رمان دلباخته پارت ۱۴۵

4.5
(33)

 

– باور نمی کنم، می تونی..همونطور که من تونستم.. کاش بهم فرصت بدی، امیر حسین.. بذار اون حسی که یه روز مالِ من بود دوباره برگرده.. من بهت قول می دم..

 

حرفش را قطع می کنم.

نگاه خالی از حسم را از چشمانش برنمی دارم.

 

– من از تو هیچ قولی نمی خوام.. فقط ازت یه چیز می خوام، برو دنبال زندگیت.. دور و بَر من نچرخ.. خودت و کوچیک نکن، غرورت و نشکن.. التماس نکن برای حسی که خیلی وقته مُرده

 

با شک و شاید کمی نفرتِ آنی نگاهم می کند.

 

– من نیومدم التماس کنم.. اومدم بگم دوسِت دارم، امیر حسین، حتی بیشتر از..

 

دستِ مشت کرده ام به فرمان می کوبد.

صبرم انگار سر آمده که صدا بالا می برم.

 

– نداشته باش.. دوست داشتنِ من به چه دردت می خوره! من دیگه تو رو نمی خوام، اینو بفهم.. هر چی بود، گذشت.. دِ آخه چرا نمی فهمی تو!

 

– سرِ من داد نزن.. من دارم از احساسم بهت می گم، تو سرِ من داد می زنی! اون امیر حسین مهربون کجاست، که هر شب تا من بهش شب بخیر نمی گفتم خوابش نمی برد، اون کجاست، امیر حسین.. هان؟

لعنت به این زن.

لعنت به من و آن شب های لعنتی.

 

– حرفات و زدی، منم شنیدم.. هیچی عوض نشد، می بینی که.. ولی اگه یه بار دیگه سمت من بیای، کاری می کنم که از اومدنت پشیمون شی.. نذار به اونجا برسه، لااقل بخاطر خودت

 

استارت می زنم و راه می افتم.

زرین ساکت است و حرف نمی زند.

 

نمی دانم فکرش کجاست.

کاش دیگر فکرِ من را نکند، هرگز.

 

– ماشین آوردی؟

 

اوهومی می گوید و با انگشت اشاره می کند.

 

– سرِ اون کوچه س، می بینی؟

 

سر تکان می دهم.

جایی که نشانم داده، می ایستم.

 

نگاهم سمت او می چرخد که از جایش تکان نمی خورد.

 

– برو بسلامت.. حرفایی که زدم و یادت نره، خب؟

 

من نباید از نگاه باریک و پُر از شکِ این زن می ترسیدم.

کاش می گفت چه در سر می پروراند.

 

کجخند بی قواره ای می زند.

 

– کی فکرش و می کرد امیر حسین بیفته تو دامِ..

 

اخم کرده لب می جنبانم.

 

– تمومش کن لطفاً.. پیاده شو

 

درِ ماشین را به ضرب باز می کند.

پیاده می شود و سر جلو می کشد.

– جواب این بی ادبی رو مطمئن باش بهت می دم، آقا سید.. فکر کردی من احمقم! نه جونم، اونقدر زرنگ هستم که بفهمم چخبره

 

در را محکم بهم می زند و من بی درنگ راه می افتم.

هر چه فکر می کنم سر در نمی آورم.

 

حالم خوب نیست و باید با یک نفر حرف می زدم.

باید از این حس خانه خراب می گفتم.

 

به عباس زنگ می زنم.

 

– سلام آقا، کجایین شما؟

 

– سلام عباس.. من یکم دیر می آم، حواست باشه امروز حجت آرد می آره.. خودت وایسا بالا سرش تحویل بگیر، خب؟

 

– چشم آقا، خاطرتون جمع حواسم هست

 

خوبه ای می گویم و خداحافظی می کنم.

پا روی پدال گاز می فشارم و به سمت امامزاده می رانم.

 

بارِ اول است حال و هوای انجا حالم را بهتر نمی کند.

وضو می گیرم و زیر لب ذکر می گویم.

 

قدم هایم من را سمت مزار احمد رضا می کشد.

عطر گلاب در شامه ام می پیچد و دستی به آن سنگ سرد و خاموش می کشم.

 

فاتحه می خوانم و دلِ وامانده ام تنگ است.

از روی دو زانو بلند می شوم.

 

لب روی هم می فشارم.

نمی دانم چرا دردم را با او نمی گویم!

 

کمی آنطرف تر باز عطر گلاب است و یک سنگ سرد.

چهار زانو می نشینم و لبخند غمگینی می زنم.

 

– سلام آقا جون.. جات این روزا خیلی خالیه، حاجی، خیلی

 

سر برای خودم تکان می دهم.

 

– می شه ندونی امیر حسین چه حالیه و تو کارِ دلش مونده!

 

دستی به سنگ خیس می کشم.

