رمان دروغ شیرین پارت 4

4.7
(18)

-حالا که تنهاییم اسمشو بگو.

-خیلی خب. سعیمو میکنم.

تقه ایی به در خورد و پشت سرشم صدای هیراد اومد که پری رو صدا میکرد. پری بلند گفت:

-الان میام عزیزم.

خندیدم و گفتم: اوهو…

-زهر مار، ببین قیافم خوبه؟

-ای بد نیست.

-گمشو.

-شوخی کردم….عالی شدی.

پری به پیراهن بلند بنفش پوشیده بود که توی تنش عالی بود و اندام ظریفشو به نمایش میذاشت. موهاشم سشوار کشیده بود و باز گذاشته بود. وقتی مطمئن شد که خوبه از اتاق رفت بیرون. رفتم جلوی آینه تا دوباره رژم و تمدید کنم. یه پیراهن کوتاه تا روی زانو به رنگ سفید پوشیده بودم که بخاطر گشادیش از زیر سینه، پر تر نشونم میداد و این برای من که این مدت خیلی لاغر شده بودم خوب بود. موهای مشکیمو با کمک پری بعد از فر کردن شلوغ بالای سرم جمع کردم. رژ قرمزم و دوباره روی لبام کشیدم. برای آخرین بار به خودم تو آینه نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون.

آرتام و خانوادش هنوز نیومدن. هیراد تا من و دید اومد جلو بهم تبریک گفت.به مامان و بابام نگاه کردم….خیلی خوشحال بودن….مادربزرگمم همینطور . نگاهی از سر رضایت بهم کرد و اشاره کرد که عالی شدم. صدای زنگ در نشون از اومدن مهمونا بود. نمیدونم چرا دلشوره داشتم….از اینکه آرتام منو با این لباس ببینه خجالت می کشیدم واسه ی همینم تقریبا خودمو پشت پری قایم کردم.

اول از همه یه خانم و آقا اومدن تو…مطمئنم همون عموشه که میگفت خیلی جدیه چون در عین حال که لبخند میزد اخم هم روی صورتش بود.موهای کمی داشت ولی بی نهایت خوشتیپ بود. زنش که کنارش بود با غرور به همه نگاه میکرد و یه ذره قیافه گرفته بود. وقتی به من رسیدن، عموش گفت:

-تبریک میگم دخترم.

-ممنون. خیلی خوش اومدین.

اما زنش فقط سری تکون داد که باعث شد وقتی از کنارمون رفتن پری ایششششششی بگه. نفرای بعد همون عمو و زن عموش بودن که توی خواستگاریم بودن و من خیلی دوستشون داشتم. آخرین نفر آرتام بود که داشت به یه خانوم مسن کمک میکرد اومد تو. اون خانومم حتما عمه ش بود. قیافه ی مهربونی داشت. با دیدن ارتام بیشتر پشت پری قایم شدم. پری با تعجب نکام کرد و گفت:

– تو چته؟

-هیچی.

عمش هم باهام گرم و صمیمی بر خورد کرد. نذاشتم مثل دفعه قبل من و اونو تنها بذارن و همراه بقیه رفتم تو سالن…نمیدونم چرا اتقدر ازش خجالت میکشیدم…نه به سری قبل که عین خیالمم نبود و نه به حالا….

همه نشسته بودن و منم سرمو از خجالت انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و به حرفای بقیه گوش میدادم. پری سقلمه ایی بهم زد و آروم گفت:

-چته؟ بیچاره مرد بس که نگات کرد….یه بار نگاش کن ببین چی میگه خب.

-نمیدونم چم شده….روم نمیشه.

-پری خندید و گفت:

-مردشور تو ببرن.

بعد از کلی حرف زدن عموی بزرگ آرتام گفت:

-خب اگه همه راضین یه صیغه ی محرمیت بخونم که این دوتا جوون مشکل شرعی نداشته باشن تا بیژن بیاد و مراسم عقد و بگیریم.

با شنیدن کلمه ی عقد سرمو سریع بلند کردم و برای اولین بار به ارتام نگاه کردم. خیلی خوشگل شده بود، طوری که نگاه گرفتن ازش غیر ممکن بود. یه کت و شلوار طوسی تیره پوشیده بود که یقه ش مشکی بود.صورتش شیش تیغه بود و موهای قهموه ایی و خوشحالتش و بالا داده بود. انگار ترس و تو نگام دید چون لبخند اطمینان بخشی زد. عموش ازش خواست که کنار من بشینه تا صیغه رو بخونه. آرتام کنارم نشست و آروم پرسید:

-من شاخی چیزی در آوردم؟

-چی؟

-پرسیدم شاخ در آوردم که ازم میترسی و نگام نمیکنی….

و بعد از فکر کردن ادامه داد:

-یا شاید پشیمون شدی؟….اگر همینطوره تا دیر نشده بگو…

-همین الانم خیلی دیره….اینا که مسخره ی ما نیستن…ولی به هر حال مطمئن باشین که پشیمون نیستم.

-امیدوارم.

لبخندی زدم تا خیالش راحت بشه. عموش صیغه رو خوند و ما به هم محرم شدیم . آرتام حلقه ها رو از تو جیبش در آورد و بعد از اجازه گرفتن از بابا دستم کرد و همه دست زدن. بابا دستم و گرفت و گذاشت تو دست آرتام….از دیدن حلقه ی اشک تو چشماش دلم گرفت ولی سعی کردم لبخند بزنم….من هیجوقت دختر خوبی براشون نبودم. به ترتیب همه باهامون روبوسی کردن و تبریک گفتن. وقتی نوبت پری رسید:

-حالا که این اتفاق افتاد حداقل از موقعیت استفاده کن و با آرتام جون خوش بگذرون….تو رو خدا ببین چه جیگری شده.

-بهش فکر میکنم.

بعد از چند ساعت همه عزم رفتن کردن….موقع رفتن ارتام منو برد یه گوشه و گفت:

-اولین مرحله که تموم شد.

-بیمارستان چی میشه؟

-هیچی…مثل یه خانم دکتر خوب از شنبه برمیگردی سر کارت.

-….

-تا من هستم نگران نباش. نمیدارم هیچ کس بهت چپ نگاه کنه.

لبخندی زدم. گفت:

-من دیگه میرم…ممنون مراسم خوبی بود.

باهاش خداحافظی کردم و اونم برگشت که بره ولی هنوز یه قدم بر نداشته بود که برگشت. پرسیدم:

-چیزی یادتون رفت؟

یه ذره نگاه کرد و گفت:

-نه…فقط میخواستم بگم امشب خیلی خوشگل شدی.

و منتظر جواب من نموند و رفت.

دوباره به در خونشون نگاه کردم….نه، مثل اینکه این دختره قرار نیست بیاد…پوفی کردم و موبایلم و در اوردم تا شمارشو بگیرم….هنوز اولین بوق نخورده بود که بالاخره سر و کله ش پیدا شد. خیلی خونسرد نشست تو ماشین و گفت بریم ولی من همینطور بی حرکت زل زدم بهش تا شاید یه ذره خجالت بکشه. وقتی دید حرکت نمی کنم، نگام کرد و با قیافه ی حق به جانب پرسید:

-چرا اینطوری نگام میکنی؟ بریم دیگه.

-خیلی پررو ایی، ساعت چنده؟

-چنده؟

-۸:۳۰

-خب.

-نیم ساعته که منو اینجا علاف کردی. اصلا خجالتم نمیکشی.

-اووووه….همچین نگام میکنه که انگار سه ساعته منتظر.حالا خوبه من به خاطر تو از خوابم زدم و دارم میام بیمارستاناااا.

-خیلی لطف میکنی.

-حالا چرا همون شب نریم بیمارستان؟

-آرتام گفت صبح بریم. نمیدونم می خواد چی کار کنه….واسه ی همینم دلشوره دارم

-دلشوره ی چی؟ مگه کار خلافی کردین؟

-خدا کنه همه چیز خوب تموم بشه.

-نگران نباش.

یه ذره ساکت بود ولی دوباره ادامه داد:

-میمردی ناز نمیکردی و میذاشتی نامزد قلابیت ما رو بیاره؟ چی میشد یه دور با ماشینش میزدیم؟

یاد دیشب افتادم که آرتام زنگ زد و گفت صبح میاد دنبالم تا با هم بریم ولی من قبول نکردم. گفتم:

-وقتی خودم ماشین دارم چرا با اون برم؟

-همچین میگه ماشینم انگار لامبورگینی داره. یه ابوطیاره بیشتر نداریا.

-همین ابوطیاره از سرتم زیاده. تو لیاقتت همون وسایل حمل و نقل عمومیه. اصلا برو پایین.

-خب بابا…ببخشید….من مخلص تو و ماشینتم هست.

خندیدم و گفتم:

-دیگه تکرار نشه.

بعد از نیم ساعت رسیدیم بیمارستان…از ترافیک متنفرم ولی امروز دوست نداشتم راه باز شه تا برسیم…. بعد از تقریبا یک ماه دارم بر میگردم سر کار، تازه نامزدم کردم…اونم با یکی از محبوب ترین دکترای بیمارستان بین خانما….مطمئنم آقایون از شنیدن این خبر خوشحال میشن اما در مورد خانما….بهتره بهش فکر نکنم.

پری که دید همونطور سر جام نسشتم، گفت:

-بیا بریم تو، چیزی نمیشه…تازه من خیلی مشتاقم قیافه ی طناز و ببینم…بیچاره فکر میکرد با زنگ زدن به بابای مهرزاد جلوی ازدواجتون و میگیره ولی خبر نداره چه سهم بزرگی تو این امر خیر داشته…فقط رفتیم تو حلقه تو بگ…..

نگاهش روی انگشتام خیره موند و پرسید:

-پس حلقت کو؟؟؟؟ نگو که جا گذاشتیش.

-نه بابا…تو کیفمه.

-خب بذار دستت دیگه.

-نه، بذار اول ببینم اوضاع چطوره…بعدشم میخوام اول آرتام به همه بگه.

-خیلی خب. بریم تو.

تا زمانی که برسیم به بخش خودمون مشکلی نبود جز نگاه چندتا از همکارا که دوستانه نبود ولی در کل بیشترشون عادی برخورد کردن و دلیل غیبتم و پرسیدن.پری گفت:

-دیدی کسی چیزی نگفت.

