رمان شیطان یاغی پارت 146

4.4
(110)

 

افسون می فهمید.
هیج کس به اندازه او این مسئله را درک نمی کرد اما روح انسان هم چیزی نبود که بتواند درون یک قفس طاقت بیاورد.

-می… می دونم اما… هیچی اصلا حق با توئه…!!!

بدون اینکه حرف دیگری بزند روی پاشنه پا چرخید و از اتاق خارج شد…

پاشا با حرص چشم بست…
-لعنتی…!!!

با عصبانیت دادی کشید و لگدی به تخت زد و دنبال افسون رفت.

افسون اشک هایش را پاک کرد.
از در ورودی گذشت و سمت پشت ساختمان دوید.

وارد الاچیق شد و روی صندلی چوبی نشست.
اشک هایش قصد بند آمدن نداشتند.
دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود.
احساس تنهایی بدی بهش دست داده بود.
آخرین باری که بیرون رفته بود با خود پاشا بود…
با یادآوری موقعیت دلهره آور و ترسناکی که تجربه کرده بود به پاشا حق می داد اما دلش می خواست کاش می توانست آزادانه توی پارک یا حتی بازار قدم بزند…!!!

پاشا دست در جیب نگاهش به دخترک بود که هق هق هایش قلبش را به درد آورده بود.
می دانست تجربه چیزهایی که از سر گذرانده برای سن و سالش زیادی بود اما می توانست درک کند که با یک سهل انگاری چقدر می تواند خطر به جان خودش بیندازد…!!!

طاقت اشک هایش نداشت.
انگار که داشتند قلبش را از جای در می آوردند.
شالش افتاده و موهای فرش دورش بودند.
صحنه زیبایی که به مانند یک اثر هنری بی نظیر بود.

کنارش نشست و افسون با نگاهی مظلومانه بهش تمام هستی اش را به آتش کشید مخصوصا ان تکه موی فری که روی صورتش افتاده بود.

-وقتی اینجوری نگام می کنی، نمی دونم چرا دوست دارم ببوسمت…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [14/11/1402 05:53 ب.ظ] پست۴۳۵

 

چشمان دخترک درشت شدند.
نگاهش به چشمان خمار و حالت عجیب غریب مرد افتاد که وقتی می خواستند سکس کنند دقیقا همین حال را داشتند.

افسون آب دهانش را فرو داد و کمی در جایش جا به جا شد.
-من… من اومدم اینجا تا آروم بشم نه اینکه بخوای… من و ببوسی…!!!

پاشا یک وری خندید.
این نگاه دزدیدن های افسون برایش شیرین بودند.
-خب نمیشه هم آروم شد و هم بوسید..؟!

دخترک کلافه چشم در حدقه چرخاند.
-نه نمیشه… مثلا خبر مرگم اومدم کمی با خودم خلوت کنم تا به بعضی ها بربخوره بلکه بتونم برم بیرون…!!!

پاشا دست زیر چانه اش برد.
-سختش نکن افسون… نمیشه دختر… یعنی به خاطر جونتم که شده نمی تونم اجازه بدم برات اتفاقی بیفته…!!!

افسون انگار راه باریکه ای دیده باشد برای خواسته اش، لبخندی زد و سرکج کرد تا مثلا ناز بیاید.
-اگه مراقب خودم باشم چی…؟!

پاشا خیره نگاهش کرد و خنده اش گرفت.
دلبری کردنش هم شیرین بود.
انگار داشت تازه راه می افتاد که کمی خودی نشان دهد و این یعنی داشت به این رابطه اهمیت می داد…!!!

نوچی کرد.
-نمیشه خانوم خانوما… نمی تونم سر جونت ریسک کنم… اصلا می دونی من از کجا دارم میام…؟!

افسون تا خواست از قسمت اول حرفش جبهه بگیرد با شنیدن قسمت دوم حرف هایش کنجکاو شد…
-چی شده…؟!

