رمان شیطان یاغی پارت 145

4.4
(118)

 

راوی

نگاه پر از حرص و کینه پاشا روی مرد بود و برداشته نمی شد.
بابک هم خشمگین بود اما نه مثل پاشای زخم خورده…!

-حرف بزن مرتیکه…؟!

مردک رو به رویشان کم مانده بود خودش را خیس کند.
-به جون بچم بهم پول داد و تهدیدم کرد…!!!

بابک نیشخند زد.
-پس می دونی سزای خیانتکار، مرگه…!!!

مرد به خود لرزید و اشک هایش روان شدند.
نگاهش به چهره خونسرد و ترسناک پاشا افتاد که نگاه خیره اش از رویش برداشته نمی شد…
حتی پلک هم نمی زد.

-آقا… غلط کردم… رحم کن…! اردشیر خان گولم زد…!!!

بابک باحرص لگدی به پایش کوبید که به صندلی بسته شده بود.
صندلی کج شد و با صورت زمین خورد و آخش هوا رفت…

-حرف بزن مرتیکه اون کفتار چی ازت می خواست…؟!

مرد با درد صورتش جمع شد.
-میگم… میگم آقا… رحم کن…!

بابک رویش خم شد.
-زر بزن جونور…؟!

مردک سرفه ای کرد و با صورتی خونی سرش را سمت پاشا متمایل کرد و آرام گفت: می خواست… می خواست… زنتون رو بدزدم…!!!

پاشا با حرفش چنان جوش آورد و از جایش بلند شد که مردک همان جا فاتحه اش را خواند…

پاشا با چشمانی خونبار با یک حرکت خم شد و یقه اش را چنگ زد و او را بالا کشید…
دستش را دور گردن مرد پیچید و با تمام زورش فشار داد.
-تو می خواستی زن من و بدزدی…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [08/11/1402 10:02 ب.ظ] #پست۴۳۱

 

چشمان درشت شده مرد هم از ترس هم از خفگی حتی دلش را به رحم نیاورد.
او فقط به افسونی فکر می کرد که اگر صدای مکالمه مرد را نفهمیده بود، الان افسونی هم نبود…!!!

مرد با خس خس افتاده بود و داشت دست و پا می زد…

پاشا اما با نگاهی خونبار و چهره ای برافروخته داشت مرد را با دستان خود جانش را می گرفت که بابک به خود آمده سمتش رفت و دست روی دستش گذاشت…

-ولش کن پاشا داره میمیره…؟!

پاشا واکنشی نشان نداد.
بابک دست پاچه بود.
-باید زنده بمونه تا بفهمیم نقشه اون کقتار چی بوده… پاشا…؟!

پاشا به سختی رهایش کرد که به عقب پرتاب شد و از پشت محکم با صندلی افتاد…
خس خس نفس هایش بلند و واضخ به گوش می رسید.
پاشا داشت به سختی خودش را کنترل می کرد تا اسلحه اش را بیرون نیاورد و شلیک نکند.

دستش را با حرص مشت می کند و رو به بابک با خشم می غرد.
-حرف نزد، خلاصش می کنی… در ضمن افسون هم نباید چیزی بفهمه…!!!

بابک چشم روی هم گذاشت و نفسش را بیرون داد.
-حواسم هست… تو بهتره بری…!!!

پاشا روی کتش را تکاند و از در انبار خارج شد.
اردشیر زیادی داشت یکه تازی می کرد که جاسوسش تا خانه اش آمده و قصد ربودن زنش را داشت اما کور خوانده این بار برگ برنده دست اوست…

انتقام سخت مرگ پدر و مادرش را بدتر از بار قبل می گرفت و او را به درک واصل می کرد…

انگار زیادی او را دست کم کرفته بودند که نمی دانستند پاشا دیگر ان جوان بی تجربه و خام چندسال پیش نیست…

تمام این سال ها تمرین کرده بود تا بی رحم و نامرد باشد اما تنها رحمش برای دخترک موفرفری بود که نمی دانست چگونه اینقدر برایش با ارزش و مهم شده بود…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [09/11/1402 10:04 ب.ظ] #پست۴۳۲

 

وارد سالن شد و با دیدن افسونی که لباس های بیرون تنش بود اخم درهم کشید.
خیلی آرام جلو رفت و پشت سر دخترک ایستاد.