جلوی در بخش یه نفس عمیق کشیدم و رفتیم تو. خانم دواچی تو استیشون نشسته بود و سرش پایین بود. با شنیدن سلامم بهم نگاه کرد و اومد بیرون استیشون تا بغلم کنه. گفت:

-کجا رفتی تو دختر؟ نمیگی دل من برات تنگ میشه؟

-یه مدت حالم خوب نبود.

-از دست این طناز…به همه گفت تو دیگه نمیای. همه ش میگفتم تو انقدر بی معرفت نیستی که همینطوری بی خداحافظی بری و پشت سرتم نکاه نکنی.

-نه…من تازه اینجا کلی دوست پیدا کردم، کجا برم؟

-خوشحالم که اومدی مادر جوون.

نگاهی به دور و برم کردم. بخش خیلی ساکت بود. پرسیدم:

-اینجا چرا انقدر ساکنه؟

-بخاطر جلسه اییه که دکتر وزیری برای دکترا گذاشته. شمام سریع لباساتونو عوض کنین و برین سالن اجتماعات.

وقتی از خانم یکتا جدا شدیم از پری پرسیدم:

-تو میدونستی؟

-خب اره.

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

-پس چرا صبح انقدر لفتش دادی؟ چرا چیزی نگفتی؟

شونه ایی بالا انداخت و گفت:

-خب فکر میکردم مهرزاد بهت گفته.

-آرتام…انقدر نگو مهرزاد.

-همه ش یادم میره.

یادم افتاد که آرتام دیشت بهم گفت وقتی رسیدم بهش زنگ بزنم. گوشیمو از تو کیفم در آوردم تا شمارشو بگیرم که دیدم ۵ تا miss call دارم که همه ش ارتام بود. یادم رفته بود از دیشب گوشیمو از روی silent در بیارم. چون نمیدونستم الان تو جلسن یا نه ترجیح دادم بهش زنگ نزنم و بجاش sms دادم که رسیدم. بعد از چند دقیقه جوابش اومد که برم سالن اجتماعات.

وقتی رسیدیم درای سالن هنوز باز بود ولی سکوت اونجا نشون از شروع صحبتهای دکتر وزیری بود. پری دستمو گرفت و همونطور که منو دنبال خودش میکشید گفت:

-بیا بریم تو تا از این دیرتر نشده.

با ورود ما همه ی سر ها چرخید طرفمون. پری هم مثل من معذب بود و اینو از فشار دستاش میفهمیدم. اصلا به آرتام نگاه نکردم و رو به دکتر وزیری گفتم:

-اجازه هست بیایم تو.

دکتر وزیری لبخند مهربونی زد و با دست به صندلی های خالی اشاره کرد و گفت:

-بله….بفرمایین.

حالا نوبت من بود که پری رو دنبال خودم بکشم. با هم رفتیم توی ردیف های آخر و پشت تمام بچه ها نشستیم. تا زمانی که بشینیم با اینکه سرم پایین بود، نگاه بچه ها رو خیلی خوب احساس می کردم. اما به محض نشستن همه به دکتر وزیری نگاه کردن جز یه نفر که هنوز بهم خیره بود.سرمو بلند کردم…طناز بود که با یه پوزخند تمسخر آمیز داشت نگام میکرد و وقتی دید متوجهش شدم، روشو برگردوند. پری هم که مثل من متوجه طناز شده بود آروم گفت:

-خیلی دلم میخواد ببینم وقتی خبر نامزدیتو شنید بازم از این لبخندای ژکوندش تحویلمون میده یا نه؟

-ولش کن.

ولی بر خلاف حرفم منم خیلی دوست داشتم قیافش و ببینم.دختره ی پررو فکر کرده کیه. رومو برگردوندم سمت دکتر وزیری که نگاهم تو نگاه دکتر زرافشان گره خورد. لبخندی زد و سرشو به نشونه ی سلام کمی خم کرد. نمی دونم چرا ولی از کارش خوشحال شدم که هنوزم مثل سابق بود و قیافه نمیگرفت…. دوست نداشتم در موردم بد فکر کنه. در جواب لبخندی بهش زدم. با چشمام بین دکترای روبروم دنبال آرتام گشتم که دیدم با یه ابروی بالا رفته داره به دکتر زرافشان نگاه میکنه و بعد ازچند لحظه روشو برگردوند طرف من . احساس کردم تو نگاهش سواله….اما لبخندی زد و حواسشو داد به دکتر وزیری. دستاش زیر میز بود و نمیتونستم ببینم که حلقشو گذاشته یا نه؟

تمام مدت داشتم به واکنش همکارا فکر میکردم و اصلا حواسم به صحبتهای دکتر وزیری نبود….هر چند وزیری همیشه کوتاه حرف میزد چون همه باید میرفتن سرکارشون. با صدای یکی از دکترای جوون که از وزیری سوال میپرسید، فهمیدم که جلسه تموم شده. وقتی همه سوالاشون و پرسیدن، دکتر وزیری گفت:

-چند لحظه بشینین دکتر مهرزاد باهاتون کار داره.

همه دوباره ساکت شدن و مهرزاد از جاش بلند شد و گفت:

-تو این چند هفته اخیر یه سری شایعات به گوشم رسیده که میخوام همینجا موضوع رو برای همیشه حل کنم.

و بعد از در باز سالن به بیرون نگاه کرد و گفت:

-بیاین تو.

چند نفر با جعبه های شیرینی اومدن تو و آرتام ادامه داد:

-این شیرینی نامزدی من و خانم زندِ. امیدوارم از امروز به بعد دیگه چیزی در مورد این موضوع نشنوم. مطمئن باشین که هیچ حرف بی ربطی رو که در مورد نامزدم زده بشه نمی بخشم.

لحنش انقدر جدی بود که همه حساب کار دستشون بیاد….اولش سکوت بود اما بعد از چند لحظه همه شروع کردن به تبریک گفتن. ناخواسته نگاهم به سمت طناز کشیده شد که با عصبانیت نگاهم میکرد….به تقلید از خودش یه پوزخند بهش زدم که مطمئنم اگر میتونست خفم میکرد… نگاه حسرت بار بعضی از دخترا رو هم دیدم…اگر میتونستم بهشون میگفتم که امیدشون و از دست ندن چون اینا همه ش یه بازیه….پری آروم گفت:

-بابا این مهرزاد عجب جذبه ایی داره و ما خبر نداشتیم….قیافه ی طناز و نگاه کن تو رو خدا…خیلی مواظب خودت باش.

بیشتر همکارا قبل از بیرون رفتن بهم تبریک گفتن….پری رفت پیش هیراد،،،دکتر وزیری اومد کنارم و در حالی که به آرتام که مشغول حرف زدن با همکارا بود، نگاه میکرد گفت:

-پس بالاخره مهرزادم دم به تله داد.خیلی مشتاق بودم تا همسر آیندشو ببینم. مبارک باشه دخترم.

لبخندی زدم و تشکر کردم. همه تقریبا رفته بودن و سالن کم کم خالی میشد…با احساس وجود کسی کنارم رومو برگردوندم. دکتر زرافشان بود. لبخندی زدم که گفت:

-تبریک میگم…

به من نگاه نمیکرد بلکه داشت به انگشتم که حلقه نداشت نگاه میکرد. سریع دستمو کردم تو جیبم که باعث شد نگام کنه. دستپاچه شده بودم و گفتم:

-مرسی.

انگار فهمید هول شدم…لبخندی زد و ادامه داد:

-ولی این شیرینی قبول نیست. آرتام باید بهمون شام بده.

-هر وقت که بخوای بهت شام میدم.

با شنیدن صدای آرتام هر دو بهش نگاه کردیم، زر افشان گفت:

-تبریک میگم

-ممنون.

-ولی هنوز باورم نمیشه که نامزد کردی.

-خب درسته به ازدواج فکر نمیکردم ولی آناهید تمام برنامه هامو بهم ریخت…واقعا نمیبونستم ازش بگذرم.

و با محبت نگاهم کرد….آرتامم خوب بازیگری بود. برای خالی نبودن عریضه لبخندی زدم. زرافشان نگاهی به هر دومون کرد و گفت:

– خانم زند واقعا استثنا هستن…به هر حال امیدوارم خوشبخت بشین…من منتظر دعوت به شامت میمونم.

با هم دست دادن. بعد از رفتن زرافشان نفسمو پر صدا بیرون دادم که آرتام پرسید:

-چیزی شده؟

-داشتم سوتی میدادم….حلقمو دستم نذاشتم….دکتر زرافشانم داشت دستمو نگاه میکرد.

لبخندی زد و در حالی که موشکافانه نگاهم میکرد، گفت:

-بردیا کلا آدم تیزیه….حواست باشه. از اول که اومدی تو حواسم بود که خیلی بهت نگاه میکرد.

انگار با نگاهش می خواست مچمو بگیره. خندیدم و راه افتادم که از در برم بیرون. آرتامم همراهم میومد. جلوی در گفت:

-قبل از اینکه بری سر کارت حلقتو دستت کن.

با سر باشه ایی گفتم و ازش جدا شدم.

هوا تقریبا تاریک شده بود که رسیدم بیمارستان….بعد از چند هفته تو خونه موندن، امشب اولین شب کاریمه….تو این مدت که سر کار نمیومدم واقعا دلم برای دوستام، کارمو حتی بیمارا تنگ شده بود…مثل دیوونه ها جلوی ورودی بیمارستان وایستاده بودم و داشتم با لبخند بهش نگاه میکردم. الان هر کس منو ببینه مطمئن میشه که یه تختم کمه. سریع نگاهی به اطرافم انداختم، خدا رو شکر هیچکس حواسش به من نبود. لبخندی زدم و با خیال راحت رفتم تو.

اولین نفری که دیدم شیما بود که جلوی station وایستاده بود و مشغول صحبت کردن با پری بود…واقعا که حرفای این دو تا تمومی نداره. با اشاره از پری که متوجه من شده بود، خواستم که ساکت باشه. آروم رفتم پشت شیما و دستمو روی چشماش گذاشتم. شیما یه ذره دستامو لمس کرد و وقتی به حلقم رسید،گفت:

-همه بی معرفتا.

