفشو تایید کردم. لباسمو سریع عوض کردم و بهش گفتم:نیم ساعت دیر کردم. باید سریع برم کارت بزنم.

پری گفت: چته؟ خیله خب. هنوز سر پرستار نیومده. فکر کنم خودشم خواب مونده.

-بالاخره که باید کارت بزنم. از جلوی در برو کنار میخوام برم بیرون.. اِ… پری این کارا چیه؟ برو کنار میخوام برم بیرون.

جلوی در وایستاده بود و نمیذاشت برم بیرون.

-پری: امشب چی کاره ای؟

-چطور؟

-بگو …کار داری یا نه؟

-لطفا برو کنار. نمیخوام واسه خودم دردسر درست کنم اینجا

-پری: نترس زیاد دیر نکردی. روز اولم دکتر گفت که اگه تاخیرت زیاد نشه اشکالی نداره.

-بذار حداقل برم کارت بزنم میام .

-پری: جونت در میاد جواب بدی؟؟

با کلافگی گفتم: توام جونت در میاد بگی واسه چی میخوای بدونی من بیکارم یا نه؟

-پری: عجبا. میخوام ببرمت شام بیرون

با خنده گفتم: مهربون شدی!!!

چشم غره ای رفت و گفت: مهربون بودم

-خیله خب تو آخر هر چی آدمه مهربونی…خوبه؟.حالا میذاری برم؟

از جلوی در کنار رفت و منم سریع به سمت دستگاه رفتم و کارت زدم و رفتم تو بخش. خواستم برم station که دکتر مهرزاد از اتاق یکی از بیمارا اومد بیرون. رفتم که به کار بیمار ها برسم . سمت میز رفتم و به خانوم برزین گفتم:

میشه پرونده ی اتاق 116 رو بدین؟

-برزین: بله…(پرونده رو سمتم گرفت) … بفرمایید.

تشکر کردم و پرونده رو بررسی کردم… مشغول کار بودم که دکتر مهرزاد بغل من ایستاد و به خانوم برزین گفت:

به به … خانوم برزین… خیلی وقت بود ندیده بودمتون.

برزین که انگاری ذوق زده شده بود گفت: دکتر شیفتمو عوض کرده بودم.

و بعد شروع کرد به ور رفتن با بینیش که مارو متوجه بکنه.

مهرزاد گفت: راستی خانوم برزین چقدر امروز زیبا شدین.

-وای مرسی دکتر

مهرزاد: کاری با صورتتون کردین؟ احساس میکنم صورتتون یه کوچولو(با تاکید) تغییر کرده.

نگاه کوتاهی به خانوم برزین انداختم. بینیش کاملا تو ذوق میزد اما دکتر به روی خودش نمیاورد

خانوم برزین که انگار قند تو دلش آب شده بود گفت:

چی بگم والا…

مهرزاد: نمیدونم چرا احساس میکنم صورتتون عوض شده… ابروهاتونو نازک کردین؟

چشمام از زود حیرت درشت شد اما نگاه از روی پرونده بر نداشتم. این انکار دکتر کاملا پیدا بود.

-برزین: نه دکتر دماغمو عمل کردم.

مهرزاد با تعجب اغراق آمیز گفت: واقعا؟؟؟؟ اصلا دیده نمیشه. مبارکه… منو بگو فکر کردم ابروهاتونو نازک کردین. اصلا فرقی نکردین. بینی قبلیتون هم به چهرتون میومد. این بینی هم که دیگه… زیباییتونو صد برابر کرده.

برزین ذوق زده گفت: مرسی دکتر لطف دارین… چشماتون قشنگ میبینه.

مهرزاد: مگه میشه چشمی این همه زیبایی رو نبینه.

از حرفای دکتر خنده ام گرفته بود. انگار میدونست چه جوری باید با خانوما حرف بزنه تا دلشونو بدست بیاره. نگاه کوتاهی بهش انداختم که دیدم اونم با خنده نگاهم میکنه . انگار فهمیده بود متوجه تملقش شده بودم.چشمکی بهم زد و لبخندش باز تر شد.ابروهامو بالا انداختم و پوفی کردم و و پرونده رو دادم دست خانوم برزین و گفتم: مرسی. داروهاشو سر وقت بدین.

خواستم برم که یهو پری مثل جن جلوم ظاهر شد و گفت: خب … نگفتی میای یا نه.

متوجه نگاه برزین و مهرزاد شدم که سریع گفتم:

-میام پری… میام.

********

با پری رفتیم تو رستوران. رستوران شیکی بود.رفتیم روی یه میز دو نفره نشستیم که به پری آروم گفتم:

ولخرج شدیا.

-پری: تو چرا اینقدر به من تیکه میندازی؟

-آخه اینکارا ازت بعیده.

-پری: خیلی هم دلت بخواد

-پری حاشیه نرو . من تورو نشناسم باید بمیرم. چی کارم داری؟

-پری: به جون خودم هیچی!

-هنوز عادت بچگیتو ترک نکردی.

-پروین: کدوم عادت؟

-یادته؟ بچه که بودیم هر موقع کارم داشتی یا اینکه چیزی ازم میخواستی،خوراکیات و بهم میدادی. (با خنده ادامه دادم) اما هر وقت باهام کاری نداشتی اسم اون خوراکیارو میاوردم جیغت میرفت رو هوا و داد میزدی مال خودمه.

دوتایی خندیدیم. بهش خیره شدم و گفتم: هیچ فرقی نکردی. فقط به جای اون خوراکی ها میخوای بهم شام بدی. حالا دیدی عوض نشدی؟ بگو… من آمادم

پری یه کمی من من کردو گفت: دکتر گوهری ازم خواستگاری کرد.

چشمام گرد شد. با تعجب گفتم: جدی؟؟؟

پری گفت: چته؟ آروم. آره. چیزه عجیبیه؟

-منو بگو میگفتم از این دکتره بخاری بلند نمیشه.

-پری: منم خودم تعجب کردم.

-خب میخوای چیکار کنی؟

-پری: نمیدونم. راستش خودم هنوز تو شُکم.

-شُک چرا؟ مگه تاحالا خواستگار نداشتی؟ اینارو ول کن. تعریف کن چی شد که بهت گفت؟

-پری: هیچی بابا . توی سلف بودم که اومد پیشم و گفت که میتونم وقتتونو بیرم و منم گفتم بفرمایید. اونم شروع کرد از تعریف کردن از خانومیه منو از این حرفا آخر سرم گفت میشه آدرس بدین با خانواده بیایم خدمتتون. منم گفتم بذارین فکر کنم بعد خبر میدم. اومدم که با تو مشورت کنم که ببینم به مامان بگم یا نه؟

نمی دونستم چی بهش بگم.پری خبر نداشت بدترین آدمو برای مشورت انتخاب کرده.من بعد از شکستی که داشتم دیگه به خودمم اعنماد ندارم.به خاطر اعتمادم به اون بود که به این حال و روز افتادم.با دستای پری که جلوی چشمام تکون میداد به خودم اومدم.پری گفت:حواست کجاست؟

کلافه گفتم:ببین پری به نظرم باید با یکی دیگه در این مورد مشورت می کردی ولی اگر نظر منو می خوای زود تصمیم نگیر. بحث یه عمر زندگیه.به این زودی نمی تونی بفهمی چه طور آدمیه و تا آخرش باهات میمونه. ممکنه ولت کنه اونم موقعی که تو کاملا بهش دل بستی. ممکنه یهو فکر کنه تو به دردش نمیخوری. تو شاید با همه چیزش بسازی ولی اون نمیسازه. اگه ولت کنه چی؟

متوجه نگاه متعجب پری شدم که خیره نگاهم میکنه.گفتم: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

-پری: چرا اینقدر نگاهت منفیه؟ یه خواستگاری کرده… تو چرا اینقدر بزرگش میکنی؟

-اگه جدی نگیری یهو میبینی دورو برت خالیه . یهو چشماتو باز میکنی میبینی تنهایی.. این قضیه رو جدی بگیر. تا خوب نشناختیش بهش هیچ جوابی نده.

-پری: خوبی آناهید؟ میگم اومدم باهات مشورت کنم که ببینم نظر تو راجع به دکتر چیه نه اینکه اینطوری ته دلمو خالی کنی.الان من چی کار کنم؟

-به هر حال من به عنوان یه دوست نمی خوام صدمه ببینی. درسته که دکتر مرده خوبیه ولی بازم میگم زود تصمیم نگیر.

-پری: نمی دونم.حق با توِ.

و غذا سفارش دادیم.

پری بعد از شام اون شب با حرفایی که زدم حسابی ترسیده بود و نمی دونست باید چی کار کنه.سردرگمی کاملا توش پیدا بود.از همه ی خانم های توی بخش که ازدواج کردن در مورد زندگیشون میپرسید که با شنیدن حرفای بعضی هاشون امیدوار میشد و از شنیدن حرفای یه عده ی دیگه پکر و نا امید.اینطور که به نظر میومد پری از دکتر گوهری خوشش میومد.نزدیکای صبح از سر کار خسته اومدم خونه. شیفته شب بودم که الان کارم تموم شد. ساعتو نگاه کردم 5 صبح بود.با خستگی لباسامو در آوردم و پرت کردم رو صندلی اتاقم و خودمو روی تخت انداختم.از خستگیه زیاد خوابم نمی اومد. چشمم افتاد به دیوار. جای تابلویی که قبلا به دیوار چسبیده بود سایه افتاده بود. جای عکسمون خالی بود. نیش خندی زدم. خیلی وقت بود بهش فکر نکرده بودم و این برام خیلی خوبه. دیگه نمیخواستم زندگیمو خراب کنم. با بی حوصلگی روی تخت جا به جا شدم که یهو گوشیم زنگ خورد. با عجله کیفمو زیر و رو کردم. ممکن بود با صدای بلند گوشیم مامان و بابا رو بیدار بشن. آخه کدوم مزاحمی این موقع زنگ میزنه؟ گوشیمو پیدا کردم . شماره ی پری بود.

