رمان دلباخته پارت ۲۷

4.6
(16)

 

 

 

 

– بفرمایید؟

 

جا می خورد انگار.

خودش را اما نمی بازد.

 

– اومدم ببینمت امیر حسین. یه حرفایی هست باید بهت بگم، در مورد گذشته

 

ابروهایم بالا می پرد.

 

امیر حسین!!

جالب شد انگار.

 

دختری که یک روز سید را اندازه ی خودش ندید حالا سراغ امیر حسین آمده!

 

– شما هر چی می خواستی بگی رو همون موقع گفتی.. حرفی نمونده خانم

 

نگاهش نمی کنم.

خیلی سال است دلم را پس گرفته ام.

 

– تصمیمم و گرفتم می خوام جدا شم

 

زبان روی لبم می کشم.

 

هر چه می گردم حسی در خودم پیدا نمی کنم.

 

– زندگی شما ربطی به من نداره.. ببخشید من باید برم

 

– نتونستی ببخشی.. نه؟

 

جوابش را نمی دهم.

 

زرین برای من تمام شده.

خیلی وقت است تمام شده.

 

پشت فرمان می نشینم و راه می افتم.

خبر به مادر نمی دهم.

 

می ترسم هول کند وقتی هنوز خودم چیزی نمی دانم.

 

 

 

صمدی جلو می آید و سلام می کند.

دستش را می فشارم.

 

– بهتر نشد.. کجاس الان؟

 

اشاره می زند.

 

– اینجا.. نیمه بیهوشه فکر کنم

 

در را باز می کنم.

 

– سابقه ی بیماری خاصی داره.. خبر نداری؟

 

نگاهش می کنم.

دراز کشیده و چشمانش بسته است.

 

– نه.. نمی دونم

 

زنی که بالای سرش ایستاده سلام می کند.

سر تکان می دهم و علیک می گویم.

 

جلو می روم و کنارش زانو می زنم.

 

بارِ اول است اینطور نگاهش می کنم.

 

با دقت و وسواس.

 

صدایش می کنم.

پلکش تکان می خورد.

 

بی حال تر از آن است که چشمانش باز شود.

زیر پتوی نازکی مچاله شده و بدنش می لرزد انگار.

 

– بنظر فشارش خیلی پایینه.. صبح که اومد می گفت سرم گیج می ره

 

نگاهم را بالا می کشم.

 

– نگفت چرا؟ نکنه صبحونه نخورده اومد سر کار!

 

زن چانه بالا می اندازد.

 

– نه.. خورده بود. ازش پرسیدم

 

 

 

 

– زنگ بزنم اورژانس؟

 

برای صمدی سر تکان می دهم.

 

و باز نگاهش می کنم.

 

به دختری که رنگ به صورتش نمانده.

لب هایش خشکیده و چفت هم شده.

 

– اینم یه ریز مشغول می زنه.. می گم می خوای..

 

– خودم می برمش.. می شه کمک کنید لطفاً؟

 

زن جوان جلو می آید.

 

– می خواین بلندش کنین؟

 

از روی زانو بلند می شوم.

 

– زیر بغلش و بگیرید

 

زورش نمی رسد.

لاغر اندام است و جثه اش ضعیف.

 

پوف کلافه ای می کشم.

 

صمدی دست از تلاش برنداشته ولی انگار راه به جایی نمی برد.

 

یادم به حرف پدرم می افتد.

وقتی از یک خاطره ی خیلی دور حرف می زد.

 

– یه وقتا محرم و نامحرم و باید گذاشت کنار بابا جان. جونِ آدمیزاد که تو خطر باشه گناه و خطا پات حساب نمی شه

 

روی دستانم بلندش می کشم.

 

– صبر کن منم بیام

 

 

 

– مزاحم کارت نمی شم لازم شد زنگ می زنم.. ممنون

 

صمدی بیش از این اصرار نمی کند.

 

روی صندلیِ عقب ماشین درازش می کنم.

 

استارت می زنم و پا روی پدال گاز می فشارم.

گوشی را از جیبم در می آورم.

 

مادرم بداند بهتر است.

شماره ی خانه را می گیرم.

 

– نکنه اتفاق بدی افتاده به من نمی گی.. آره امیر حسین؟

 

– نه حاج خانم.. گفتم که ظاهراً فشارش افتاده الانم می برمش بیمارستان دکتر ببینش شمام بیای بهتره

 

گوشی را قطع نکرده ذکر می گوید.

 

پشت چراغ قرمز می ایستم.

 

سر به عقب می چرخانم.

 

نگاه به صورت رنگ پریده اش می کنم.

 

مقعنه ی سیاهش عقب رفته و دسته ای از موهای خرمایی اش بیرون زده.

 

چشم می بندم و عرق پیشانی ام را پاک می کنم.

ماشین پشت سر بوق می زند.

 

دوباره راه می افتم.

 

گوشی ام زنگ می زند.

 

 

 

مادرم دلواپس است، می فهمم.

 

– رسیدی مادر؟

 

– نه هنوز یکم دیگه می رسم. شما تو راهی؟

 

– چیزی نمونده برسم.. عجله کن پسرم

 

چشمی می گویم و نفسم را محکم رها می کنم.

 

از ماشین پیاده می شوم.

یک نفر را صدا می کنم.

 

برانکارد جلو می رود و من پشت سر.

بخش اورژانس شلوغ است و پُر هیاهو.

 

پرستار سوال می پرسد و من کوتاه جواب می دهم.

سر تکان می دهد.

 

پرده را می کشد.

کمی آنطرف تر می ایستم.

 

نگاهم به درِ ورودی ست که مادر هراسان و شتابزده از راه می رسد.

 

جلو می روم.

سلام می کنم و نفس زنان جواب می دهد.

 

– دخترم کجاس..کجا بردنش؟ تو چرا اینجا وایسادی.. نکنه بردن عملش کنن! راستش و..

 

وسط حرفش می پرم.

 

نمی دانم مادر چه اصراری دارد که مهمان ناخوانده را دخترش خطاب کند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x