دستامو برداشتم و همدیگر و بغل کردیم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. شیما قیافه ی دلخوری به خودش گرفت و گفت:

-بی معرفت حالا دیگه نامزد میکنی و منو دعوت نمیکنی؟

-باور کن همه چیز یهوایی شد ولی قول میدم بهت یه شیرینی حسابی بدم. خوبه؟

-الکی خرم نکن. خیلی از دستت ناراحتم.

پری خندید و گفت:

-انقدر بچه نباش.

-شیما: تو اصلا حرف نزن…می خوام ببینم اگه تو رو هم دعوت نمیکرد بازم همین حرفو میزدی.

-خیلی خب. بگو چی کار کنم تا ببخشیم؟

-شیما: الان که نمی تونم بگم، باید فکرامو بکنم که ضرر نکنم.

-پری: از بس که دله ایی.

شیما برای پری شکلکی در آورد و رو به من گفت:

-ولی بدجور حال بعضیا رو گرفتی.

شیما خیلی مهربون بود…داشت میخندید، انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش از دستم ناراحت بود.منتظر نگاش کردم.پری بجاش گفت:

-چقدر خنگی، طناز و میگه.

-شیما: قبل از این اتفاق نمیشد تحملش کرد، حالا که این خبر و شنیده اخلاقش افتضاح ترم شده. قبل از اینکه بره پاچه ی هر کسی رو که جلوش بود و گرفت.

-پری: خب بیچاره تمام زحماتش به هدر رفته.

پری و شیما زدن زیر خنده. منم داشتم با لبخند نگاهشون میکردم، گفتم:

-یعنی اگر یه روز غیبت نکنین روزتون شب نمیشه هاااا.

-شیما: جلو روشم میگم.

-آفرین، از کی تا حالا انقدر زرنگ شدی؟

شیما شیطون خندید و گفت:

-از وقتی که قراره دوستم زن بیشترین سهام دار اینجا بشه.

-ول کن این حرفارو…راستی تا یادم نرفته، مرسی که کارای مرخصیمو درست کردی.

-خواهش میکنم.

نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:

-خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود.

-شیما: دستت درد نکنه. دلت فقط برای اینجا تنگ شده بود دیگه.

-دلم برای تو که اندازه ی چرک زیر ناخن انگشت کوچیکه ی مورچه تنگ شده بود.

شیما خندید و گفت:

-میدونم، ولی گویا دل یه نفرم برای تو حسابی تنگ شده.

با تعجب پرسیدم:

– برای من؟ کی؟

-شیما: از بعد از ظهر تا حالا نامزد گرامیتون دو سه باری اومد اینجا و سراغتو ازم گرفت.

به پری نگاه کردم که سرشو به نشونه ی تأیید تکون داد و گفت:

-حتما کارت داره.

میدونستم گوشیم روی silent نیست ولی محض احتیاط از تو کیفم بیرون آوردمش و گفتم:

-پس چرا بهم زنگ نزد؟

-شیما: خب احمق جون کارشو از پشت تلفن که نمیتونه بگه.

آروم زدم تو بازوش و گفتم:

-خیلی بی ادب شدی.

-وا مگه دروغ گفتم.

-اول لباسامو عوض میکنم بعد بهش زنگ میزنم.

-شیما: همینطوری ادامه بدی دو روز دیگه پشیمون میشه که چرا در مورد طناز جدی تر فکر نکرد.

-اگر به خاطر این چیزا نظرش عرض میشه همون بهتر که بره دنبال یکی دیگه.

شیما سریع گوشی رو از دستم قاپید و گفت:

-گمشو، مگه من میذارم همه مونو بدبخت کنی. تازه یه راهی پیدا کردیم که تو روی اون دختره ی منگول وایستیم.

-شیما اذیت نکن.

-شیما: اذیت چیه؟ من دارم کمکت میکنم. بعد ها ازم تشکر میکنی.

-شاید رفته باشه.

-شیما: نه نرفته، من آمارشو دارم.

-ببخشید یادم رفت شما دست bbc رو از پشت بستین.

پری خندید و گفت:

-برو ببینش. این گوشیتو بهت نمیده.

-خیلی خب.

بعد از عوض کردن لباسام رفتم سراغ طرف اتاق آرتام. در زدم و بعد از اینکه اجازه داد رفتم تو. مشغول دیدن عکس یکی از بیمارا بود. با دیدنم لبخندی زد و گفت:

-سلام. بالاخره اومدی؟ بیا بشین.

-نه ممنون. باید برم سر کارم. شیما گفت سراغم گرفتین. اتفاقی افتاده.

خندید و گفت:

-تو چرا همه ش منتظری که یه اتفاقی بیوفته؟

-آخه پری گفت چند بار سراغمو گرفتین و به خودمم که زنگ نزدین. واسه ی همین نگران شدم.

-بالاخره باید نقش نامزدای عاشق پیشه رو بازی کنم دیگه.

خندم گرفت، واقعا کار خودشو بلد بود. گفتم:

-پس من میرم سر کارم.

-کجا؟

-سر کارم دیگه.

-خیلی خب برو ولی حالا که اومدی حداقل یه دقیقه بشین.

-برم بهتره. دلم برای بخش تنگ شده. میخوام تا خلوته برم همه جارو ببینم.

-مگه دیروز ندیدی؟

-دیروز از بس که همه اومدن و بهم تبریک گفتن ترجیح دادم زودتر برم خونه.

-کسی حرفی نزد که ناراحتت کنه؟

-نه. همه چیز خوب بود. خدا رو شکر که فعلا دو تا مرحله خونه و بیمارستان به خیر گذشت. فقط مونده پدرتون.

-که اونم غول مرحله ی آخره…

هر دو خندیدیم. گفتم:

-خب دیگه من میرم.

-باشه. در ضمن انقدر با من رسمب حرف نزن. یکی بشنوه شک میکنه هاااا

-سعیمو میکنم. فعلا.

از اتاق یکی از بیمارا اومدم بیرون و رفتم تو station.فقط پری اونجا بود که تا من و دید گفت:

-گوشیت چند بار زنگ زد، دیدم خاله تهمینه ست جواب دادم. گفت بهش زنگ بزنی.

ازش تشکر کردم و شماره ی خونه رو گرفتم:

-الو؟

-سلام مامان. کارم داشتی؟

-سلام عزیزم. خسته نباشی .آره.

-جانم بگو.

-راستش امروز داشتم به این فکر میکردم که آرتام و فردا شب واسه شام دعوت کنیم. چطوره؟ تازه به مامانی و عموتم میگیم بیاین.

این مامان منم وقت گیر اورده ها. از سر شب همه ش بدو بدو داشتیم و حسابی خسته بودم. خمیازه ایی کشیدم و گفتم:

-مامان بی خیال شو.

صدای معترض مامان و شنیدم که گفت:

-اولا این طرز حرف زدن اصلا مناسب تو نیست…دوما چرا نباید دامادم و دعوت کنم؟

-مامان

-مامان بی مامان.

-شاید کار داشته باشه.

-الکی بهونه نیار. من که میدونم مشکل تو خواب روز جمعته.

راست میگفت. مطمئن بودم اگر ۵ شنبه همه بیان خونمون میخوان تا نصفه شب بیدار بمونن اونوقت دیر میخوابن، ولی از همه مهم تر اینه که من نمی تونم یه دل سیر بخوابم و شبش سر کار کسل میشدم. از این که فکرمو خونده بود خندم گرفت و گفتم:

-تو که میدونی چرا اصرار میکنی؟

-برای اینکه الان یه هفته از نامزدیتون میگذره و من هنوز آرتام و دعوت نکردم…خب زشته دیگه. تازه اونم تنهاست…چه بهتر که آخر هفته شو با ما بگذرونه.

پری که قیافه ی مچاله شده ی منو دید با اشاره پرسید چی شده. گفتم:

-هیچی، تهمینه جوون داماد دوست شده و میخواد خواب شب منو فدای تنها نموندن دامادش کنه. می خواد برای شام دعوتش کنه.

مامان پرسید:

-با کی داری حرف میزنی؟

-پری.

-خوب شد یادم انداختی. به پریم بگو همراه هیراد بیاد. من خودم پروانه رو دعوت میکنم.

-مامان من میگم بی خیال شو تو میگی پریم بیاد.

پری سریع از جاش بلند شد و در حالی که گوشی رو ازم میگرفت، گفت:

-چی چی رو بی خیال شه؟

و بعد به مامانم گفت:

-چشم خاله. ما که حتما میایم.

-……..

-اونو ولش کنین، خوابش میاد داره چرت و پرت میگه.

-……..

-معلومه که میاد.اصلا میخواین من خودم بهش بگم؟

-………

-چشم. خداحافظ.

گوشی رو قطع کرد و بدون توجه به من رفت و نشست سرجاش. گفتم:

-معلوم هست چی کار میکنی؟

-چی کار میکنم؟

-از دست تو….تو که شرایط میدونی چرا با مامانم اینا همکاری میکنی؟ شاید اون بدبخت واسه ی آخر هفته ش برنامه ریزی کرده باشه.

-بیخود کرده. اون الان دیگه یه مرد متأهل و باید بچسبه به زندگیش.

-مثل اینکه حالت بده هاااا.تو که همه چی رو میدونی چرا این حرفو میزنی؟ اون برای خودش کار و زندگی داره. نباید که مخل آسایشش بشیم….اونم تو این اوضاع که مامان و مادربزرگم به علاقه ی من نسبت به اون شک دارن. اذیت میشه هی بخواد نقش بازی کنه.

-مگه قرار نشد کمکت کنه؟

-چرا ولی من ترجیح میدم اگر قراره کمکم کنه و توی جایی باشه که اون دوتام باشن. من بخاطر مهری این بازی و قبول کردم.

-به هر حال وقتی نامزد میکنی همه میخوان دعوتت کنن. اون حتما به این موضوعم فکر کرده دیگه. تازه وقتی باباش بیاد براش جبران میکنی.

-نمی دونم، الان که خوابه…حالا تا فردا.

-بهت گفته باشم من نمیذارم مهمونی رو خراب کنیا.

*************

صبح بعد از تحویل دادن شیفتم منتظر موندم تا آرتام بیاد. چشمامو به زور باز نگه داشته بودم. بالاخره بعد از یه ربع پیداش شد. حواسش به گوشیش بود واسه ی همین از جام بلند شدم و رفتم طرفش. با صدای سلامم سرشو بلند کرد.

-سلام، هنوز نرفتی؟

-نه کارتون داشتم.