با کلافگی و عصبانیت گفتم: ها؟

-پری: ها نه بله.

-الان وقت زنگ زدنه آخه؟ خود مزاحمشم این موقع زنگ نمیزنه که تو زنگ میزنی. تو نمیگی من خوابم؟

-پری: خیله خب بابا. پیاده شو با هم بریم. چته؟ مزاحم برای این , این موقع زنگ نمیزنه چون کارت نداره . تازشم میدونستم بیداری.اینقدر غر نزن دیگه

-خب چی کار داری؟

– راستش یه فکری به ذهنم رسیده…

-آفرین, پس فکر کردنم بلدی؟.

-عجب آدم بی ذوقی هستیا…اگه میخوای اینجوری حرف بزنی قطع میکنم.

-لوس نشو پری…بگو

-خوب راستش …یه فکری به ذهنم زد که می تونیم گوهری رو بهتر بشناسیم..

خنده ام گرفت. با خنده گفتم:

-چیه؟ فکرتو مشغول کرده؟

-لوس نشو. خودت گفتی بحث یه عمر زندگیه و اینا.

-خب شما چی پیشنهاد میکنی؟

-من تصمیم گرفتم از فردا شیفتمو عوض کنم تا کمتر ببینمش.

با هیجان گفتم: وای پری… تو نابغه ای… همه ی متفکرا باید بیان جلوت لنگ پهن کنن…مطمئنی که تنهایی فکر کردی و کسی کمکت نکرده؟

-داری مسخره ام میکنی؟

-آخه نابغه با ندیدنش می خوای بیشتر بشناسیش؟

-نخیر, حرفم هنوز تموم نشده…درسته من شیفتمو عوض می کنم ولی تو که این کار نمی کنی ,پس تو توی کاراش دقت می کنی و تحقیق می کنی تا ببینی وقتی که من نیستم دکتر گوهری با کسی تیک میزنه یا نه…یا مثلا زیاد تلفن بازی می کنه و بقیه ی چیزا …

– پیشنهادت خوبه,ولی فکر نمی کنی مسئولیت تو خیلی سنگینه؟اینطوری از پا در میای.می خوای یه ذره از کاراتو به من محول کن.

-تو هی منو مسخره کن.اصلا بی خیال نمی خواد کمکم کنی.

– خیلی خوب بابا…چه زودم بهش بر می خوره, آدم عاقل وقتی میخواد یکی رو بشناسه یه مدت با طرف میمونه تا هم دیگرو بهتر بشناسن اگه هم دیگرو خواستن که مبارکه اگرم نه که…

دیگه حرف توی دهنم نچرخید. یاد زندگیه خودم افتادم. نمیخواستم پری هم مثل من بشه. نمیخوام باهاش مثل یه آشغال رفتار بکنن. شاید کاری که پری میگفت خوب بود. اگه ولش میکرد چی؟؟؟

-الو…الو… آناهید؟؟؟؟ خوبی؟؟؟؟

با صدای پری از فکر بیرون اومدم و گفتم:فکر بدی نیست.قبول.

پری با تعجب گفت: چی شدی یهو؟

-هیچی با خودم فکر کردم دیدیم فکر بدی نیست. از فردا میشم خانم مارپل.

-نمیخوام وقتی که خودم مطمئن نیستم پاشو تو خونه باز کنم. نمیخوام به مامان بگم. میخوام اول خودم بشناسمش

-کار خوبی میکنی. از فردا عملیات شروع میشه؟

-بله.

-خب دیگه… حالا کاری نداری برم بخوابم؟

-نه عزیزم. مرسی که کمکم میکنی. خوب بخوابی.

***********

دو روز پیش یه عمل قلب توی بیمارستان انجام شد که خیلی نادر بود به همین دلیل دکتر وزیری تصمیم گرفتن فیلم عمل و برای دانشجوهای قلب که دارن تخصص میگیرن پخش کنه. چون دکتر مهرزاد این عمل و انجام داده بود,مسئولیت این کارو به خودش داده بودن.رأس ساعت 7 شب همه رفتیم تا فیلم و ببینیم. وسط اتاق یه میز بزرگ و دراز بود و دورتا دورش پر از صندلی بود.طناز هم اومده بود والبته دکتر گوهری هم اونجا بود چون داره تخصص قلب میگیره.رفتم ردیف روبروی گوهری روی یه صندلی که دید خوبی بهش داشت نشستم و بقیه ی دخترا هم اومدن کنارم.همه نشسته بودن و منتظر بودن تا جناب مهرزاد تشریف بیارن که بالاخره بعد از یک ربع اومد.از بچه ها عذر خواهی کرد و نگاهشو بین بچه ها چرخوند.وقتی منو دید چند ثانیه مکث کرد و لبخند همیشگی ش عمیق تر شد و سرشو یه کوچولو به نشونه ی سلام خم کرد و بعد به بقیه نگاه کرد. بعد از یه سری توضیحات مختصر که بیشتر باعث خندوندن بچه ها شد چراغارو خاموش کردن و مهرزادم کنار تصویر وایستاده بود و روی فیلم توضیحات و میداد.

ده دقیقه گذشت و همه ساکت داشتن به فیلم نگاه می کردن اما من تمام حواسم متوجه گوهری بود.حالا که همه جا تاریک بود می تونستم راحت زیر نظر بگیرمش.با این که میتونست از تاریکی استفاده کنه و دخترا رو دید بزنه ولی اصلا این کارو نکرد و تمام حواسش به فیلم بود فقط یه لحظه به خاطر سوال یکی از دخترا بهش نگاه کرد که انگار سنگینی نگاه منو احساس کرد و روشو برگردوند طرفم،منم از فرصت استفاده کردم و زل زدم بهش تا ببینم چه عکس العملی در مقابل نخ دادن من نشون میده.بعد از چند لحظه با خجالت سرشو انداخت پایین و انقدر دستپاچه شده بود که خودکار از دستش افتاد اما بدون اینکه برش داره سرشو برگردوند تا ادامه ی فیلم و نگاه کنه.مردشورتو ببرن پری که به خاطرت دست به چه کارا که نزدم.آبرم رفت، معلوم نیست الان گوهری در موردم چه فکرایی که نمی کنه.یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم ولی خب پری بهترین دوستم بود و برام خیلی ارزش داشت.

باز دوباره به دید زدنم ادامه دادم.برخلاف چند تا از بچه ها که گهگداری با گوشیشون ور میرفتن اصلا گوشیشو از تو جیبش در نیاورد و میخ فیلم شده بود.بالاخره به این نتیجه رسیدم که تا آخر کلاس خطایی از این گوهری بی بخار سر نمی زنه.حد اقل یه ذره به فیلم نگاه کنم تا دو خط به اطلاعاتم اضافه بشه .

تا فیلم و نگاه کردم جمله ی مهرزاد و شنیدم که گفت:اینم از بخیه زدن که همه تون بلدین.

تموم شد….اینم از امروز. سهم من از یه جراحی به این مهمی فقط دیدن قسمت بخیه زدنش بود.داشتم زیر لب به پری بد و بیراه می گفتم که چراغارو روشن کردن.اصلا روم نمی شد به دکتر گوهری نگاه کنم.مهرزاد گفت:

-خسته نباشید.امیدوارم توضیحاتم کامل بوده باشه.سوالی نیست؟

خانم طبسی با خنده گفت:نزنید این حرفو دکتر، معلومه که کامل و خوب توضیح دادین.من که همه رو فهمیدم.

مهرزاد لبخندی زد و گفت:خب حالا که خانم طبسی گفتن توضیحاتم کامل بوده هیچ کس حق سوال پرسیدن نداره.همه می تونین برین.

از جامون بلند شدیم که مهرزاد ادامه داد:همه به جز خانم زند.

با تعجب بهش نگاه کردم که جوابم همون لبخند همیشگی ش بود.یه لحظه به طناز نگاه کردم که با عصبانیت داشت نگاهم می کرد.بیچاره شدم، از فردا باید برم دنبال کار…نمی تونستم حدس بزنم مهرزاد چی کارم داره.وقتی همه رفتن پرسید:کلاس خوب بود؟ چیزی ازش یاد گرفتی؟

گیج بودم گفتم:بله، بچه ها که گفتن….

خونسرد لم داد روی صندلیش و گفت:من با بچه ها کاری ندارم،دارم از تو می پرسم.

من نمی فهمم این چرا انقدر زود پسرخاله میشه…گفتم: چرا این سوال و میپرسین؟وقتی همه فهمیدن چه دلیلی داره من نفهمیده باشم؟

-چون من مطمئنم که تو هیچی از این عمل نفهمیدی.می دونی که من آدم باهوشیم.

-تا حالا کسی بهتون گفته اعتماد به نفس بالایی دارین؟

خندید و گفت:آره خیلی ها گفتن ولی مطمئنم کسی تا حالا به تو نگفته که خیلی چشم چرونی.