-کجا به سلامتی…؟!

افسون برگشت.
-عه وا سلام پاشا، کی اومدی…؟!

اخمش هنوز پابرجا بود.
-الان، کجا میری…؟!

افسون از حالت جدی پاشا جا خورد و حدس زد شاید برای بیرون رفتن به مشکل بربخورد اما…

-تنها نمیرم با کامران میرم…

-کجا…؟!

مظلوم شد و توی نگاهش ناز ریخت.
-تارا اصرار داشت، بریم خونشون، منم…

پاشا حرفش را قطع کرد.
-هیچ جا نمیری افسون…!

حرفش را زد و سمت طبقه بالا راه افتاد.
افسون ماند.
-چی…؟!

پاشا اما از مسیر دیدش خارج شد و ناچار به دنبالش رفت…
-پاشا…؟ پاشا…؟!

مرد نایستاد و با قدم های تند و بلندش سمت اتاقشان رفت و منتظر شد تا دخترک بیاید.

افسون نفس نفس زنان داخل اتاق شد و با عصبانیت غرید: مگه با تو نیستم…؟!

پاشا کتش را دراورد و روی تخت انداخت.

نگاهش به افسون بود و حرفی نمی زد.

دخترک مبهوت و در عین حال با عصبانیت نگاه پاشا کرد.
-چرا حرف نمی زنی…؟!

پاشا گردن کج کرد.
-افسون یه بار حرفم رو تکرار می کنم… هیچ جا نمیری…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [10/11/1402 09:59 ب.ظ] #پست۴۳۳

 

اخم کرد…
-مگه تنها میرم…؟! دارم میگم با کامران میرم…!

-هیچ جا نمیری چون هنوز برات خطرناکه…!!!

افسون بغ کرد.
-پاشا… تو روخدا…!!!

اخم کرد.
-تو رو خدا نداره افسون، نمی تونم ریسک کنم…

-اما بچه ها منتظرمن…!

-بگو بیان اینجا اما تو هیچ جا نمیری…!

دخترک بغض کرده بدون آنکه دست خودش باشد اشکش هم چکید.
-دلم خوش بود بعد از مدت ها می خوام برم بیرون…!!!

آنقدر لحنش مظلومانه بود که دل پاشا برایش رفت.
دستش روی دکمه های پیراهنش ایستاد و نگاهش خیره دخترک شد.
-هرکاری می کنم برای حفظ جون خودته…!!!

-حفظ جونی که نشه یه بیرون بری، به چه دردی می خوره…؟!

پاشا از حرفش یکه ای خورد.
دخترک حق داشت اما پاشا نمی توانست ریسک کند.
-شاید برای تو مهم نباشه اما من نمی تونم بی خیالت بشم…!!!

افسون لحظه ای ضربان قلبش بالا رفت و نفهمید چطور تنش لرز گرفت…؟!
اما دلش هوای بیرون رفتن داشت و آزادانه قدم زدن و رها شدن در میان مردم…!!!

-قرار نیست اتفاقی بیفته… اصلا چرا اینقدر بدبینی…؟!

پاشا کم کم داشت آرامشش را از دست می داد و افسون متوجه نبود.
کم مانده بود او را بدزدند و این همه اصرارش را برای بیرون رفتن نمی فهمید که لحظه ای کنترلش را از دست داد و فریاد کشید: بدبینم چون به محض پا گذاشتن از این خراب شده، معلوم نیس چه اتفاقی بیفته و اونوقته من باید در به در دنبالت بگردم… بفهم افسون و این همه اصرار نکن لعنتی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
17 روز قبل

اینو رمان شاهرگ منظم پارت گذاری میشن ممنون
لطفا زودترپارت بذارین از دیشب تا الان پارت نبوده

نازنین Mg
17 روز قبل

ممنون آقا قادر …رمان هامین وآووکادو هم خیلی وقته پارت گذاری نشده کاش یه رسیدگی میکردین

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x