چشماشو ریز کرد و با دلخوریه ساختگی نگام کرد. منظورش و فهمیدم….خندیدم و گفتم.

-کارت داشتم.

-حالا شد. امر کن.

-مامان برای امشب برای شام دعوتت کرده.

یه ذره فکر کرد، سریع گفتم:

-البته من بهش گفتم که شاید کار داشته باشی…اگر نمی تونی بیای من درستش میکنم.

-نه کاری ندارم، فقط داشتم فکر میکردم تا کی اینجام. من تا نزدیکای ۸ اینجا کار دارم. بعدش سریع میرم خونه آماده میشم و میام.

-باشه مشکلی نیست.

-فقط من دعوتم؟

-مهمونایی که تو نامزدی بودن میان.

-پس یعنی مادربزرگتم هست.

-اوهوم…

-پس امشب باید حسابی بریم تو نقشامون. توی نامزدی که خیلی حواسش به ما بود.

-فکر میکنه از روی لج ولجبازی این کارو کردم. البته حقم داره.

آرتام چشمکی زد و گفت:

-نگران نباش. من کارمو بلدم.

لبخندی در جوابش زدم. معلومه با اون همه دوست دختر رنگ وارنگی که داشته کارشو بلده. یه ذره نگام کرد و گفت:

-خیلی خسته ایی. وایستا خودم میرسونمت.

-نه ممنون. ماشین دارم.

-میدونم…چون خوابت میاد نمی خوام بشینی پشت فرمون.

-من هر روز همینطوری میرم. بادمجون بم آفت نداره.

-مطمئنی میتونی پشت فرمون بشینی؟

-اوهوم. من دیگه برم. شب میبینمت.

ازش جدا شدم و رفتم سمت در ورودی، لحظه ی آخر برگشتم که دیدم هنوز وایستاده و نگام میکنه. برام دستی تکون داد و از بیمارستان اومدم بیرون.

******************

-پاشو دیگه دختر.

-فقط ۵ دقیقه ی دیگه.

-پاشو ببینم.

-پری دست از سرم بردار.

-خیلی خب بخواب ولی همه اومدن. حتی آرتام.

میدونستم خالی میبنده ولی چشمامو باز کردم. چون تا از جام بلند نمیشدم پری بیخیال نمیشد. پرسیدم:

-ساعت چنده؟

-۷:۱۵. من موندم تو چرا تو انقدر مثل خرس میخوابی؟ منم مثل تو شبکارم دیگه.

-مشکل از من نیست. تو بدنت آنرماله.

-پاشو حاضر شو الان آرتام میادا…خیر سرت میزبانیا.

از جام بلند شدم و رفتم تو حموم تا دوش بگیرم که خواب از سرم بپره. من نمی فهمم الان چه وقته مهمونی گرفتن بود آخه. این مامانمم که اصلا منو درک نمیکنه. دارم از زور خواب میمیرم. همینطور داشتم غر میزدم که ضربه ایی به در حموم خورد. صدای پری رو شنیدم که گفت:

-انقدر غر نزن. من میرم پیش هیراد. تو هم زودتر حاضر شو.

از حموم بیرون اومدم و رفتم سمت کمد لباسام. ترجیح دادم بلوز و شلوار بپوشم. یه شلوار لیه طوسی کشی و تنگ و همراه با یه پیراهن مردونه گشاد و نازک انتخاب کردم. بعد از پوشیدنشون سریع موهامو سشوار کشیدم. حوصله ی آرایش کردن نداشتم ولی صورتم خیلی بی روح بود. آرایش ملایمی کردم و از اتاق رفتم بیرون.همه بغیر از آرتام اومده بودن. بعد از حال و احوال کردن با بقیه رفتم کنار مامانی نشستم.

عمو کامیار ازم پرسید:

-احوال خانم دکتر؟

-عالیه عالیم.

-هنوزم اجازه نداریم به کسی بگیم که دخترمون نامزد کرده.

-فعلا نه عمو جوون. به وقتش خودم میگم.

مامان رو به عمو گفت:

-از دست این دختر…میبینین تو رو خدا. فردا همه ی فامیل از دستمون دلخور میشن.

زن عمو سهیلا گفت:

-تهمینه راست میگه عزیزم. تو که روز مراسم نگفتی ولی حداقل تا دیرتر نشده بگو.

-بابا: الکی خودتونو خسته نکنین. هر چی بگین این بچه باز کار خودشو میکنه.

-مامانی:چی کارش داری دخترمو. حتما میدونه داره چی کار میگنه.

صورت مامانی رو بوسیدم و گفتم:

-فقط مامانی منو درک میکنه.

صدای زنگ آیفون بلند شد. از جام بلند شدم تا در و باز کنم. آرتام مثل همیشه شیک و مرتب بود. یه شلوار لی تیره و یه پیراهن مردونه ی چهار خونه به رنگ آبی تیره همراه پالتوی مشکیه کوتاهی پوشیده بود. دسته گلی رو که دستش بود گرفت طرفم و گفت:

-سلام، دیر که نرسیدم؟

-سلام، نه به موقع اومدی. بابت گل هام ممنون.

-قابل شما رو نداره.

با هم رفتیم تو پذیرایی و بهتر دیدم تا همه در حال سلام و علیک کردنن گل ها رو بذارم تو گلدون. با یه سینی چایی برگشتم تو حال و بعد از تعارف به همه دوباره کنار مامانی نشیتم.بابا رو به آرتام گفت:

-خب چه خبر؟ سرت شلوغ بود؟

همین یه جمله کافی بود تا بحث شروع بشه و همه حسابی سرگرم حرف زدن بودن. اینطوری بهتر بود و وقتم زودتر میگذشت. برام جالب بود که آرتام خیلی راحت بود و حتی به مادر و پدرم میگفت مامان و بابا. به مامان اشاره کردم که میرم تو آشپزخونه تا به غذا سر بزنم. بعد از چند دقیقه سر و کله ی پری پیدا شد و گفت:

-مردم چه خودشونو خوشگل کردن.

-اون همیشه به خودش میرسه.

-از همون اولم خر شانس بودیااا.ببین کی اومده تو رو گرفته.

-پری مثل اینکه تو بیشتر از بقیه داستان و باور کردیا.

-تو خری که باور نمیکنی…به نظر من حالا که انقدر بهش نزدیکی یه ذره سعی کن دلشو بدست بیاری. دیووونه خیلی از دخترای دور و برمون آرزو داشتن که جای تو بودن.

-به من چه؟ ایشالله وقتی همه چی بهم خورد میتونن شانس شونو امتحان کنن.

-خاک بر سر بی لیاقتت. من اگر جای تو بودم بجای نشستن کنار مادربزرگم کنار اون می نشستم.

-خب اشتباه میکردی دیگه.

با اومدن مامان هر دو ساکت شدیم. مامان گفت:

-میز بچین مادر.

با پری مشغول چیدن میز شدیم داشتم کارمو میکردم که یه لحظه سرمو بالا آوردم و آرتام و دیدم که یه جور خاصی نگام میکرد. میدونستم اینا جزو نقششه واسه ی همینم ناخود آگاه نگاهم کشیده شد سمت مامانی که داشت بهش نگاه میکرد. لبخندی به آرتام زدم و ادامه ی کارمو انجام دادم. موقع شام کنارش نشستم و اونم تمام توجهش به من بود.عزیزم از دهنش نمی افتاد و حتی چند باری دستمو گرفت که منم مخالفتی نکردم. بعد از شام دوباره همه دور هم نشستن و مشغول حرف زدن شدن تنها با این تفاوت که این بار من کنار آرتام نشسته بودم.به مامانی نگاه کردم، مثل اینکه آرتام کارشو خوب انجام داده بود. ساعت نزدیک ۱ بود که آرتام گفت:

-خب با اجازتون من دیگه یواش یواش رفع زحمت کنم.

-مامان: چه زحمتی پسرم؟ کجا میخوای بری؟ شب همین جا بمون، فردام جمعه ست کاری نداری. آناهید تعارفش کن بمونه.

همین و کم داشتم که شب ور دل این بخوابم. از روی ناچاری گفتم:

-خب اگر کاری نداری بمون.

آرتام بعد از نگاه به قیافه ی ملتمسم، لبخند بانمکی زد و گفت:

-مرسی عزیزم ولی خودت که میدونی فردا کار دارم.

-هر جور راحتی.

خاله پروانه و پری و هیرادم بلند شدن که برن. آرتام با همه خداحافظی کرد و همراهش تا دم در رفتم. گفت:

-ممنون شب خوبی بود.

-مرسی که اومدی.

-تشکر نکن چون نوبت تو هم میشه که جبران کنی.

با صدای زنگ گوشیم فهمیدم که آرتام دم در خمونمونه….امروز باید به عنوان دستیار میرفتم تو اتاق عمل و آرتامم دیروز بهم گفت که صبح میاد دنبالم. کیفمو برداشتم و آروم از خونه اومدم بیرون. تو ماشین نشستم و سلام کردم.

-سلام خانم، صبح بخیر.

بوی عطرش ماشین و پر کرده بود و خیلیم خوشبو بود…سردم بود. دستامو کردم تو جیبم. آرتام نیم نگاهی بهم انداخت. بخاری رو زیادتر کرد و دریچه شو برگردوند طرف منو گفت:

-اگر خیلی سردته پالتمو از روی صندلی عقب بردار.

-نه الان عادت میکنم. خونه گرم بود یهو اومدم بیرون سردم شد.

-رفتن به بیمارستان و تو روز دوست نداری، نه؟

-از روز بدم نمیاد ولی شب و ترجیح میدم.

یه ذره سکوت برقرار شد ولی آرتام دوباره پرسید:

-میدونی دستیار کدوم دکتری؟

-فکر کنم دکتر کشاورزی.

لبخندی زد و گفت:

-دکتر خیلی خوبیه… فقط زیاد حرف میزنه.

-بالاخره هر کسی به ایرادی داره دیگه.

شیطون نگام کرد و پرسید:

-یعنی منم ایراد دارم؟

-نداری؟

-معلومه که نه…..خوشتیپ و خوشگل که هستم….دکترم که هستم….پولدارم که هستم….تازه از همه مهم تر ارادت ویژه اییم نسبت به خانما دارم. دیگه از این بیشتر چی می خوای؟

خندیدم و گفتم:

-خودشیفتگی رو از قلم انداختی.