با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:چرا اینطوری نگام می کنی؟مگه دروغ میگم؟ گوهری بیچاره داشت زیر نگات از خجالت آب می شد.من توی اون تاریکی دونه های عرق روی صورتش میدیم.

با یاد آوری اون لحظه بلند خندید و گفت:فکر کنم دیگه تا شعاع 10 کیلومتریت هم پیداش نشه.بیچاره کلی ازت ترسیده، داشتی با نگات درسته قورتش میدادی.

پس همه چیزو دیده بود.من احمقو بگو که فکر کردم توی تاریکی کسی حواسش به من نیست.وای…معلوم نیست چند نفر دیگه متوجه این موضوع شده باشن.با نگرانی نگاهش کردم که انگار فکرم و خوند و گفت:نگران نباش، کسی باهوش تر و تیز تر از من نبود که متوجه بشه.

خیالم راحت شد.پوزخندی زدم و گفتم:چرا نمی گین هیزتر؟گویا شما هم دست کمی از من نداشتین.در ضمن من هر کاری که می کنم به خودم مربوطه.

از جاش بلند شد و اومد روبروم وایستاد.دستاشو توی جیبش کرد و گفت:بله…حق با توِ .من فقط به عنوان یه معلم خوب نگران شاگردمم که شاید درس و یاد نگرفته باشه.

و باز همون لبخند که از روی بدجنسی زد.برگشتم تا برم بیرون که گفت:اگر بخوای می تونم برات کلاس خصوصی بذارم…..به شرط اینکه چشم چرونی رو تعطیل کنی.

دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:نیست که خیلی هم دیدنی هستین.

ابروهاشو به حالت تعجب بالا داد و گفت:نیستم؟

-شما احیانا قرصای خود باوری مصرف نمی کنین؟

-آره مصرف می کنم ،اتفاقا خوبم جواب داده.

سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم سمت در که مهرزاد گفت:اگر خواستی برات توضیح بدم بهم بگو.من همیشه ارادت ویژه ایی به خانم ها داشتم و دارم.

بدون اینکه جوابشو بدم رفتم بیرون و تمام حرصم و روی در خالی کردم.

به خاطر رفتار اونروزم سعی می کردم کمتر جلوی دکتر گوهری ظاهر شم ولی دورادور حواسم بهش بود.چون پری شیفتشو عوض کرد زیاد همدیگرو نمی دیدیم و بیشتر تلفنی با هم صحبت می کردیم.بیچاره گوهری خبر نداشت که من تا انگشت کردن تو دماغشم برای پری ‪گزارش می کنم‬.تازه گندی که زدم رو هم براش تعریف کردم که میگه گهگاهی که گوهری و میبینه یاد من میفته و میزنه زیر خنده.لابد اون گوهری بیچاره فکر می کنه با یه دختر خل و چل طرفه و از پیشنهاد ازدواجی که داده پشیمون شده.بعد از بحث اون شبم با مهرزاد دیگه ندیدمش.

امشبم شیفت بودم.با خانم دواچی توی station نشسته بودیم و اونم داشت از خاطرات دوران جوونیش حرف میزد.زن خیلی مهربونی بود و کل بخش دوستش داشتن.همراه یکی از مریضا اومد و گفت که مادرش درد داره.چون خانم دواچی خسته بود رفتم تا به بیمار مسکن تزریق کنم.وقتی از اتاق اومدم بیرون مهرزاد و دیدم که داشت با خانم دواچی حرف میزد.البته بهتر بگم مثل همیشه داشت با شوخیاش می خندوندش.کلا استعداد خوبی توی شاد کردن اطرافیانش داشت و مریضاش به خاطر اخلاقش دوستش داشتن.همونطور که میرفتم سمتشون مهرزاد و برانداز کردم.واقعا خوشتیپ بود.یه شلوار لی با یه کاپشن شیک و یه کفش اسپرت پوشیده بود که خیلی بهش میومد.مطمئنا اگر اونو بیرون با این تیپ میدیدی فکر نمی کردی که دکتر باشه.

خانم دواچی تا من و دید در حالی که می خندید گفت: آناهید جان، آقای دکتر یه همراه لازم داره تا به بیماراش رسیدگی کنه.اگر میشه تو باهاش برو.

مهرزاد با حالت بامزه ایی به لباساش نگاه کرد و از خانم دواچی پرسید:خانم یکتا جون همه جای بدنم پوشیده س؟هیچ جام معلوم نیست؟

من و خانم دواچی با تعجب بهش نگاه کردیم.خانم دواچی گفت:نه مادر…چطور؟

مهرزاد سرشو به صورت خانم دواچی نزدیک کرد و گفت:راستش بابام همیشه بهم سفارش می کنه که شبا که میرم بیرون لباسای پوشیده بپوشم تا خدایی نکرده کسی نتونه بهم نظر بدی داشته باشه…خودتون که میدونین تو این دوره زمونه گرگ زیاد شده …

تازه منظورشو فهمیدم با عصبانیت گفتم:واقعا که…خجالت بکشین دکتر.

بهم نگاه کرد.دوباره رفت توی همون جلد شیطونش و گفت:نمی تونم،مداد رنگی هامو نیاوردم. در ضمن چرا عصبانی میشی وقتی خودت خیلی خوب دزدای ناموس و میشناسی؟ من فقط دارم احتیاط می کنم.بالاخره خوشگلیه و هزار دردسر.

خانم یکتا که داشت به حرفای ما گوش میداد ،چون چیزی از ماجرا نمی دونست گفت:آره پسرم، دوره زمونه ی بدی شده.آدمای بد زیاد شدن،مخصوصا همین دزدای ناموسی که میگی….ولی انقدر ظاهر خوبی دارن که نمی تونی تشخیص بدی چقدر بد ذاتن.

مهرزاد که انگار از این بحث لذت می برد نگاهی به من که حالا خیلی خونسرد داشتم به حرفاشون گوش میدادم کرد و گفت:آره بعضی هاشون انقدر زیبا و جذاب هستن که نمی تونی بفهمی چی تو کله ی کوچیکشون میگذره.

با این حرفش یه ذره خجالت کشیدم و برای اینکه ادامه نده گفتم:دکتر من کار دارم.اگر می خواین همراهیتون کنم لطفا عجله کنید.

مهرزاد چشم کشیده ایی گفت و راه افتاد و منم پشت سرش میرفتم.قدم هامو آروم بر می داشتم که پشتش بمونم ولی مهرزاد وایستاد .

برگشت و نگاهم کرد، پرسید:چرا پشتم راه میای؟

بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:نکنه پشت لباسم بازه؟

با این حرفش از کوره در رفتم و گفتم:اگر یه بار دیگه این حرفو تکرار کنی من می دونم و شما.

-پس می خوای بهم دست درازی کنی؟

بحث کردن باهاش بی فایده بود.ترجیح دادم برگردم و از خانم یکتا بخوام که خودش به مهرزاد کمک کنه ولی به محض برداشتن اولین قدم دستشو سد راهم کرد و گفت:چقدر زود رنجی…فقط یه شوخی بود.

برگشتم با جدیت توی چشمای شیطونش نگاه کردم و گفتم:لطفا دیگه با من شوخی نکنید.

دوباره چشمی گفت و با دست اشاره کرد راه بیفتم.این بار باهاش همقدم شدم تا دوباره اذیتم نکنه.مهرزاد دیگه چیزی نگفت و با هم به بیماراش سر زدیم.مهرزاد مثل همیشه سعی میکرد با شوخی هاش بیمارا رو بخندونه.آخرین مریض یه دختر بچه ی 8 ساله به اسم نازگل بود که به خاطر نارسایی قلبی توی نوبت عمل پیوند بود.وقتی رفتیم بالای سرش بیدار بود و تا مهرزاد و دید ،خندید و گفت:سلام عمو

مهرزاد بوسش کرد و گفت:سلام به روی ماهت خانم خوشگله.تو که باز بیداری خوشگل خانم…هنوزم حاضر نیستی زن من بشی؟

نازگل یه ذره فکر کرد و گفت:اول تو حال منو خوب کن، وقتی خوب شدم جوابتو میدم.

-حالا که اینطور شد خیلی زود عملت می کنم.تا من دارم معاینت می کنم یه شعر برامون می خونی ؟

نازگل شروع کرد به خوتدت و مهرزاد وضعیتشو بررسی کرد و وقتی کارش تموم شد از توی جیبش یه کتاب داستان کوچیک در آورد و داد بهش وگفت:اینم جایزه ت بخاطر اینکه دختر خوبی بودی.

نازگل ذوق زده کتاب و گرفت و مشغول نگاه کردنش شد.مادر نازگل همراه ما از اتاق اومد بیرون تا از وضعیت دخترش با خبر بشه.با اینکه مهرزاد همه ش بهش امیدواری میداد ولی اون باز گریه می کرد و از مهرزاد می خواست تا دخترش و نجات بده.

داشتیم بر می گشتیم station.به مهرزاد نگاه کردم.ساکت بود،معلوم بود حسابی توی فکره.بعد از چند لحظه گفت:به نظرت نازگل خوب میشه؟

نگاهش کردم هنوز به جلوی پاهاش نگاه می کرد.گفتم:معلومه که خوب میشه.

-می دونی وقتی مادرش اینطوری بهم التماس می کنه خیلی اذیت میشم. براش دعا کن.