 

– اومدم باهات حرف بزنم، حاجی.. شاید خودت بدونی، نمی دونم.. کارِ دنیا رو می بینی، آقا جون.. آدم با خودش قول و قرار می ذاره، می گه بی خیالِ خاطر خواهی و اسیری، ولی انگار هیچ رقمه دستِ خودت نیست، آقا جون

 

نگاهم را پایین می کشم.

نمی دانم تهِ داستانی که برای گفتنش آمدم را با چه زبان بگویم.

 

نگاهم به انگشتر یادگاری پدرم خیره می شود.

نفس بلندی می کشم.

 

– یادمه وقتی این انگشترو دادی بهم، می دونستی من یکی رو می خوام، به روم نیاوردی.. شاید چون من روم نشد بگم، نمی دونم

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– گفتی عشق رو هیچوقت از کسی گدایی نکن.. چون آدما چیزای با ارزش رو دستِ گدا جماعت نمی دن

 

سر تکان می دهم.

– راست گفتی، آقا جون.. من ازش خوشم می اومد، دوسِش داشتم.. ولی گدایی نکردم.. می دونی چرا، چون عاشق نبودم

 

دستی به لب و چانه ام می کشم.

پوزخند بی صدایی می زنم.

 

– من اگه عاشق بودم، نمی زدم شونه خاکی.. حتی اونموقع هم فهمیدم حسی که داشتم، فقط یه دوست داشتن ساده بود

 

تصویر انروزها پیش چشمانم قد علم می کند.

پدرم در سکوت تماشایم می کرد.

 

هرگز از من نپرسید چرا.

 

اخلاقم را می دانست، با همه ی رفاقتی که داشتیم شرم و حیا مانع از گفتن بعضی حرف ها می شد.

 

نمی دانم، شاید هم پدرم پیشتر از من می دانست عمر این احساس توخالی کوتاه است.

 

– شما گفتی با این جماعت مدارا کن، تند نشو.. رسم مردنگی رو تو زورخونه یاد بگیر، بعد واسه خلق خدا شاخه و شونه بکش..

نکشیدم آقا جون، اِلا وقتی دیدم یکی داره ضعیف کُشی می کنه.. یا خدای نکرده چِشش دنبال ناموس مردمه

 

یادم به ناصر می افتد و غلط اضافه اش.

 

دندان روی هم می فشارم.

حس می کنم رگِ گردنم بیرون زده و نفسم تند می شود.

 

– وقتی یه بی ناموس می آد حرف مفت می زنه، می شد ساکت موند، حاجی؟! اونوقت اسم خودم و چی باید می ذاشتم، آقا جون.. مرد یا نامرد!

 

نمی دانم چرا حاشیه می رفتم.

لبخند خسته ای می زنم.

 

– راستیش من نیومدم حرفِ زرین و بقیه رو بزنم.. یعنی خیلی وقته دارم بهش فکر می کنم.. منظورم، می خوام بگم..

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

گوشه ی لبم را محکم به دندان می گیرم.

 

– دوسش دارم، آقا جون

 

نفسم را مثل پوف از دهان بیرون می فرستم.

 

من دیگر آن بارِ سنگین که روی قلبم لم داده را انگار حس نمی کنم.

 

نگاهم را بالا می کشم.

شرم و حیا پس رفته و من پا فراتر می گذارم.

 

– دروغ چرا، آقا جون.. من، من عاشق شدم.. عاشقِ مریم، زنِ..

 

حرفم را قورت می دهم.

مریم آخر نسبتی با حامد نداشت، جز مادرِ بچه اش.

 

چشم باز و بسته می کنم.

لبخند نازش پیش چشمانم ظاهر می شود.

 

شانه ام تکان می خورد از یک تکخند کم صدا.

 

– خدا شاهده می خوام نگاش نکنم، ولی، دستِ خودم نیست به ولله.. نکه خدای نکرده بَد نگاش کنم،نه.. خودشم می دونه، شمام می دونی، حاجی

 

نمی دانم این حسِ عجیب از کجا سر و کله اش پیدا می شود!

 

حسی برای داشتنش.

برای تسخیر روح لطیفش.

 

برای نوازش آن موهای لخت.

و لمس دستان ظریفش.

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

نفسم را محکم بیرون می فرستم.

 

شاید اگر پدرم بود می پرسید” پس مشکل چیه، بابا جان.. از چی می ترسی امیر حسین؟”

 

من نمی ترسیدم.

من فقط در یک تردید و سردرگمی غلت می زدم.

 

دخترک شاید از من خوشش می آمد.

من اما به این کم راضی نمی شدم.

 

بدتر از او مادرم بود.

رویاهای تمام نشدنی و تنها آرزویش.

 

نگاهم را به ناکجا آباد می دوزم.

 

– من از حسِ اون هیچی نمی دونم، آقا جون.. راستش و بخوای روم نمی شه، نمی خوام فکر کنه چون تنهاست، دلم به رحم اومده و دارم ادای خاطر خواهی در می آرم

 

صدای چند نفر می آید.

حرف می زنند و از کنارم رد می شوند.

 

جوری حرف می زنم انگار سنگ اول را برداشته و نفس چاق می کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x