-بله؟ من خودشیفتم؟

-خودت چی فکر میکنی؟

-الکی تهمت نزن….این وصله ها با یه من سیریشم به من نمی چسبه.

-اون که صد البته.

-حالا تو باور نکن ولی به روزی بهت ثابت میشه که من چه جوون باکمالاتیم.

*************

امروز هیچکدوم از دوستایی که باهاشون صمیمی ترم تو عمل همراهم نیستن که هیچ از شانس تاریخیم طنازم تو گروه ماست. از موقعی که من دید شروع کرد به چشم و ابرو اومدن و چند باری هم بهم تیکه انداخت ولی من حال و حوصله ی جروبحث کردن باهاشو نداشتم و ترجیح دادم بهش توجه نکنم تا خودش خسته بشه. بالاخره دکتر کشاورزی اومد و رفتیم تو اتاق عمل.

وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم آرتام و دیدم که چند تا از دکتر و پرستارای خانم دورش بودن و داشتن میگفتن و می خندیدن….من مطمئنم که توانایی زدن مخ دخترا رو تو کمتر از سی ثانیه داره…از تصور این فکر لبخندی رود لبام نشست. آرتام تا منو دید با گفتن ببخشیدی از خانما جدا شد و اومد کنارم.

-عمل چطور بود؟

-خوب بود، آب و هوای بیرون اتاق عمل چطور بود.

خندید و بعد از زدن چشمکی، گفت:

-بهاری.

از کارش خندم گرفت، همون لحظه طناز همراه یکی از دکترای مرد از اتاق بیرون اومد و با دیدن ما دو تا که در حال خندیدن بودیم، چشم غره ایی به من رفت.

آرتام رد نگاهم و دنبال کرد و با دیدن طناز پرسید:

-چیزی که بهت نگفت؟

-نه…

-اگر حرفی بهت زد بهم بگو.

با سر باشه ایی گفتم. آرتام ادامه داد:

-راستی، من امروز از ساعت یک تا سه بیکارم…اگه میتونی بمون تا ناهار و با هم بریم بیرون….باید در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم.

-من حرفی ندارم. میرم تو بخش، کارت که تموم شد بهم زنگ بزن.

-باشه.فعلا.

**************

توی رستوران نشسته بودیم و منم داشتم منو رو نگاه میکردم تا غذامو سفارش بدم.

-من جوجه میخورم.

آرتام غذای خودشم سفارش داد و گارسون رفت. نگاهی به دور و اطرافم انداختم….رستوران شیکی بود و خوبیش این بود که زیاد شلوغ نبود.گفتم:

-رستوران خوبیه……

-اولین بار که اومدم ایران بردیا منو آورد اینجا. هم جاش خوبه هم غذاهاش.

-خب در مورد چی میخواستی باهام صحبت کنی؟

یکی از ابروهاش به نشونه ی تعجب بالا رفت و گفت:

-من بالاخره کشف میکنم که تو چرا انقدر هولی….یه ذره بشین، از محیط اطرافت لذت ببر بعد برو سر اصل مطلب.

-از مقدمه چینی خوشم نمیاد.

-خیلی خب، خودت خواستی….پس میرم سر اصل مطلب…فردا شب بیا خونم.

آبی که داشتم می خوردم، پرید تو حلقمو شروع کردم به سرفه کردن. آرتام چند بار آروم زد پشتم و در حالی که می خندید، گفت:

-دیدی این روش خوب جواب نمیده؟

یه ذره آرومتر شده بودم. مشکوک نگاهش کردم و پرسیدم:

-برای چی باید بیام خونت؟

-خب معلومه به خاطر بی ب…..وایستا ببینم، تو از من میترسی؟

بلند خندید و گفت:

-از دست تو….باور کن من زامبی نیستم و قرارم نیست تو رو بخورم.

اخمی کردم و گفتم:

-من کی گفتم ازت میترسم؟

-چشمات که اینو میگه….به هر حال اگر میگم فردا بیای بخاطر بی بیِ.

-بی بی کیه؟

-بی بی یکی از قدیمی ترین کارکنای خونمونه….ولی من از وقتی اومدم ایران دیدمش….اون خونه ایی که اونشب دیدی مال پدربزرگم بوده که ارث رسیده به بابام….اونطور که من شنیدم بی بی هم تو همین خونه به دنیا اومده و از همبازیای دوران بچگیه بابامه واسه ی همینم خیلی هوای همو دارن….میدونم که گزارش تمام کارای منو به بابام میده….این چند وقته گیر داده که چرا تو رو نمیبرم خونه….هرچند که میدونم کی بهش خط میده ولی بیراهم نمیگه بالاخره تو الان نامزدمی و یه بارم اونجا نیومدی…تازه به نظر من اگر قبل از اومدن بابا به نمایشم جلوی بی بی بازی کنیم خیلی بهتره چون اگر اون باور کنه راضی کردن بابام راحت تره.

نمیدونستم باید قبول کنم یا نه؟ به آرتام نگاه کردم….درسته که خیلی شیطون بود ولی بد ذات نبود و بهش نمیومد که غیر قابل اطمینان باشه. هر چند که بازم شک داشتم ولی گفتم:

-من فردا شب شیفتم.

-خب عوضش کن….یا بگو یکی جات وایسته.خودت که میدونی من تا عصر تو بیمارستان کار دارم.

-یه فکری میکنم.

-پس فردا شب میای؟

یه ذره فکر کردم وگفتم:

-آره

علائم یکی از بیمارایی رو که صبح عمل کرده بود و بررسی کردم و از اتاقش اومدم بیرون. آرتام و دیدم که جلوی station وایستاده بود. صداشو شنیدم که از بیتا پرسید:

-این عیال ما رو ندیدین؟

بیتا در حالی که می خندید با دست به من که رسیده بودم کنارشون اشاره کرد. آرتام نگاهی بهم کرد و گفت:

-خسته نباشی.

-مرسی.

-کارت تموم شد؟

-نه…نیم ساعت دیگه از شیفتم مونده…

-ولی من کارم تموم شد…

-بیتا: خب اگر کار داری برو.

-ترجیح میدم تا آخر ساعت کاریم بمونم.

و رو به آرتام ادامه دادم:

-یه ذره باید منتظر بمونی.

-چی بهتر از این که در جوار دو تا خانم متشخص باشم؟

-بیتا: بفرمایید بشینین تا من براتون چایی بریزم.

آرتام همراهم اومد تو station و نشست و بیتا برای هر سه تامون چایی ریخت… آرتام همینطور که چایشو میخورد ازم پرسید:

-کار تو روز چطور بود؟

-بد نبود فقط یه ذره سرم درد گرفت.

قبل از اینکه آرتام چیزی بگه، همراه همون بیماری که چند دقیقه پیش بالا سرش بودم صدام کرد و گفت که بیمارش خیلی درد داره. از جام بلند شدم تا برم ببینم چشه که آرتامم بلند شد و گفت:

-صبر کن عزیزم، منم باهات میام.

بیتا یا خنده به آرتام اشاره ایی کرد و چشمک زد. همراه آرتام رفتیم بالا سر مریض….مریض چند ساعت بود که به هوش اومده بود و دردش شروع شده بود. آرتام گفت:

-سلام. چی شده؟

بیمار یه خانم بود که بهش می خورد سی سالش باشه…هنوزم بی حال بود. راحت نمی تونست حرف بزنه ولی با این حال به جای عملش اشاره کرد و نامفهوم گفت:

-درد…..دارم.

آرتام نگاهی به پروندش کرد و گفت:

-خب این دردا طبیعیه، تو صبح عمل کردی….

زن باز نالید و همونطور نامفهوم پشت سر هم میگفت:

-درد…دارم…دَ….درد دارم…

زن از درد دیگه داشت گریه میکرد…آرتام نیم نگاهی بهش انداخت و رو به من گفت:

-بهش یه مسکن بزن.

کاری رو که گفت انجام دادم و از اتاق اومدیم بیرون. آرتام نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

-خب دیگه میتونیم بریم.

***************

با ایستادن ماشین جلوی در خونش تازه یاد حیاطش افتادم….نمی دونم چرا انقدر از این خونه میترسم….به آرتام نگاه کردم که منتظر به در نگاه میکرد تا باز بشه. سنگینی نگامو احساس کرد و روشو برگردوند…یه ذره نگاهم کرد و پرسید:

-چیزی شده؟

سریع گفتم:

-نه نه….

و رومو برگردوندم طرف پنجره ولی سنگینی نگاهشو رو خودم احساس می کردم….سعی کردم خونسرد باشم…فقط همینم مونده بود آرتام بفهمه که من از حیاطشون میترسم. مرد جوونی در و باز کرد. سرم پایین بود و با بند کیفم بازی میکردم…خوشحال بودم از اینکه با ماشین تا جلوی ساختمون میریم ولی آرتام ماشین و نگه داشت و گفت:

-پیاده شو.

با تعجب بهش نگاه کردم که موزی خندید و گفت:

-فرامرز ماشین و میبره تو پارکینگ.

با نگاهی از روی اجبار به درختا از ماشین پیاده شدم….با صدای سلام کردن فرامرز سرم و بلند کردم و تازه قیافه شو دیدم….سنش زیاد نبود، بهش میخورد که تازه رفته باشه تو بیست سال…چشم و ابرو مشکی بود، پوست صورتش سفید بود و لپاش و نوک بینی کوچیکش بخاطر سرما قرمز شده بود…روی هم رفته خیلی بانمک و البته خوش لباس بود…جوابشو دادم. آرتام دستی رو شونش گذاشت و گفت:

-تو که باز کم لباس پوشیدی…ایندفعه سرما بخوری من دیگه معاینت نمی کنمااا.

فرامرز خندید و گفت:

-حالا میبینیم…

آرتام در حالی دستشو بلند کرد تا موهای فرامرز و بهم بریزه گفت:

-برو رد کارت. کیا خونن؟

فرامرز سریع سرشو عقب کشید تا موهایی که معلوم بود روش خیلی حساسه رو از دست آرتام نجات بده. نشست تو ماشین و گفت:

-همه هستن….یعنی همه منتظرن تا نامزدتون و ببینن.

آرتام نگاهی به من که هنوزم با ترس به دور و برم نگاه میکردم. انداخت و گفت:

-بریم که حسابی مشهور شدی.