نفسشو پر صدا بیرون داد.یه ذره ساکت بود ولی دوباره گفت:یه چیزی بپرسم قول میدی ناراحت نشی؟

باز لحنش بوی شیطنت میداد انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش ناراحت بود.فکر کنم این بشر کلا با ناراحتی بیگانست.منتظر نگاهش کردم تا ادامه بده.

لبخندی زد و پرسید:چرا اونروز اونطوری به دکتر گوهری نخ که چه عرض کنم، طناب میدای؟

چشامو ریز کردم و با عصبانیت بهش نگاه کردم.بلند خندید و گفت: چرا مثل گربه ی آماده ی حمله نگام می کنی؟من فقط یه سوال پرسیدم.

-من برای کارم دلیل داشتم که لزومی نمی بینم به شما توضیح بدم.

-تو که از گوهری خوشت میومد کافی بود همه چی رو به من بسپری.من کلا دست به خیرم خوبه.تا حالا کلی کفتر عاشق و فرستادم خونه ی بخت.

-کـَل اگر طبیب بودی،سر خود دوا نمودی .بهتره نیست یه فکری به حال خودتون بکنید که سن ازدواجتون داره میگذره.

-چرا فکر می کنین برای من دیر شده؟من فقط 29 سالمه.

-شوخیه بامزه ایی بود.

-این دفعه رو استثناً شوخی نمی کنم.

-دکتر منو چی فرض کردین؟ منطقی هم بخوایم حساب کنیم شما باید الان حول و حوش 33 سالتون باشه.

-من جسارت نکردم. ولی از اونجایی که من علاوه بر خوشتیپی و خوشگلی،باهوش و درسخون هم هستم؛ دوران مدرسه مو جهشی خوندم و چون توی اروپا درس خوندم مثل شما کنکور نداشتم.درنتیجه اگر اینارو حساب کنیم متوجه میشیم که من کلا آدم استثنایی و باحالی هستم…اونجارو…ببین چه حلال زادست.

به جایی که اشاره می کرد نگاه کردم.وای…بدبخت شدم، گوهری اینجا چی کار می کنه؟ وایستادم.

مهرزاد خندید و گفت: می دونستی وقتی می ترسی خیلی بامزه میشی؟

با اخم بهش نگاه کردم. گفتم:من باید برم به یکی از بیمارا سر بزنم.

-آها…از اون لحاظ…نگران نباش من بهش سلامتو میرسونم.

بدون اینکه جوابشو بدم برگشتم و پریدم توی اولین اتاق که از شانس بدم بیمارو همراهش بیدار بودن. مجبور شدم الکی فشارشو بگیرم تا گوهری بره.بعد از بیست دقیقه وقت تلف کردن از اتاق اومدم بیرون . خانم یکتا و شیما توی ایستگاه پرستاری نشسته بودن.به خانم یکتا گفتم که میرم اتاق رست تا استراحت کنم. راستش میترسیدم دوباره سر و کله ی دکتر گوهری پیدا بشه.

امروز تو دانشگاه کار داشتم و شبم شیفت بودم. با آزیتا هماهنگ کرده بودم که بیاد. اصلا حوصله نداشتم و خیلی خسته بودم اما برخلاف من آزیتا حسابی سرحال بود و مدام حرف میزد.تا ساعت 7 کارمون طول کشید . وقتی از دانشگاه اومدیم بیرون اومدیم بیرون آزیتا گفت:

-تو که انقدر خسته ایی واسه ی چی اومدی؟

– چون دیگه وقت آزاد ندارم.

-آزیتا:اشکال نداره، الان میری خونه استراحت می کنی.

-نمی تونم، امشب شیفتم.

آزیتا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چی؟ می خوای خودتو نابود کنی؟

-شیفت شب و دوست دارم.بخش آرومه تازه اگر خسته شدم می تونم بخوابم.

-آزیتا:معلومه…چشمات از بی خوابی قرمز شده.

-دیشب یه بیمار داشتیم.حالش خوب نبود.واسه ی همین نتونستم بخوابم.

-آزیتا:تو دیوونه ایی دختر.با این طرز کار کردن تا یکی دو سال دیگه از پا در میای.

رفتیم سر خیابون تا ماشین بگیریم چون ماشینم خراب شده و توی تعمیرگاهه.چند دقیقه ایی منتظر موندیم که یه ماشین شخصیه شیک جلومون وایستاد.بدون اینکه به راننده ش نگاه کنم دست آزیتا رو گرفتم و یه ذره رفتیم جلوتر تا رد بشه که چند تا بوق زد. به آزیتا گفتم توجه نکنه ولی آزیتا در حالی که داشت به ماشین نگاه می کرد گفت:فکر کنم این استاد جدیدست.

به راننده نگاه کردم.راست میگفت، زرافشان بود.اومد جلوی پامون وایستاد و شیشه رو پایین کشید:سلام خانم زند. بفرمایید میرسونمتون

-ممنون دکتر مزاحم نمیشیم.

-تعارف نکنین این موقع تاکسی سخت گیر میاد.بفرمایید.

همین طور که داشت حرف میزد،خم شد و در جلو رو باز کرد.به آزیتا نگاه کردم که اشاره کرد سوار شم و خودش هم رفت عقب نشست.سوار شدم زرافشان ماشین و به حرکت در آورد.

گفتم:ببخشید دکتر، باعث زحمت شدیم.

آزیتا هم گفت:بله خودمون میرفتیم

برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم که چشمکی زد و به زرافشان نگاه کرد.از کارش خنده م گرفت.

-زرافشان:نزنید این حرفو.فقط راهنماییم کنید و بگین که از کدوم طرف باید برم.

آزیتا مسیر خونه شونو به زرافشان گفت ومنم گفتم که میرم بیمارستان.با اینکه بیمارستان سر راهمون بود ولی زرافشان از یه مسیر دیگه رفت.وقتی دیدم داره اشتباه میره گفتم:دکتر اگه میشه من و همین جا پیاده کنین.تا بیمارستان راهی نیست.

-زرافشان:اول دوستتون و میرسونم بعد با هم میریم بیمارستان، من می خواستم یه ذره استراحت کنم بعد برم به مریضام سر بزنم ولی حالا که دارم تا بیمارستان میام بهتره ببینمشون و با خیال راحت برم خونه.

دیگه چیزی نگفتم و به آهنگ ملایمی که از دستگاه ماشین پخش میشد گوش دادم.آزیتا ی پر چونه هم تا زمانی که پیاده شد حرفی نزد.البته فکر کنم به خاطر قیافه ی جدیه زرافشان میترسید که چیزی بگه.نمی دونم چرا ولی همیشه یه اخم روی صورتش بود که به نظر من خیلی هم بهش میومد و جذاب ترش می کرد.دخترای توی بیمارستان به خاطر جذبه ی زیادش و جدی بودنش با اینکه ازش خوششون میومد ولی زیاد سمتش نمی رفتن و بیشتر دور و بر مهرزاد بودن، مطئنم اگر روی خوش نشون میداد مهدیه به جای دکتر شمس میومد مخ اینو بزنه.با اینکه از دیدن مهرزاد عصبی میشدم ولی از اینکه با توجه به موقعیت خوبی که داره، خودشو نمی گیره و اخلاق خوبی داره خوشم میومد.

وقتی آزیتا پیاده شد زرافشان گفت:معلومه خیلی خسته ایین، شما با این خستگی چرا شیفت شب قبول کردین؟

-راستش دیشب اصلا نتونستم بخوابم .ولی در کل شیفت شب و دوست دارم .روزا از بس بخش شلوغ سردرد میگیرم.

ساکت شدم.با توجه به اخلاقش ترجیح میدادم زیاد حرف نزنم ولی مثل اینکه اون دلش می خواست حرف بزنه چون دوباره سکوت به وجود اومده رو از بین برد و پرسید:از کار کردن تو بیمارستان راضی هستین؟

-بله، بیمارستان خیلی خوبیه.از جایی که قبلا کار می کردم خیلی بهتره.

-پس توی بیمارستان دیگه ایی هم کار می کردین

-بله یه بیمارستان دولتی.

-پس چرا اونجارو ول کردین؟

باز این سوال تکراری که دوست نداشتم جوابشو بدم.نباید میذاشتم که متوجه ناراحتیم بشه،بغضم و فرو خوردمو گفتم: محیط خوبی داشت ولی زیادی شلوغ بود.

خندید و گفت:پس بدتر از من عاشق سکوت و آرامش هستین.

وقتی می خندید خیلی خوشگل میشد، مخصوصا با خطی که گوشه ی لبش بوجود میومد.به روبروم خیره شدم ولی سنگینی نگاهشو احساس می کرد.یه ذره نگاهم کرد و گفت:ناراحتتون کردم؟

-نه…داشتم به بیمارستان قبلی فکر می کردم.

-معلومه خاطرات خوبی اونجا داشتین

اگر یه ذره دیگه ادامه میداد میزدم زیر گریه.مخصوصا با این آهنگ غمگینی که از دستگاه پخش میشد.برای اینکه بحثو عوض کنم پرسیدم:فردا عمل دارین؟

چند ثانیه دقیق نگاهم کرد.فکر کنم خیلی تابلو بودم چون صدام میلرزید.دوباره مشغول رانندگیش شد و گفت:دو تا…الانم باید به همون مریضام سر بزنم.

