– اولش که با عجله لباسهای رعیتهارو پوشیدم و رفتم تورو توی درشکه ندیدم. دم در خونهی گلی دیدمت ولی نمیدونستم تو همونی.
لبم را گاز گرفتم و آرام گفتم:
– معذرت میخوام.
– نه تقصیر تو نیست، من زودتر باید بهت میگفتم. قصهی تو چیه؟
لبخند غمیگینی زدم، شب باز کردن صندوقچهی غمها بود مثل اینکه!
– خواهرم با مردی که دوسش دارم فرار کرد، من شدم عروس خاندان عبید. اونجا همه از من بدشون میومد و در آخر هم من رو فروختن.
– ناراحت نشو ولی خاندان عبید خیلی داغون هستن.
– خاندان شما هم همینطور.
دوباره نیمچه لبخندش را حوالهام کرد و دراز کشید. دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
– بگیر بخواب ملکه، فردا کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
دراز کشیدم و نگاهم را به آسمان دوختم. شاهو من را از اینجا میبرد و من به خانوادهاش جای امنی میدادم.
منصفانه بود…
درواقع اینجوری بهتر بود چون باعث میشد مدیونش نباشم و دروغ نگویم…
بودن شاهو را دوست داشتم.
من و او از جنبههای زیادی شبیه به هم بودیم…
دردهای هم را میفهمیدیم.
او میتوانست برایم مثل جیران و نقره باشد. دوست و همراه…
و من از او محافظت خواهم کرد.
زندگی مثل یک زمین شمشیر بازی است.
ما هم مثل سربازان جنگی هستیم که سالهای سال در آن زمین تعلیم میبینیم.
اولش شمشیر چوبی به دستمان میدهد و خوب که شمشیر شکاندیم و تراشههایش درون پوست و گوشتمان رفت وقت به شمشیر کُند میرسد.
شمشیر کُند که نه میکشد و نه زنده میگذارد.
ضربهاش خون ندارد ولی کبودی دارد و در بعضی وقتها اگر بدشانس باشی توأم با شکستگی است.
بعد از آن نوبت شمشیر بُرَنده است. شمشیری که زخم میکند، خون میریزد و نفس میگیرد.
ما هم با خوشبینی از آن استفاده میکنیم و گاهی خودمان را هم زخم ولی به امید تمام شدنش جلو میرویم ولی…
ولی نمیدانیم که تمام آن زمین شمشیر بازی آمادگی برای جنگ بود. جنگی به نام زندگی و ادامه دادن…
زندگی که کبود میکند، زخم میکند و میکشد.
پارچه را با خنجر میبرم و بَرگ بزرگ در دستم را محکم به بازوی شاهو فشار میدهم. نالهای کرد که اخمی حوالهاش کردم.
پارچه را محکم دورش سفت کردم و با تندخویی گفتم:
– چرا دیشب نگفتی زخم شدی؟
دست دیگرش را روی محل زخم گذاشت و تکان داد. با عصبانیت بسته بودمش!
دست دراز کردم و گرهاش را کمی شل کردم.
– هی ملکه، رو تن من پر این زخمهاست.
– من چیکار تن تو دارم، این زخم اگه بسته نمیشد عفونت میکرد چون روی زمین خوابیدی. اگه خوب نشه می میری.
خندید و با انگشتش ضربهای به پیشانیام زد. جدیدا خوش خنده شده بود.
– نگرانم نشو، بلند شو بریم یه جای امن یکم غذا بخوریم.
نفس کلافهای کشیدم.
– گرسنهام نیست. بیا به راهمون ادامه بدیم و از این جهنم بزنیم بیرون.
– به جهنم اعتقاد داری ملک؟
دستم را به سویش دراز کردم. آن را گرفت و بلند شد، رنگ و رویش زرد بود و دلیلش برمیگشت به عفونت زخمش.
خنجر خیلی عمیق درون گوشتش رفته بود و تمام شب هم روی زمین بود. وقتی دیدمش سریع به سمت تپه رفتم و گیاهی که برایش خوب بود پیدا کردم.
بعد هم پایین دامنم را بریدم و دور بازویش بستم. بعد از شنیدن حرفهایش احساس نزدیکی به او میکردم.
فهمیدم که او قلب مهربانی زیر ظاهر خشکش دارد و تنها امیدش نجات افراد باقی مانده از خوانوادهاش است.
– شاید، مادرم خیلی باورش داشت.
شانه بالا انداخت و گفت:
– من فکر میکنم همین دنیایی که توش زندگی میکنیم جهنم ماست ملک و بعدش قراره به رستگاری برسیم.
– رستگاری بدون زحمت؟
مشک آب را از دستم گرفت و صورتش را شست. حالش خیلی خوب نبود. فکر کنم حشرهای زخمش را نیش زده!
#پارت_383
– برای من مثل یک مسابقهاس. مسابقهای که خیلی سخته…
سرم را تکان دادم. با پیچیدن صدای پایی ایستادم که انگشتش را روی بینیاش گذاشت و مرا پشت درختی کشید.
بعد هم سرش را خم کرد و نگاهی انداخت. صدای خشخش برگها داشت نزدیکتر میشد و کم کم صدای زمزمههایی هم میشنیدم.
لبم را گاز گرفتم که شاهو سرش را برگرداند و رو به من گفت:
– فکر کنم چوببر باش…
حرفش تمام نشده بود که تیری از کنار سرمان رد شد. جیغی کشیدم که کمرم را محکم گرفا و مرا به خودش چسباند.
صدای رها شدن تیر دیگری آمد و این یکی به بازوی شاهو خورد. همان بازویی که زخم بود. ناله کرد و لعنتی گفت.
جیغی کشیدم و خواستم تیر را از بازویش بیرون بکشم که ناگهان از پشت کشیده شدم و کسی بلندم کرد.
مشتی به کمر کسی که بلندم کرده بود زدم که ضربهی محکمی به پشتم خورد، نفسم حبس شد.
– آروم بگیر ضعیفه.
– آولی اون با منه، چرا به من تیر زدی احمق؟
صدای شاهو بود. پس این کسی که مرا روی دوشش گذاشته بود میشناخت. موهایم جلوی دیدم را گرفته بودند و چیزی نمیدیدم.
– منو بذار زمین.
– کسی حق نداره بدون اجازه به این قسمت جنگل بیاد.
– احمق میگم با منه، همسر پادشاه خسروئه، بذارش زمین.
قسمت ۱۰۲ کجاست
دو پارت با همو مدیون چی هستیم؟ممنون قاصدک جان
دوتتتتتا پارت باهم.مرررررسی.😘