فرامرز ماشین و از سمت راست خونه برد توی پارکینگی که گوشه ایی از حیاط قرار داشت. راه افتادیم سمت خونه ،آرتام گفت:

-من نمی دونم اونی که این خونه رو ساخته چه فکری پیش خودش کرده…

مثل دفعه ی قبل تمام حواسم به دور و برم بود… با صدای آرتام به خودم اومدم و نگاهش کردم. اصلا نفهمیدم کی بازوشو گرفتم…سریع دستمو عقب کشیدم و پرسیدم:

-چیزی گفتی؟

کارم باعث شد که لبخندی بزنه.

-انقدر میترسی؟

-کی گفته من میترسم؟

چشماشو ریز کرد و شیطون نگاهم کرد. صاف وایستادم و گفتم:

-من اصلا نمی ترسم.

-باشه…. پس حالا که نمی ترسی بذار یه چیزی رو بهت بگم…این خونه روح داره….روزای اول که اومدم اینجا از یکی از اتاقا صداهای عجیب و غریبی میومد…اولا زیاد توجه نمی کردم ولی وقتی چند باری شیشه ی پنجره ها شکست دنبال قضیه رو گرفتم. میدونی چی فهمیدم.

-الان توقع داری حرفاتو باور کنم.

لبخند موزیانه ایی زد. سرشو آورد جلو و آروم گفت:

-بی بی گفت که یکی از اجدادمون که میفهمه زنش بهش خیانت کرده اونو کشته و بین درختای پشت خونه دفن کرده…

با ترس نگاهی به چشماش که میخندید کردم و گفتم:

-داری اذیتم میکنی.

-تازه چند وقت بعد از این موضوع جنازه ی اون جدمون و توی یکی از اتاقا پیدا کردن….می دونی تو چه وضعیتی؟

سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنش و گفتم:

-تو رو خدا دیگه هیچی نگو…

با وجود تلاشی که کرد بازم نتونست جلوی خودشم بگیره و بلند زد زیر خنده. عصبانی شدم، زدم تو بازوشو وگفتم:

-منو دست میندازی.

-معذرت می خوام ولی وقتی میترسی خیلی با نمک میشی…

بدون توجه به خنده هاش به راهم ادامه دادم ولی هنوز دو قدم بیشتر بر نداشته بودم که گفت:

-یادمه بابام یه بار گفت که یه زن با لباس سفید و بین درختا دیده …

از ترس نگاهی به دور و برم کردم و سریع بازوشو که حالا کنارم بود و گرفتم و گفتم:

-قبول من میترسم، بیا زودتر بریم تو.

خندید و با هم رفتیم تو….

تا وارد خونه شدیم دو تا آقا و چهار تا خانوم جلوی در منتظرمون بودن…آرتام با دیدنشون لبخندی زد و گفت:

-بابا اینطوری که همه با هم اینجایین دختر مردم میترسه…

پیرزنی که جلوتر از همه وایستاده بود اومد جلوتر. لبخندی زد و گفت:

-سلام عزیزم. خوش اومدی. اسم من بی بیِ.

پیرزن سرحالی بود…صورت گردی داشت که موهای سفیدش احاطه ش کرده بود. ابروهای کم پشت سفیدش به چشمای روشن عسلیش میومد. لبای باریک و بینی کوتاه و خوشتراشی داشت.معلوم بود که وقتی جوون بوده خیلی هواخواه داشته…نگاه مهربونش آدمو جذب میکرد. لبخندی زدم و گفتم:

-سلام. منم آناهیدم…از آشناییتون خوشبختم.

-ما هم همینطور دخترم.

و با دستش دونه دونه به بقیه اشاره کرد تا معرفیشون کنه. اولین خانم اسمش سپیده بود…میانسال بود و موهایی که از زیر روسریش بیرون زده بود تقریبا سفید بود…چشمای ریز و ابروهای کوتاهی داشت…بینیش کوتاه بود و به قوز کوچیکم داشت…لباش نازک بود…هیکل تپلی داشت و قدشم کوتاه بود. کنارش همسرش آقا فریدون و دخترش فریبا وایستاده بودن….آقا فریدون هیکل معمولی و خوبی داشت ولی از بی بی پیرتر نشون میداد…صورت کشیده ایی داشت که چشمای مشکی، ابروهای پر، بینی گوشتی و بزرگ، لبای گوشتی و سیبیل پرپشتش اونو پر جذبه نشون میداد…به دخترشون هم میخورد که هم سن من باشه و این برای من خوب بود…قیافه ی فوق العاده ملوسی داشت…موهای مشکی و بلند…صورت گرد…لب های خوش فرم…بینی سربالا….چشم و ابروی مشکی و پوست سفید…فهمیدم که فرامرزم پسرشونه…دو نفر آخرم آقا شاپور و همسرش گوهر خانم بود…. اون دو تا جوون تر بودن…آقا شاپور بور بود و چشمای آبی داشت….گوهر خانمم چشماش مشکی بود ولی موهاش که از زیر روسری پیدا بود شرابی رنگ کرده بود. به همه شون سلام کردم…خیلی خونگرم و مهربون بودن …. در حال خوش و بش بودیم که آرتام معترض گفت:

-ممنون…منم خوبم.

بی بی نگاهی بهش کرد و گفت:

-تو رو هر روز میبینیم مادر، الان این دخترمون مهمه که احساس غریبی نکنه.

و دست منو گرفت و برد تو سالن پذیرایی….بقیه هم رفتن سر کارشون…بی بی هم بعد از نشستن من و یه سری تعارفات رفت پیش بقیه…آرتام روبه روم نشست و گفت:

-من اگر میدونستم اینا انقدر مشتاقن زن منو ببینن زودتر ازدواج میکردم.

-خیلی مهربونن.

-کجاش و دیدی…

گوهر خانم با سینی چایی اومد تو و پشت سرشم فریبا با ظرف اومد تو و ظرفای شیرینی و میوه رو گرفت جلوم….سریع گفتم:

-مرسی، من خودم بر میدارم.

آرتام به پیروی از من گفت:

-مرسی…به بی بی بگین زحمت نکشه….من می خوام آناهید و ببرم تا خونه رو بهش نشون بدم.

گوهر باشه ایی گفت و همراه فریبا رفتن. آرتام گفت:

-چایی تو بخور تا بریم خونه رو بهت نشون بدم قبل از اینکه بی بی دوباره هوس پذیرایی به سرش بزنه.

همراهش رفتم….طبقه ی اول که توش بودیم یه سالن بزرگ بود و که با وسایل شیکی تزیین شده بود و چندتا در دور تا دورش بودن که کارکنای خونه از یکی از همین در ها در رفت و آمد بود. گوشه ی سالن یه راه پله بود که به طبقه ی دوم و سوم منتهی میشد…توی طبقه ی دومم یه اتاق نشیمن بود….توی این طبقه اتاقای بیشتری بود…آرتام در اتاقی که توش پیانو بود رو باز کرد، خیلی خوشگل بود. یه درم میخورد به یه سالن پذیرایی کوچیک تر و دو در باقی مونده متعلق به اتاق خواب مهمان بود…..

طبقه ی سوم هم یه کتابخونه داشت و یه پذیرایی کوچیک و چند تا اتاق خواب که یکش مال آرتام بود و یه اتاقم به عنوان اتاق کار انتخاب کرده بود…اتاقش شیک بود…همه چیز مشکی و سفید بود…نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:

-سلیقه ت خیلی خوبه هااا.

-توی این که سلیقم خوبه شکی نیست ولی اینا کار من نیست.

زندگیِ پولداریم خیلی خوب بوداااا. انقدر توی خونشون اتاق داشتن که نمیدونستی چی کار باید باهاشن بکنی اونوقت این خونه فقط دست یه آدم بود. چشمم خورد به گیتاری که گوشه ی اتاقش بود پرسیدم:

-بلدی گیتار بزنی؟

-در حد basic بلدم. می خوای بزنم؟

وقتی موافقت کردم گیتار گرفت و برعکس گذاشت روی پاشو و با انگشتاش روش ضرب گرفت….خندیدم…اونم خندید و گفت:

-من که بهت گفته بودم توی هنر استعداد ندارم.

-وقتی بلد نیستی چرا خریدیش؟

-این گیتار پسر عمومه که جا گذاشته.

ضربه ایی به در خورد و فریبا اومد تو و گفت که شام حاضره…هیچ کدوم از کارکنا، حتی بی بی سر میز ما نشستن. از آرتام پرسیدم:

-هرشب تنها شام می خوری؟

-نه…امشب به خاطر تو اینجام وگرنه من میرم تو آشپزخونه و کنار اونا غذا میخورم.

-خب چرا نگفتی بریم پیششون.

-فکر کنم کار بی بیِ که خواسته ما تنها باشیم…

شونه ایی بالا انداختم و شامم و بین شوخی و خنده های آرتام خوردم که خیلی مزه داد. ساعت نزدیک ۱۲ بود که از آرتام خواستم برام آژانس بگیره که اخم بامزه ایی کرد و گفت:

-پس من چغندرم؟

از همه خداحافظی کردم و دوباره با ترس و لرز رفتم و سوار ماشین شدم….

امروزم بخاطر یه سری کارا باید میرفتم دانشگاه….پاهام از زور وایستادن زیاد شدیدا درد می کنه…..آزیتا هم مثل من کلافه شده و هی غر میزنه…..

-آزیتا آروم باش، با هرس خوردن که کارت راه نمیوفته….

-آخه نگاه کن تو رو خدا، همینطوری بدون نوبت سرشون و میندازن و میرن تو…انگار نه انگار که ما نیم ساعته اینجا منتظریم….

حق با آزیتا بود…از صبح که اومدیم بعضی از دانشجوها همینطور با ببخشید گفتن میرفتن تو و کارشون انجام میدادن….بالا خره نزدیک ظهر بود که کارمون تموم شد و همراه آزیتا رفتیم یه رستوران تا ناهار بخوریم….

وقتی رسیدم خونه مامان مشغول حرف زدن با تلفن بود. سلام کردم و با سر جوابمو داد…. لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه تا برای خودم چایی بریزم که مکالمه ی مامان توجه مو جلب کرد:

-مبارک باشه…ایشالله به پای هم پیر بشن.