سری تکون دادم و رومو برگردوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم.اونم دیگه چیزی نگفت.با ضربه ایی که به بازوم وارد شد سریع رومو برگردوندم .زرافشان گفت:معذرت می خوام ، چند بار صداتون کردم ولی متوجه نشدین.

وقتی دید هنوز دارم با تعجب بهش نگاه می کنم، از اون لبخند هایی که گاهی روی صورتش نقش میبست زد و گفت:رسیدیم بیمارستان خانم زند.

به دور و برم نگاه کردم،توی پارکینگ بودیم ولی انقدر تو افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم. سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:ببخشید…یه لحظه حواسم پرت شد.

چیزی نگفت ،فقط لبخند زد که باعث شد منم لبخند بزنم. در و باز کردم و پیاده شدم ولی اولین چیزی که دیدم قیافه ی مهرزاد بود که کنار ماشینش وایستاده بود و با لبخند داشت نگاهم می کرد.خنده روی لبم خشک شد.نمی دونم چرا با دیدنش دست پاچه شدم…همین و کم داشتم که بعد از مچ گیری ایی که سر گوهری کرد حالا منو تو ماشین زرافشان ببینه.آخه چرا همیشه جایی که نباید، جلوی روم ظاهر میشه؟اصلا دوست ندارم تو محیط کارم در موردم بد فکر کنن.

مهرزاد بلند گفت:سلام بردیا…چرا اومدی بیمارستان؟من که بهت زنگ زدم گفتی نمی یای.

-سلام. نمی خواستم بیام، سر راه خانم زند و دیدم و گفتم حالا که دارم تا اینجا میام یه سری هم به بیمارام بزنم.داری میری؟

-آره…کارم تموم شده.

نگاهی به من کرد و بعد رو به بردیا ادامه داد:خب دیگه مزاحمتون نمیشم.فعلا.

سری برام تکون داد و سوار ماشینش شد و رفت.

امشب خیلی پر انرژی بودم چون تا بعد از ظهر خواب بودم و حسابی کمبود خوابمو جبران کرده بودم. وقتی رفتم تو بخش پری رو دیدم که از یکی از اتاقا بیرون اومد. تا من و دید اومد بغلم کرد و گفت:من برگشتم.

-علیک سلام، چرا برگشتی؟تازه داشتم از دستت یه نفس راحت می کشیدم.

-پری:من که مثل تو بی معرفت نیستم. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.

-پس تحقیقات تموم شد؟یعنی بی خیال گوهری شدی؟

پری با خنده ابرویی به نشونه ی «نه» بالا انداخت. از کارش خندم گرفت، یه ذره نگاهش کردم و پرسیدم:مطئنی که دلت فقط برای من تنگ شده بود؟

-پری:حالا…

-می کشمت…زود باش همه چی رو کامل تعریف کن.

پری هیجان زده گفت:اینطوری که نمیشه، بیا بریم یه جا بشینیم تا برات بگم.

دستمو کشید و رفتیم روی صندلی های توی راهرو نشستیم ولی پری ساکت بود و با لبخند زل زده بود به من.گفتم:خب؟؟؟؟

پری:الان داری از فضولی میمیریاااا…

از جام بلند شدم و گفتم:مردشورتو ببرن…اصلا نمی خواد بگی.

دستمو گرفت و دوباره نشوندم و گفت:اووووو….چه زودم قهر می کنه،خب…بذار از اولش بگم.پریروز که کارم تموم شد و رفتم سر خیابون تا ماشین بگیرم یهو سروکله ی هیراد پیدا شد…

-هیراد؟؟؟

-پری:همون گوهری دیگه

-آها،یعنی انقدر صمیمی شدین که به اسم کوچیک صداش می کنی؟بابا مرسی پشتکار…

-پری:تا چشت در بیاد…نپر تو حرفم. کجا بودم؟ آها…یهو سروکله ش پیدا شد و ازم خواست سوار شم تا برسونتم ولی من مخالفت کردم.می دونستم شبکاره و باید بره سر شیفتش.خلاصه هی از اون اصرار و هی از من انکار بالاخره سوار شدم. پیش خودم گفتم با اینهمه اصراری که کرد حتما کارم داره و می خواد در مورد خواستگاری صحبت کنه ولی اون عین مجسمه ی ابولهل نشسته بود و تمام حواسش به رانندگی بود. کلا یادش رفته بود منم تو ماشینم.چند تا سرفه کردم، نفس بلند کشیدم ولی انگار نه انگار…اصلا تو باغ نبود.تنها حرفی که زد این بود که «از کدوم طرف باید برم». یعنی می خوام بگم سگ هارو بستن و منو ول کردن…شیطونه می گفت در و باز کنم و با لگد پرتش کنم بیرون ولی جلوی خودمو گرفتم تا رسیدیم دم خونه. دیگه نا امید شده بودم، تشکر کردمو خواستم پیاده شم که بچم تازه زبون باز کرد و پرسید(پری ادای گوهری رو در آورد):چرا خودتونو ازم قایم می کنین؟

منم خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:من کی همچین کاری کردم؟

-همینکه شیفتتونو عوض کردین.

الکی بهونه آوردم که به خاطر یکی از دوستام این کارو کردم ولی معلوم بود که زیر بار نرفته، دوباره پرسید:با خانوادتون صحبت کردین؟من هنوز منتظرم.

قیافش انقدر مظلوم شده بود که دلم نیومد بهش دروغ بگم…گفتم که به خاطر اینکه شناختی روش ندارم ترجیح میدم فعلا به خانوادم چیزی نگم.

-خب با ندیدنم که نمی تونین منو بهتر بشناسین

خواستم جوابشو بدم که مامانم و دیدم که از تاکسی پیاده شد.نمی خواستم در موردم فکر بدی بکنه، سریع از هیراد خداحافظی کردم. وقتی دیدم داره با تعجب نگاهم میکنه مامانمو نشونش دادم و گفتم که دوست ندارم منو تو ماشینش ببینه.اما اونم با من پیاده شد و بعد از گفتن« خودم درستش می کنم» رفت طرف مامانم…من از تعجب همونجا وایستادم و به اونا نگاه می کردم که داشتن با هم حرف میزدن.نمی دونم به مامان چی گفت که نگاه مامان بین من و اون در حرکت بود ولی بعد از اینکه هیراد ساکت شد مامان لبخند زد و یه چیزایی بهش گفت…بدتر از تو داشتم از فضولی میمردم.رفتم طرفشون ولی تا رسیدم هیراد خداحافظی کرد و رفت.

مامان به ذره نگاهم کرد و پرسید که چرا چیزی بهش نگفتم…منم براش کل ماجرا رو تعریف کردم.مامانم گفت که هیراد ازش خواسته که اجازه بده تا قبل از اینکه بیان خواستگاری چند بار با هم بریم بیرون که همدیگرو بهتر بشناسیم، مامانم قبول کرده.

دیروز صبحم که اومدم بیمارستان هیراد شمارمو گرفت و ازم خواهش کرد که برگردم سر شیفت قبلیم….اینم کل داستان.

-تبریک میگم…پس یه عروسی افتادیم؟

پری با عشوه گفت:فعلا که چیزی معلوم نیست، باید ببینم ازش خوشم میاد یا نه.

-آره جون خودت.داری از خوشحالی میمیری.

-پری:حواست باشه فعلا به کسی چیزی نگی.

-باشه، حالا گوهری اینجاست؟

خندید و با سر آره ایی گفت.

-هوم، پس حسابی داره بهتون خوش میگذره

-پری:نه بابا، از وقتی اومدیم سر کار یه بار بیشتر ندیدمش.همه ش پیش مهرزاده.

-مگه مهرزاد بیمارستانه؟

-آره، میدونی که امروز نازگل عمل شد.تا دو ساعت بعد از عمل وضعیتش خوب بود ولی یهو حالش بد شد و الانم توی بخش مراقبتهای ویژه ست…باید مادرشو ببینی، از بس که گریه کرد دوبار از حال رفت. مهرزادم که دیگه جای خود داره…تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش…دوبارم طناز و قهوه ایی کرد طوری که دوش لازم بود.توی این مدتی که اینجا کار می کنم این اولین باره که میبینم کسی جرأت نمی کنه سمتش بره.

صدای خانم یکتا مانع ادامه ی صحبتمون شد.

-دخترا با این همه کار شما نشستین به حرف زدن؟بلند شین و حرفاتونم بذارین برای بعد.آناهید جان تو برو ببین مریض اتاق ۳۰۶ چشه…پری تو هم بیا این پرونده هارو جابجا کن.

بدون حرف از جامون بلند شدیم تا کارامون و انجام بدیم.

وضعیت بیمار و چک کردم ولی تمام حواسم پیش نازگل بود. داشتم به سوال همراه بیمار جواب میدام که مادر نازگل در حالی که یه پرستار زیر بغلشو گرفته بود اومد تو اتاق.رفتم کمکش کردم تا دراز بکشه، فشارشو گرفتم خیلی پایین بود.چشماش بسته بود ولی داشت گریه می کرد.صورتش از زور گریه پف کرده بود. پرستار رفت براش مسکن بیاره تا بهش تزریق کنه.دستاشو گرفتم که چشماشو باز کرد، توی نگاهش پر از ناامیدی بود.با بغض گفت:دیدی جگر گوشم حالش خوب نشد؟اگر بلایی سرش بیاد من میمیرم.