پاشا طولانی و خیره نگاهش کرد تا تاثیر حرف هایش بیشتر باشند.
-یه بیشرف حرومزاده قصد داشت که بدزدتت اما به موقع فهمیدم و حقش و کف دستش گذاشتم…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [15/11/1402 10:02 ب.ظ] #پست۴۳۶

 

حرف هایش باعث ترس در وجود دخترک شد.
دیگر تا این حد ناامنی برایش زیادی بود که سرتاپایش به لرز افتاد…

اصلا دلبری کردن یادش رفت.
-چی داری میگی پاشا…؟! شوخی می کنی که من نخواسته باشم برم بیرون…؟!

پاشا پشیمان شد.
ترس دخترک به طور واضحی مشهود بود.

دست دور کمرش برد و افسون را به سینه اش چسباند.
-نگفتم که بترسی، فقط خواستم که بدونی من دلیل دارم و فقط می خوام مراقبت باشم…!

اما دستان افسون می لرزید و ترسیده بود.
ان تیراندازی و حمله که کم مانده بود جانش را بگیرد…
اصلا آتش گرفتن ماشین پدر ومادرش…؟!

 

این ها را وقتی با ان ذهن مریضش کنار هم گذاشت، نگاه سردرگم و پر هراسش پاشا را ترساند…

-برای چی می خوان من و بکشن…؟! م… مرگ من چه… اصلا چه سودی براشون داره…؟!

اشکش چکید.
پاشا خودش را لعنت کرد که چرا حرف زده…؟!
افسون ترسیده را محکم درون آغوشش فشرد و روی سرش را بوسید…
-هی هی مو فرفری ترسیدن نداریما… پشیمونم نکن از اینکه بهت گفتم…؟!

 

افسون ساعدش را چنگ زد و خودش را از آغوش پاشا عقب کشید.
نگاه ترسیده اش توی نگاه نگران مرد قفل شد.

-بابام و مامانمم وقتی مردن… قب… قبلش… بهم تاکید کرد… که نباید برم بیرون چون…. چون می خواستن… بدزدنم….!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [16/11/1402 10:09 ب.ظ] #پست۴۳۷

 

پاشا یکه خورده نگاهش کرد که دخترک کم مانده بود پس بیفتد.
صورتش عین گچ سفید شده بود و لبانش بی رنگ…

دست پاچه شد.
-هیچی نیست افسون… من مراقبت هستم… ببین اینجا این همه محافظ داره کسی جرات نمی کنه بیاد تو ویلا… همه جا دوربینه منم که مراقبتم… نباید بترسی…!!!

افسون حال خوبی نداشت.
اصلا توی این دنیا نبود.
جایی میان ان روزها گیر کرده بود و بهتش ترس بدی توی دل پاشا انداخته بود…

-بابامم مراقبم بود اما…

پاشا صورتش را قاب دستانش کرد.
-هیچ اتقاقی نمیفته مو فرفری یعنی من نمیزارم… بهم اعتماد داری…؟!

افسون دست روی دستش گذاشت و اشکش چکید.
میان دستان پاشا هق زد و ملتمس توی چشمان پاشا خیره شد.
-ااا…. اگه برای تو… اااااتفاقی… بیفته…. چی…؟!

پاشا مات و مبهوت دخترک شد و اشک هایی که انگار قصد بند آمدن نداشتند.
برای او نگران بود و چرا قلبش تا به این حد ضربان گرفته بود…؟!

پاشا اشک هایش را پاک کرد و با شوری که درونش شکل گرفته بود، لبخندی نثار دخترک کرد…
-من مراقب خودم هستم خانوم خانوما…

بعد خم شد و پیشانی اش را بوسید.
-تو با من راه بیا و فکرای بیخود نکن، من حواسم به همه چیز هست…!!!

افسون دست لرزانش را روی گونه مرد گذاشت و با بغض گفت: خیالم رو راحت کن…!!!

پاشا یک وری خندید و بعد سر جلو برد و لبان خیسش را بوسید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 روز قبل

این رمان پارت گذاریش همیشه منظمه ممنون

NOR .
مدیر
پاسخ به  خواننده رمان
14 روز قبل

من میزارم با اکانت یکی دیگه😌

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x