یه نفر داره ازدواج میکنه، ولی کی؟؟؟؟؟؟

-دیگه زندگی همینه….تا چشم هم میذاری میبینی وقت ازدواج کردنشونه و واسه ی خودشون خانمی شدن.

اینم یعنی این که ما از اقوام عروسیم. ولی ما دختر مجرد تو دوست و آشنا زیاد داریم…

-غصه نداره که شهرزاد جوون….بالاخره یه روزی از پیشمون میرن دیگه….

نه….یعنی عروسی یکی از دخترای آقای فرمنشه….ولی کدومشون؟ هما یا هایده؟ خب هما بزرگتره ولی شاید هایده زودتر قصد ازدواج داشته….مثل اینکه تو این چند ماه که از فامیل دور بودیم، خیلی اتفاقا افتاده….دیگه برای فامیل عادت شده بود که اگر مهمونی بود شخصا زنگ بزنن بلکه ما راضی به رفتن بشیم. صدای مامان منو از فکر بیرون آورد که گفت:

-راستش خودت که میدونی آناهید سر کار میره، من و کیومرثم ترجیح میدیم جایی که کتایون هست نیایم. خودت در جریانی که ما یه سری مشکل با هم داریم. شرمندتم ولی نیایم بهتره.

-……………

-میدونم هما هم مثل آناهید خودم میمونه برام .

پس عمه هم اونجاست….چی از این بهتر؟ مگه من دنبال همچین موقعیتی نبودم؟ جایی که عمه بره، مهری هم حتما میره….باید جلوی مامان و میگرفتم. سریع از آشپزخونه زدم بیرون و روبروی مامان نشستم و با دست بهش اشاره کردم که این حرفارو نزنه….مامان با تعجب نگاهی به من که داشتم بابال میزدم کرد. با گفتن یه لحظه گوشی، دستشو روی دهنی تلفن گذاشت و گفت:

-چته؟ چرا همچین میکنی؟

-مامان نگو نمیریم.

مامان چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت:

-حالت خوبه؟

-آره مامان…زشته شهرزاد جوون پشت خط منتظره….نگو که نمیریم. همین.

مامان چشم غره ایی بهم رفت و گفت:

-ببخشید شهرزاد جوون، حالا بذار شب کیومرث بیاد ببینم چی میگه.

-……………..

-باشه حتما، اگر بازم کاری بود تعارف نکن. من بیکارم.

-…………….

-مرسی عزیزم. قربانت….سلام برسون…خداحافظ.

همین که تلفن و قطع کرد پرسید:

-چی شده که هوس مهمونی زده به سرت؟ تو که میگفتی تا آخر عمر کاری با فامیلای بابات نداری.

-خب فکر کردم دیدم اشتباه کردم….کاوه منو اذیت کرد، چه ربطی به بقیه داره.

-تو گفتی و منم باور کردم.

-چرا باور نمی کنی مامان خوشگلم؟ مگه خودت نگفتی کدورت هارم بریزم دور و ببخشم. منم میخوام همین کارو بکنم فدات شم.

-الکی برای من زبون نریز….بعضی وقتا واقعا شک میکنم که شاید حدسم درسته و از روی لجبازی آرتام و قبول کردی.

-مامان این چه حرفیه؟ آخه اون دو تا انقدر ارزش دارن که بخاطرشون با زندگی خودم بازی کنم؟

مامان جوابی نداد و فقط نگاهم کرد ولی خودم خوب میدونستم که انتقام گرفتن از اونا مهم ترین مسئله تو زندگیمه….نمی ذارم مهری به ریشم بخنده. حالا نوبته منه که یه ذره خوش بگذرونم. از این فکر لبخندی روی لبم اومد…همین طور که میرفتم طرف اتاقم به مامان گفتم:

-من میرم به آرتام خبر بدم…راستی مراسم چه روزیه؟

-۳ روز دیگه.

از این موقعیتی که پیش اومد خیلی خوشحال بودم. سریع شماره ی ارتام و گرفتم که بعد از چندتا بوق جواب داد:

-سلام.

-سلام خوبی؟

-من خوبم ولی از صدات معلومه که تو خیلی بهتری….حالا چی باعث شده که انقدر خوشحال باشی؟

خندیدم و گفتم:

-یه عروسی.

-نمی دونستم انقدر عروسی دوست داری. چطوره خودمون زودتر عروسی کنیم؟

لحنش بوی شوخی میداد ولی با این حال معترض گفتم:

-دکتــــــــــــــــــر.

خندید و گفت: خیلی خب. عصبانی نشو. عروسیِ کی هست؟

-یکی از اقواممون ولی چیزی که برام مهمه اینه که اونام تو مهمونی هستن.

-کاوه و مهری رو میگی…خب؟

-من و تو هم باید بریم….میخوام تو رو به همه معرفی کنم.

-چه شوک بزرگی میشه براشون. عروسی چه روزیه؟

۳ روز دیگه…میتونی بیای؟

-مگه برات مهم نیست که بری؟

-چرا، خیلی مهمه.

-پس رو من حساب کن.

-مرسی….حتما برات جبران میکنم.

-میدونم….من دیگه باید قطع کنم، دارن صدام میکنن.

-باشه…خداحافظ.

نگاهی به قیافه ی خندونم توی آینه کردم….دیگه دوست ندارم مثل چند ماه قبلم باشم. من جز اون دسته آدمایی هستم که غرورم خیلی برام مهمه…همیشه مغرور بودم ولی کاری که باهام کردن منو خورد کرد….جلوی همه….. ولی از امروز نوبت منه تا تلافی کنم…..صاف وایستم و با غرور به تصویرم توی آینه گفتم:

-سرتو بالا بگیر…. گریه و زاری دیگه تعطیله آناهید خانم….تا میتونی خوش بگذرون چون خیلی ها نمیتونن خنده تو ببینن.

با صدای مامان که گفت برم چایی بخورم از آبنه دل کندم و رفتم بیرون.

مطمئنی که نمی خواین با ما بیایین؟ ما بریم؟

-آره. شما برین…من هنوز حاضر نیستم، آرتامم که نرسیده.

-پس ما رفتیم باباجوون…زیاد دیر نکنین.

-نگران نباشین، ما تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم.

بعد از رفتن مامان و بابا سریع رفتم تو اتاقم تا حاضر بشم…از ظهر رفته بودم آرایشگاه و موهامو یه ذره مرتب کردم، این مدت اصلا بهشون نرسیدم. موهای مشکیمو پایین سرم، سمت راست برام جمع کرده بودن و جلوشم شل بین موهام محکم کرده بودن و تا توی صورتم نیاد. لباسمو پوشیدم….یه لباس سفید یونانیِ دو بنده….بندهاش گیس بافتهای طلایی بود و دور کمرشم دو دور از همین گیس بافت استفاده شده بود….ماکسی بود و دامنش چند لایه بود که لخت میوفتاد روی تنم…رنگ مشکیِ موهام با توجه به رنگ لباسم خوب به چشم میومد. یه دور جلوی آینه زدم، همه چیز خوب بود و فقط آرایشم مونده بود که ترجیح میدادم کم باشه…سریع دست به کار شدم….چند دقیقه گذشت که صدای زنگ آیفون بلند شد…آرتام بود در و زدم و بعد از باز کردن در حال برگشتم تو اتاق.

صدای آرتام و شنیدم:

-آناهید

-بیا من تو اتاقمم.

اومد تو و با دیدنم چند ثانیه ایی با دقت نگاهم کرد، هر چند منم دست کمی از اون نداشتم…خیلی خوشتیپ کرده بود…کت و شلوار مشکی و خوش دوختی fit تنش پوشیده بود…پیراهن سفید…کروات و دستمال جیبی آبی که به رنگ چشماش میومد و سر آستین هاش که تکمیل کننده بود. موهای قهوه ایی خوش رنگشم مرتب داده بود بالا. مطمئنم که امشب دخترای زیادی رو دور خودش جمع می کرد.اون بود که اول به حرف اومد:

-چقدر خوشگل شدی

-بودم

-اون که بله ولی خوشگل تر تر شدی.

-منم هر چی بیشتر دقت میکنم میبینم که چشمای سالم و خوبی داری…

لبخند بامزه ایی زد و گفت:

-فقط خوب میبینه دیگه؟

-خب خوشرنگم هست، خوبه؟

-بهتر از هیچیِ.

فرچه ی رژ گونم روی میز گذاشتم و گفتم:

-من آماده م…بنظرت خوبم؟

-عالی…پدر و مادرت کجان؟

-اونا زودتر رفتن.

چشماشو ریز کرد و گفت:

-زودتر فرستادیشون که همه فکر کنن نمیری؟

-آفرین.

-خیلی بدجنسی….من موندم چرا میگن زنا فرشته ن؟ راستی امشب فرشته تو مراسم هست؟

-اوه…تا دلت بخواد. خانواده ی پدری من کلا دختر زا هستن.

-چه خانواده ی فهمیده ایی. بریم که بیشتر از این فرصت آشنا شدن باهاشون و از دست ندم.

کل راه بحث سر این بود که من بهترم یا اون تا جایی که کار به سنگ،کاغذ،قیچی رسید…بخاطر شوخیاش کلی خندیدم که باعث شد استرسم کمتر بشه. عروسی توی پارکینگ ویلاشون توی کرج بود. وقتی رسیدیم جلوی در خیلی شلوغ بود. آرتام در ماشین و برام باز کرد و کمکم کرد تا پیاده شم. با نگاهی بهم بازوشو جلو آورد و گفت:

-آماده ایی عزیزم؟

بازوشو گرفتم و لبخندی زدم. با ورودمون همه ی کسایی که منو میشناختن اول با شک و بعد با تعجب بهمون نگاه میکردن. آرتام سرشو آورد کنار گوشم و آروم گفت:

-تا حالا این همه چشم یه جا بهم زل نزده بودن.

لحنش بوی خنده میداد ولی قیافش کاملا جدی بود….راست میگفت، خیلی ها با چشم همراهیمون میکردن ولی من فقط منتظر یه جفت چشم بودم

-ببین کی اینجاست؟

هما با ذوق از جاش بلند شد و در حالی که بغلم میکرد، گفت:

-وای آناهید…باورم نمیشه که امشب اومدی. ازت قطع امید کرده بودم.

لبخندی زدم و گفتم:

-یعنی انقدر بی معرفتم؟

-خیلی رو داری دختر… چند ماهه که خبری ازت نیست تازه میپرسی بی معرفتم.