توی اون شرایط فقط باید آرومش می کردم.اشکاشو پاک کردم و لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:نفوس بد نزن.دکتر مهرزاد جراح خیلی خوبیه و کارشو بلده.تو هم بجای گریه کردن براش دعا کن.

با شنیدن صدای در برگشتم.پدر نازگل بود.اومد کنار تخت وایستاد و دست همسرشو گرفت.از تخت فاصله گرفتم و خواستم برم بیرون که مادر نازگل گفت:میشه پیشم بمونی؟

با اینکه کار داشتم ولی دلم نیومد تنهاش بذارم، گفتم:آره، ولی اول باید برم به سرپرست بخش بگم.

با سر باشه ایی گفت.با خانم یکتا صحبت کردم و اونم مخالفتی نکرد.پری گفت که کارای منو انجام میده.پدر نازگل رفت تا کنار دخترش باشه.مادر نازگل روشو کرده بود به طرف پنجره و گریه می کرد.نباید میذاشتم گریه کنه، گفتم:دیگه قرار نشد انقدر گریه کنی سیما خانوم…با گریه ی تو که اتفاقی نمیفته.

-دلم آروم نمیگیره، می خوام برم ببینمش.

-نمیشه، بهت مسکن زدم. سعی کن بخوابی.

دستامو گرفت و گفت:میشه خواهش کنم بری ببینیش؟ من بدنم جون نداره…خواهش می کنم.

لبخندی زدم و گفتم:باشه، تو آروم باش.

پتو رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون. پری تا منو دید پرسید:حالش چطوره؟

-بد، من میرم یه سر به نازگل بزنم. حواست بهش باشه.

وقتی رفتم توی I.C.U پدر نازگل و دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود.آروم رفتم پشت شیشه و به نازگل نگاه کردم.یه لحظه خدارو شکر کردم که جای سیما نیستم.با دیدنش توی این وضعیت دلم گرفت.انقدر بچه ی شیرین زبونیه که توی این مدت تمام بخش بهش عادت کردن.با احساس اینکه کسی کنارم وایستاده رومو برگردندوندم. پدر نازگل بود. چشمای اونم قرمز بود، پرسید:حال سیما چطوره؟

-حالش خوبه، نگران نباشین.بهش آرام بخش زدم تا بخوابه.

-نمی دونم چه کار اشتباهی کردم که این شد جوابم؟اگر اتفاقی برای نازگل بیفته سیما دووم نمیاره.

-این حرفو نزنید، حال دخترتون خوب میشه.خب اون بچه ست و عملشم سنگین بوده…تا چند روز آینده بهتر میشه.

همچنان به نازگل نگاه می کردیم که یکی از پرستارا رفت بالای سرش و زنگ بالای سرشو زد.بعد از چند دقیقه مهرزاد و چندتا پرستار رفتن تو اتاق.مثل اینکه ایست قلبی کرده بود و بهش شوک میدادن.مهرزاد عصبی بود و نگاهش به صفحه ی مانیتور بود.به پدر نازگل نگاه کردم که چسبیده بود به شیشه و با ترس یه دخترش نگاه می کرد.بازوشو گرفتم و بردم روی اولین صندلی نشوندمش و براش یه لیوان آب آوردم به زور یه قلپ خورد.

بعد از ده دقیقه مهرزاد از اتاق بیرون اومد.قیافش درهم و عصبی بود و خستگی توی صورتش پیدا بود.با ترس نگاهش کردم که لبخند کم جونی زد.اومد کنار پدر نازگل و دست گذاشت روی شونش وگفت:نگران نباش…بخیر گذشت.

پدر نازگل که انگار حرف مهرزاد و باور نکرده بود سریع بلند شد و رفت تا خودش ببینه دخترش سالمه.مهرزاد پرسید:تو اینجا چی کار می کنی؟

-مادر نازگل ازم خواست که بیام دخترشو ببینم.

دستی روی صورتش کشید و گفت:حالش چطوره؟

-با مسکنی که بهش زدم باید خواب باشه.

به پدر نازگل نگاه کرد و گفت:فکر کنم بهتره یه دونم به این بزنی…من میرم تو اتاقم، اگر حال مادرش بد شد خبرم کن.

باشه ایی گفتم و مهرزاد می خواست بره که سروکله ی طناز پیدا شد اما مهرزاد تا دیدش گفت:الان اصلا حوصله ندارم خانم سر افراز.

و به راهش ادامه داد.

از یکی از آقایون خواستم تا که پدر نازگل و ببره تا استراحت کنه ولی پدرش قبول نمی کرد.بهش قول دادم تا همونجا بمونم و اگر اتفاقی افتاد خبرش کنم که بالاخره قبول کرد.یه پام تو بخش خودمون بود و یه پام تو I.C.U ، پری که دید هی میرم و میام گفت کنار نازگل بمونم وقتی سیما بیدار شد بهم میگه.توی I.C.U بودم، خانم رضایی صدام کرد تا برم چایی بخورم. داشتیم در مورد نازگل صحبت میکردیم که پدرشو دیدم که دوباره اومده بود پشت شیشه و زل زده بود به دخترش.از خانم رضایی تشکر کردم و رفتم کنارش و گفتم:باز که از جاتون بلند شدین…برین استراحت کنین من اینجا هستم.

-نمی تونم،تمام فکرم اینجاست…سیما چطوره؟

-هنوز خوابه.

-میدونم که امشب خیلی بهتون زحمت دادم ولی میشه خواهش کنم اینجا بمونید تا من برم سیما رو ببینم؟

وقتی گفتم می مونم، رفت و یه ربع دیگه برگشت.حالا که اون کنار دخترش بود ترجیح دادم برم تو بخش خودمون اما قبل از اینکه از در برم بیرون خانم رضایی صدام کرد.

-جانم؟

-میری پایین عزیزم؟

-بله، چطور؟

-راستش باید این پرونده رو برای دکتر مهرزاد ببرم. حالا که تو داری میری پایین میشه سر راهت اینم براش ببری؟

وای…حالا مهرزاد و کجای دلم جا بدم؟اونم الان که انقدر عصبانیه.انگار خانم رضایی تردید و توی صورتم دید چون گفت:عزیزم اگر نمی تونی خودم می برم.برو به کارت برس.

-نه بدین می برم.

پرونده رو گرفتم و رفتم تو بخش خودمون تا بدم پری ببره ولی از شانس بدم هیچ کس توی station نبود.دست از پا درازتر رفتم سمت اتاق مهرزاد.یه نفس عمیق کشیدم و در زدم.با شنیدن صداش که اجازه ی ورود داد رفتم تو، سرش پایین بود و داشت یه چیزی می نوشت.بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:بفرمایید.

اینطوری بهتر بود. پرونده رو روی میز گذاشتم و گفتم:اینم پرونده ایی که خواسته بودین.

منتظر جوابش نموندم و خواستم سریع برم بیرون که پرسید:کجا میری؟

برگشتم و دیدم با تعجب داره نگاهم می کنه.چشماش از خستگی قرمز بود.گفتم:سر کارم.

-مگه دنبالت کردن دختر؟حداقل وایستا تا ازت تشکر کنم.

-خواهش می کنم.

شیطون خندید و پرسید:بابت؟

-بابت تشکرتون.

-من که هنوز تشکر نکردم…گفتم وایستا تا این کارو بکنم.

با شنیدن صدای در نتونستم جوابشو بدم.دکتر گوهری اومد تو و گفت:یه خبر خو….

تازه متوجه من شد سکوت کرد.بهش سلام کردم.جوابمو داد ولی اخم شدیدی کرد و روشو برگردوند. این واقعا فکر کرده من عاشق جمال زیباشم؟ به خدا اگر به خاطر پری نبود یه دونه کشیده می خوابوندم زیر گوشش.گوهری بدون توجه به من به مهرزاد گفت:نازگل به هوش اومده و ضربان قلبشم منظم شده.حالش داره بهتر میشه.

بهترین خبری بود که شنیدم.مهرزاد نفس راحتی کشید و گفت:خدا رو شکر.

-گوهری:نمی خوای بیایی ببینیش؟

-مهرزاد:چرا…برو منم الان میام.

گوهری نیم نگاهی به من کرد و گفت:بهتره زودتر بیایی.

لبخند روی لبم خشک شد و با تعجب به در بسته نگاه کردم که با صدای خنده ی بلند مهرزاد به خودم اومدم.عصبی پرسیدم:میشه بگین چی انقدر خنده داره؟

-اون باهان بد رفتار کرده چرا از دست من عصبانی میشی؟ولی خودمونیم خوب زهر چشمی ازت گرفتا.

بدون توجه به مهرزاد از اتاق اومدم بیرون ولی هنوز صدای خنده شو می شنیدم.باید تکلیفمو با گوهری روشن می کردم. رفتم توی بخش و دیدمش که کنار پری وایستاده بود ولی تا منو دید رفت.

رفتم توی station .پری که دید عصبانیم پرسید:چته؟چرت اتقدر عصبانی هستی؟

-از اون گوهریه….لا اله الا الله

-هیراد؟مگه چی کار کرده؟

تمام ماجرا رو براش تعریف کردم که اولش مثل مهرزاد زد زیر خنده ولی وقتی اخممو دید، گفت:خیلی خب…چرا اینطوری نگاهم می کنی؟باهاش حرف میزنم.

-به سیما خبر دادین؟

-آره نبودی ببینی از خوشحالی نمی دونست چی کار کنه.الانم رفتن تا نازگل و ببینن.

خوشحال بودم که حال نازگل بهتر شده بود. خسته بودم رفتم تا یه ذره استراحت کنم.

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.ساعت ۸ صبح بود،کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم.صدای ظرف از ببرون میومد که نشون میداد مامانم بیداره.دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.مامان داشت میز صبحونه رو جمع می کرد که تا منو دید با تعجب پرسید:چرا انقدر زود بیدار شدی؟

-باید برم بیمارستان، عمل داریم.

مامان در حالی که دوباره میز و می چید گفت:پس بشین صبحونتو بخور.

مشغول خوردن شدم ولی هر بار که سرمو بلند می کردم می دیدم مامان داره نگاهم می کنه.احساس می کردم می خواد یه چیزی بگه ولی دو دله.

پرسیدم:مامان چیزی شده؟

یه ذره دست پاچه شد و گفت:نه

-پس چرا اینجوری نگام می کنی؟

-وا…مگه چجوری نگات می کنم؟

-زل زدی به من، چیزی می خوای بگی؟

-نه مادر، دلم برات تنگ شده دارم نگات می کنم.همین

شانه ایی بالا انداختم و دوباره مشغول خوردن شدم.بعد از چند دقیقه مامان گفت:آناهید …

منتظر بهش نگاه کردم ولی اون ساکت شد و با اینکه چند باری لبش برای گفتن حرفی تکون خورد ولی چیزی نگفت.

-مامان چیزی شده؟

-نه… ولش کن. صبحونتو بخور.

-مامان بگو چی شده. دارم نگران میشم.

یه ذره نگام کردو با تردید گفت: خب… میدونی دیروز… دیروز…

-دیروز چی مامان ؟

نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: دیروز عمه ات زنگ زد.

ناخواسته اخمام رفت تو هم و گفتم: خب به من چه؟؟

-گفت امشب به خاطر کاوه و مهری مهمونی گرفته و … از ما هم دعوت کرد بریم.

عصبی شدم و گفتم: نکنه میخواین برین؟

مامان با تردید گفت: نمیدونم. اما اگه نریم…

حرفشو قطع کردم و گفتم: اگه نریم چی میشه مثلا؟

-عصبانی نشو عزیزم.

-یعنی چی عصبانی نشم؟ تو که همه چیو میدونی چرا این حرفو میزنی؟

-اول به حرفام گوش بده آناهیدم. اگه بد گفتم هر چی خواستی بگو.

دست به سینه شدم و به صندلی تکیه دادم طلبکارانه گفتم: میشنوم.

-تو که فامیلای باباتو میشناسی مخصوصا عمه ات. فقط منتظر یه بهونه ست که حرف در بیاره. الان همه میخوان ببینن تو در چه حالی. اگه نریم همین عمه ات میشینه همه جا میگه تو هنوز چشمت دنبال پسرشه. به هر حال کاوه الان یه مرده متاهله. من به خاطر خودت میگم. وگرنه منو بابات نمیخواستیم بریم. از رابطه ی ما با اونا که با خبری. جز مادربزرگتو عموت ما با همه مشکل داریم.

-با همه ی این حرفا من باز پامو تو اون مهمونی مسخره نمیذارم. مخصوصا اگه مهری اونجا باشه. شما اگه خیلی دلتون میخواد میتونین برین ولی رو من حساب نکنین.

-آخه ما بدون تو بریم چیکار کنیم؟ اگه پرسیدن آناهید کجاستچی بگیم؟

عصبی از جام بلند شدم و گفتم: بگین آناهید سر کاره. نه اصلا بگید آناهید مرد.

رفتم تو اتاقم و حاضر شدم. با اینکه زود بود ترجیح میدادم زود تر از خونه بزنم بیرون و برم بیمارستان.

داشتم کفشامو میپوشیدم که مامان بازومو گرفت و گفت: آناهید جان با اعصاب خورد نرو دلشوره میگیرم. ما بدون تو نمیریم عزیزم.

سری تکون دادم و اومدم بیرون

***********************

یه ساعتی توی خیابونا چرخیدم. وقتی رسیدم بیمارستان چند تا از بچه ها جلوی استیشن وایستاده بودن و منتظر دکتر مهرزاد بودن تا بیاد و که بریم برای عمل آماده بشیم. سرسری به همه سلام کردم و رفتم کنار شیما نشستم.

شیما یه ذره نگام کردو گفت: چیه خانوم دکتر؟؟؟ اول صبحی اخمات تو همه؟

-شیما بیخیال شو. اصلا حوصله ندارم

شیما شونه ای بالا انداخت و گفت: خیله خب. فقط سوال پرسیدم.

بعد چند دقیقه شیما گفت: اوه اوه. صاحبشم اومد.

طنازو دیدم که داشت میومد سمتمون. تا رسید پرسید: دکتر مهرزاد هنوز نیومده؟

یکی از پسرا گفت: سلام خانوم سرافراز. شکر خدا ما هم خوبیم. شما خوبین؟

طناز با اکراه روشو برگردوند و به شیما نگاه کرد. شیما با دست به انتهای راهرو اشاره کردو گفت: مثل اینکه رسیدن.

طناز سریع رفت سراغش.

شیما همونطور که نگاهشون میکرد زیر لب گفت:

ایششششش. این دختره هم که عین کوالا به دکتر آویزونه. نگاه کن دکتر چه خوشتیپم کرده امروز. باورت میشه آرزو به دلم مونده یه بار طناز نباشه تا من بتونم به مهرزاد بگم که چقدر خوشتیپه.

با طعنه گفتم: آرزو از این قشنگتر نبود؟

صدای مهرزاد مانع از ادامه ی صحبتمون شد:

-سلام . بابت تاخیرم معذرت میخوام. لعنت به این ترافیک. برین برای عمل آماده بشین.

مهرزاد خیلی دقیق و ماهرانه داشت کارشو انجام میداد و هر جا که لازم بود برای بچه ها توضیحاتی رو میداد. همیشه از دیدن قلب خوشم میومد ولی امروز بعد از حرفایی که مامان زد و با اون حال بدی که داشتم احساس میکردم هر لحظه امکان داره بالا بیارم. آخه چرا مامان قبول کرد که بره؟ اون که میدونه عمه چه حرفایی پشت سرم زده بود.

مگه من تنها دخترش نبودم؟ مگه با عمه اینا قطع رابطه کنیم چه اتفاقی میوفته؟؟؟ اون که از ما خوشش نمیاد و خودشو در حد ما نمیدونه…

با سقلمه ایی که مینا بهم زد از فکر و خیال اومدم بیرون و بهش نگاه کردم:

– چیه؟

مینا با چشم به دکتر مهرزاد اشاره کرد، اما قبل از زدن هیچ حرفی خود مهرزاد گفت:

– خانم زند اولین بارتون که میاین اتاق عمل؟

و با دست به قلب بیمار اشاره کرد.

با گیجی پرسیدم:

– بله؟

– پرسیدم اولین باره که میاین تو اتاق عمل که یه ربعه زل زدین به قلب این بیچاره؟

– معذرت میخوام، یه لحظه حواسم پرت شد.

– به به… دیگه بدتر. وقتی آمادگی ندارین چرا میاین سر عمل؟

حیف که نمی تونم وگرنه یه دونه میزدم تو فکش تا انقدر بلبل زبونی نکن… سرمو انداختم پایین و گفتم: معذرت میخوام

– بهتره برین بیرون، گویا حالتون خوب نیست.

هر چند که نمی خواستم آتو دستش بدم ولی حالم خوب نبود و ترجیح دادم برم بیرون. البته حق با مهرزاد بود و خیلی روبه راه نبودم. اگر کوچکترین اتفاقی برای مریض میوفتاد همه میریختن سرم.

*****************

از اتاق مریض اومدم بیرون. به ساعتم نگاه کردم. ۶ بود. حتما الان همه خونه ی عمه جمع شدن….. یعنی الان کاوه چیکار میکنه؟؟؟؟

لبخند تلخی زدم و رفتم توی استیشن نشستم. سرم خیلی درد میکنه. گوشیم زنگ خورد…. مامان بود. از اینکه صبح باهاش اونطوری حرف زدم ناراحت بودم.

-جانم مامان جان؟

-سلام مادر… خوبی؟

-آره… مامان بابت صبح معذرت میخوام. میخوام از دلتون در بیارم. شب شام درست نکنین مهمون من… میخوام ببرمتون یه جای خوب

-………

-مامــــــــــــان؟؟؟؟ چی شد؟

مامان با من من گفت: آناهید جان…. راستش…

ساکت موند. خواستم چیزی بگم که صدای یکی از اونر خط اومد که گفت: زن داداش آماده شدی؟ ما دم در منتظریم

با شک پرسیم: صدای عمو بود؟

-آره عزیزم.

-مگه امشب مهمونی دعوت نیست؟ شمارو کجا میخواد ببره؟

-آناهیدم عمو اومده که…

تازه متوجه منظورش شدم. با شک پرسیدم: نکنه میخواد ببرتتون اونجا؟؟؟

مامان که انگار میخواست توجیه ام کنه سریع گفت:

گوش کن عزیزم. عموت حرف منطقی میزنه. اونم حرفش با من یکیه. میگه نباید از خودمون ضعف نشون بدیم. هر چی باشه عموت بهتر خواهرشو میشناسه و از قضیه ی شمام با خبره. خودت میدونی که چقدر دوست داره.