مهرداد دستشو روی شونه ی هما گذاشت و گفت:

-خیلی خب عزیزم…گلایه باشه واسه ی یه وقت دیگه.

و رو به من ادامه داد:

-خیلی خوش اومدین.

برای اولین بار بود که میدیدمش و جز اسم توی کارت عروسی چیزی ازش نمیدونستم. خواستم جوابشو بدم که هما با نگاهی به آرتام پرسید:

-نمی خوای معرفی کنی.

-آرتام نامزدم.

هما با حالتی گنگ به من و آرتام نگاه کرد. این مهرداد بود که سکوت بوجود اومده رو از بین برد و در حال دست دادن به آرتام گفت:

-خوشبختم.

-آرتام: منم همینطور…تبریک میگم.

هما که هنوز از شوک بیرون نیومده بود گفت:

-تو کی نامزد کردی؟

از حالت قیافش خنده ام گرفته بود و گفتم:

-اینقدر شوک بر انگیز بود؟ از نامزدیمون زیاد نمیگذره.

-پس چرا مارو خبر نکردی بی معرفت؟؟؟

خواستم جواب بدم ولی آرتام زود تر گفت:

-خب من عجله داشتم…یهویی شد.

هما گفت:

-چرا عجله؟

آرتام همونطور که به من نگاه میکرد گفت: نمیخواستم همچین جواهری رو از دست بدم.

آرتام کارشو خوب بلده، از این بابت خوشحالم. مهرداد گفت: امیدوارم خوشبخت شین. خیلی به هم میاین.

هما که انگار دوباره ذوق رفته ش برگشته بود گفت: منم همینطور. مهرداد راست میگه. خیلی به هم میاین.

-مثلا ما اومدیم تا به شما تبریک بگیم ولی همه چیز برعکس شد

-آرتام:مرسی، ما هم براتون آرزوی خوشبختی میکنیم.

و رو به من ادامه داد:

بهتره دیگه بریم پیش مامان اینا. عروس دامادم یه کم با هم تنها باشن.

به دنبال حرف مهرزاد از بچه ها جدا شدیم و رفتیم کنار مامان و بابام که با خانواده ی عموم و مامانی دور یه میز نشسته بودن تا بهشون سلام کنیم. همه اومده بودن و پارکینگ پر شده بود. با اینکه سعی میکردم خودمو بی تفاوت نشون بدم ولی هر لحظه به این فکر میکردم که چرا مهری و کاوه نیستن. حتی عمه هم نبود. با آرتام پشت یه میز نشستیم که هیچ کس دورو برش نبود. اونجا راحت بودم. به خاطر دور بودن میز از جمع راحت میتونستم کل سالن و ببینم. چشمام داشت توی سالن میچرخید که آرتام پرسید:

-اون دختره کیه؟؟؟

-کدوم؟

-همون که لباس صورتی پوشیده.

-آها نگار؟؟؟ دختر خاله ی مامانمه. چطور؟

-خیلی بد نگات میکنه.

از حرفاش خنده ام گرفت. با خنده گفتم:

-زیاد از من خوشش نمیاد ولی چشمات خوب کار میکنه ها.

-ما اینیم دیگه.

-دیگه چیا ازش کشف کردی؟؟؟

به صندلی تکیه داد و دستشو زیر چونش گذاشت و چشماشو ریز کرد و نگاه خریدارانه ای بهش انداخت. همونطور که چونشو میخاروند گفت:

-هیکل خوبی داره… اوووووومممممم…. قیافش بد نیست….اگه رنگ لباسش مشکی بود صورتشو جذاب تر میکرد.

خنده ام شدید تر شد اونم از خنده ی من خندید و گفتم:

-نه خوبه… خوشم اومد. خیلی دقیقی. هر وقت همه چی بهم خورد میتونی روش سرمایه گذاری کنی…

خنده اش آروم آروم قطع شد و بهم نگاه کرد:

-تو چرا نسبت به همه چی اینقدر بی احساسی؟

نمیدونستم تو سرش چی میگذشت برای همین گفتم:

-چطور؟؟؟

-آخه هر دختر دیگه ای بود حتی اگه هیچ رابطه ای هم بینمون نبود حسادت میکرد.

با قیافه ی حق به جانب گفتم:

-اولا همه عین هم نیستن. راجع به همه مثل هم فکر نکن. دوما (پکرشدم) بعد کاوه همه ی احساساتم مرد.

-پس با یه رباط سرو کار دارم.

-یه جورایی.

-تو عجیبی.

-منظورتو نمیفهمم!!!

-تو مثل بقیه نیستی. اینو از روز اول توی بیمارستان فهمیدم.

-چه جوریم؟؟؟؟

-تو مغروری.

-مگه بقیه نیستن؟؟؟

-نه به اندازه ی تو. تو حتی برای برگردوندن غرورت حاضر شدی خونوادتو قربونی کنی.

با این حرف آینده رو تصور کردم. زمانی که غرورم برگشته و خانوادم هستن که دوباره فضای سنگینو تحمل کنن. برای بیرون اومدن از این جو گفتم: بهتره این بحثو ادامه ندیم.

-بریم سراغ چشم چرونی؟؟؟؟

-هر جور تو راحتی. اون دختره چطوره؟؟؟

-همون که داره میرقصه؟

-نه بقلیش.

-خیلی بدجنسی آناهید.

-چیه مگه؟؟؟

-یه نگاه به من بنداز…دلت میاد؟؟؟

دوباره خنده ام گرفت… اما ایندفعه بلند تر. از خنده ی زیاد سرفه ام گرفت: آرتام سریع برام یه لیوان آب پرتقال آورد و داد دستم. صدایی از پشت سرمون گفت:

-صدای خنددتون تا اونور سالن میاد.

با شنیدن صدای مهری شوکه شدم. طوری که سرفه ام بند اومد. آرتام گفت: سلام مهری خانوم.

-سلام آقای دکتر… مثل اینکه مزاحم خندتون شدم.

با صدای گرفته گفتم:

-اگه میدونی مزاحمی چرا میای؟؟؟

آرتام نگام کردو گفت: آناهید جان…

مهری پرید وسط حرفشو گفت:

-اشکالی نداره، خب به هر حال ناراحتی هم داره.

با تعجب گفتم: چی؟؟؟؟

پری با بدجنسی گفت: ولش کن.

آرتام پرسید: تنها اومدین؟؟؟

مهری: نه… کاوه رفته پیش مامان…

آرتام که انگار میخواست منو از ناراحتی در بیاره سریع گفت:

-به هر حال خوشحال شدیم از دیدنتون.

مهری که انگار قصد نداشت بی خیال بشه اومد بغل من نشست و گفت: ببخشید جا نیست… سالن پره. الان به کاوه هم میگم بیاد اینجا.

از پررو بودنش حرصم گرفت. صدای آهنگ رفت بالا اما هنوز کاوه نیومده بود. تا اینکه مهری بلند شد تا صداش کنه. تا رفت گفتم:

-این دختر چرا اینقدر پررواِ؟؟؟؟

-اتفاقا الان موقعیت خوبیه. کم نیار.

-آره راست میگی…این همه دردسر نکشیدم که الان کم بیارم.

با دلخوری نگام کردو گفت: منظورت از دردسر من که نبودم؟؟؟

-نه…نه… منظورم سختی و اینا بود…..بیخیال تورو خدا …من الان نمیفهمم چی میگم.

دیگه چیزی نگفت. مهری اومد پیش ما اما تنها بود . سریع گفت: کاوه پیش فامیلاست.

منو آرتام هیچی نگفتیم. آرتام دستمو که روی میز بود تو دستش گرفت و کلی با هم حرفای عاشقونه زدیم. نفرتو کاملا توی چهره ی مهری میدیدم. از اینکه کاوه نیومده بود کلافه بود. مهری بی مقدمه گفت:

-مثل اینکه خیلی با هم خوشبختن.

-آرتام: نباید باشیم؟

-چرا…. ولی اینا همه واسه آناهید گذراست.

آرتام: منظورتونو نمیفهمم.

مهری: آخه آناهید همین کارایی که با شما میکنه با کاوه هم میکرد. ولی خب همه چی رو بهم زد.

از حرفش شوکه شدم با چشمای گشاد بهش نگاه کردم. خیلی عوضیِ که این حرفا رو میزنه….ولی آرتام مثل همیشه با خونسردی گفت:

-هر کسی یه گذشته ایی داره. برای من الانه آناهید مهمه. برای کاوه هم متاسفم که برای به دست اوردن فرشته ایی مثل آناهید یه ذره تلاش نکرد.

مهری از جواب آرتام جا خورد. اینقدر با این جوابش حال کردم که اگه تنها بودیم ماچش میکردم. مهری که انگار ضایع شده بود با اکراه گفت:

-امیدوارم خوشبخت شین، ولی آناهید بنظر من آقای دکتر از تو خیلی سر تره هااا؟؟؟

با حرص بهش نگاه کردم و گفتم:

-نظرتو بنداز تو صندوق پیشنهادات و انتقادات تا بعدا بهش بهش رسیدگی کنم.

با این حرفم آرتام روشو کرد یه طرف دیگه و با دست جلوی دهنشو گرفت تا خنده شو پنهون کنه….آهنگ ملایم شروع شد برای رقص تانگو که آرتام دستشو جلو آورد و گفت:

-بانو افتخار به دور رقص و به من میدن؟

جلوی چشمای بخ خون نشسته ی مهری دستشو گرفتم و رفتیم وسط. ۵،۶ تا زوج بیشر وسط نبودن. نگاه خیلی ها روی ما ثابت شده بود. بین این همه نگاه، نگاه کاوه رو دیدم که عصبانی بهمون زل زده بود…

آرتام دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید سمت خودش. با این کارش چند ثانیه ایی تو چشماش خیره شدم که پر بود از شیطنت. نمیدونم چرا ولی برای اولین بار ازش خجالت کشیدم. خودمو یه ذره عقب کشیدم، سرمو انداختم پایین، آروم گفتم:

-میشه اونطوری نگام نکنی؟

-چطوری؟

لحنش بوی خندیدن میداد….انگار از حالت پیش اومده لذت میبرد. بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:

-همین طوری که نگام میکنی دیگه….معذبم میکنه.

دوباره منو به سمت خودش کشید و گونه شو چسبوند به پیشونیم و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x