با عصبانیت گفتم: نمیخواد الکی منو توجیه کنید. تازه فهمیدم کیا دوستم دارن . وقتی شما که پدر و مادرمین پشتمو خالی میکنین از بقیه انتظاری نمیشه داشت. بهتون خوش بگذره.

گوشی و قطع کردم و سرمو بین دستام گرفتم. نمیتونستم تحمل کنم که خانواده ام اینجوری پشتمو خالی کردن. دلم از دستشون گرفت. اه…. سرم چقدر درد میکنه. بلند شدم و یه مسکن خوردم و سرمو گذاشتم رو میز. فکر کردن به مهمونی اعصابمو میریخت به هم .نباید بهش فکر کنم. خیلی وقته همه چی تموم شده.

تو عالم خودم بودم که صدایی گفت: نخواب یخ میزنی.

از صدای ناگهانی مهرزاد اینقدر ترسیدم که یهو از جام بلند شدم. طوری که صندلی از پشتم افتاد و صدای وحشتناکی ایجاد کرد. مهرزاد از حرکتم جا خورد و با تعجب نگاهم کرد. پرسید: حالت خوبه؟

اینقدر فشار عصبی روم بود که ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد و با عصبانیت گفتم: نه. خوب نیستم. چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟؟خوشت میاد هر منو میبینی به پرو پام میپیچی؟ چی از جونم میخوای؟؟؟؟تو این خراب شده ام نمیتونم دو دقیقه تنها باشم؟؟؟به چه زبونی بگم که من از شوخیاتون خوشم نمیاد. دیگه با من شوخی نکن.

بدون اینکه منتظر عکس العملش بمونم رفتم تو اتاق رست. حتی جواب پری رو هم که صدام میکرد ندادم.

پری گفت: چیزی میخوای برات بیارم؟

با بی حوصلگی گفتم: نه… ممنون. ببخشید که امشب مزاحمتون شدم.

-ا…دیوونه. این حرفا چیه؟ نمیدونی مامانم چقدر خوشحاله که اینجایی. باور کن ما همیشه تنهاییم.

-مرسی…منم خوشحالم که اینجام. راستش یلد بچگیامون افتادم

پری خندید و گفت: آره… یادش بخیر. یا من خونتون بودم یا تو خونه ی ما. یادته اون شب….

صدای زنگ موبایلش مانع ادامه ی حرفش شد. با دیدن شماره لبخند زد. ببخشیدی گفت و جواب داد.

-سلام

-…….

-آره خوبم.

– ………

-چه خبر؟

– …..

-نه آناهید امشب اومده اینجا.

وقتی پری باهاش حرف میزد یه لبخند رو لباش بود.خوشحالم که پری خوشحاله.گوهری مرده محترمیه….بعد از اینکه پری ماجرای اونروز و براش تعریف کرد ازم عذر خواهی کرد. یاد خودم افتادم. برای اینکه راحت حرف بزنه از اتاق اومدم بیرون . خاله پروانه داشت تلویزیون نگاه میکرد. تا منو دید لبخند زد و گفت:

-پس پری کو؟

-داره با تلفن حرف میزنه.

-بیا میوه بخور عزیزم.

کنارش روی مبل نشستم و برام چندتا میوه تو بشقاب گذاشت و داد دستم. منم شروع کردم به پوست کندن که گفت:

کی فکرشو میکرد تو و پری اینقدر بزرگ بشین؟

با لیخند نگاش کردم که ادامه داد:

بعد از فوت پدرش فکر نمیکردم بتونم از پس بزرگ کردنشون بر بیام. میدونم خیلی چیزا ازشون دریغ شده ولی پری همیشه قانع بوده.

دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: شما هر کاری تونستین کردین . پری هم اینو میدونه. اون خیلی مهربونو دلسوزه

آهی کشید و گفت: راستش نمیدونم این دختر مهربونو دلسوز میتونه از پس انتخابای زندگیش بر بیاد…

منظورشو فهمیدم. برای همین گفتم:

این همه نگرانی طبیعیه… ولی نگران نباشین پری اینقدر فهمیده هست که راه اشتباه نره. اگه مشکلی سر تحقیق کردن دارین من به بابام میگم که کارارو انجام بده.

-مرسی عزیزم. برادرش هست. اگه قضیه جدی بشه حتما بهش میگم بیاد تهران. راستی از مامان اینا چه خبر؟

یاد مهمونی افتادم. به احتمال زیاد هنوز اونجان. حتما الان مامان نگرانه. از آخریت تماسی که باهام گرفتن گوشیمو خاموش کردم نباید بهش فکر کنم، تازه اعصابم یه ذره آروم شده. به خاله پروانه نگاه کردم که منتظر جوابم بود. لبخند زورکی زدم و گفتم:

خوبن…

پری از اتاق اومد بیرون. بعد از برداشتن میوه از تو بشقابم نشست. گفتم: بفرما میوه. تعارف نکن

-نه قربونت صرف شده.

به خاله پروانه میوه تعارف کردم. همونطور که میوه برمیداشت گفت:

من میرم شام درست کنم.

پری با خنده گفت: این کارا چیه پروانه خانوم. دو دقیقه اومدیم خودتونو ببینیم.

خاله پری خندید و رفت توی آشپزخونه.

رو به پری کردم و طوری که خاله پروانه نشنوه گفتم: چیه؟؟؟؟ شاد و شنگولی؟؟؟

-چرا شایعه پراکنی میکنی؟

-حتما یه چیزی دیدیم که میگم.

-شما نیازمند به استفاده از عینک هستین خانوم. حالا چرا یهو بلند شدی از اتاق رفتی بیرون؟

-نمیخواستم مزاحم حرفای عاشقونتون بشم…

با این حرف من تغییر حالت دادو با عصبانیت مصنوعی کوسن رو پرت کرد سمته منو گفت:

بی ادب…

و بلند شد و رفت سمت اتاقش.

به در که رسید گفت: چرا نشستی… بیا تو اتاق دیگه

با خنده گفتم: فکر کردم قهر کردی

******

با هم روی تخت نشستیم که پری محکم زد رو پام و گفت: خب … دیگه چه خبر؟؟؟؟

-هیچی…

-من موندم تو چرا با مامان و بابات دعوات شده. اصلا دلیلت منتطقی نیست.

-پری خواهش شروع نکن.

-چیو شروع نکنم؟ تو باهاشون دعوا کردی چون از فقط از فامیلای بابات خوشت نمیاد؟؟؟؟ آخه این دلیل قابل قبوله؟ پاشو مثل بچه ی آدم بهشون زنگ بزن و بگو که اینجایی

-اگه نگران بودن زنگ میزدن.

با کلافگی کن: لعنت بر شیطون. فکر کردی با کی طرفی؟؟؟ دور از جونم خر؟؟؟ من که میدونم گوشیتو خاموش کردی،

-پری من موندم تو این همه فضولی رو از کی به ارث بردی؟ من از کجا میدونستم تو میری تو کیفم گوشیمو چک میکنی؟

پری که از تفره رفتن من کلافه شده بود گفت: ای بابا. تو یه جمله جواب منو بده اونوقت من دیگه باهات کاری ندارم. چرا باهاشون دعوات شده؟

نمیتونستم قضیه ی کاوه رو به پری بگم یعنی نمیخواستم که بگم…نمیتونستم بهش دروغ بگم. گیج شده بودم. پری با دست زد بهم و گفت:

خب؟؟؟؟؟ من منتظرم بگو

نمیدونستم چی بگم که بیخیال بشه برای همین گفتم:

ببین پری فامیلای بابای من پشت خانوادم حرف در آوردن. از این ناراحت شدم که با اینکه اونا این کارو کردن ولی بازم خونواده ی من کوتاه اومدن

-همین؟؟؟

-چیز کمیه؟

-مرده شورتو ببرن که انقدر آدم کینه ایی هستی

-پری بحث قشنگتر نیست بکنی؟

ـآره هست

-خب پس بحثو عوض کن.

-بگو چرا امروز با دکتر مهرزاد اونجوری برخورد کردی؟

-پری توام گیر دادی به درگیری های من با بقیه ها.

-عجبا…. میمیری مثل آدم و بدون درگیری جواب بدی؟

-هیچی اعصابم سر مامان اینا خورد بود وقتی امد بالا سرم یه جورایی هم شکه شدم هم اینکه ترسیدم. نمیدونم چرا ولی یهو پریدم بهش. هر چی دهنم بود بارش کردم. اصلا نذاشتم حرف بزنه.

-مرض داری اینجوری با دکتر مملکت حرف میزنی؟

-راستش یه کم پشیمونم. ولی خب خودش مقصر بود. تا اون باشه انقدر باهام شوخی نکنه.

-مهرزاد با همه شوخی میکنه …حتی با مستخدم بیمارستان.

-خوب اشتباه می کنه.

-تو که به همه درگیری… راستش به نظرم دکتر مهرزاد تنها کسیه که آدم از شوخیاش ناراحت نمیشه. میدونی یه جووری شوخی میکنه. انگار بلده با هر کسی چه جوری حرف بزنه. وقتی که هست همه شادن. بیشتر بچه های بیمارستان باهاش صمیمین اما به کسی اجازه نمیده از زیر کار در بره. من خیلی از شخصیتش خوشم میاد.

-نه…باریکلا…خوشم اومد… اطلاعات زیادی ازش داری.

-عجبا… میذاری روشنت کنم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2 سال قبل

رمانش عالیه
من قبلا خوندمش

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x