رمان قانون عشق پارت ۱۷

4.2
(20)

ماشین رو جلوی شرکت سامی پارک کردم

وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه مورد نظرم رو فشردم

توی آینه آسانسور آرایشم رو چک کردم و بعد از تمدید کردن رژ لبم از آسانسور بیرون رفتم

منشی با دیدنم از روی صندلیش بلند شد و لبخندی مصنوعی زد

منشی_سلام خوبین؟

نگاهی به صورت غرق در آرایشش انداختم

شرکت رو با عروسی اشتباه گرفته دختره عوضی

سلام سردی دادم و بدون توجه به اون به سمت اتاق سامی حرکت کردم

پشت در اتاق ایستادم و چند ضربه‌ی کوتاه به در زدم

در رو آروم باز کردم و وارد شدم

_سنام جنابه مدیر

از لحن بچه گونم خندید و حینی که از پشت میزش بلند می‌شد گفت

سامی_سلام زندگی

 

وسط اتاق ایستاد و دستاش رو برای به آغوش کشیدنم باز کرد

سامی_بیا اینجا ببینمت

کیفم رو روی یکی از مبل های جلوی میزش رها کردم و به سمت آغوشش پرواز کردم

دستام رو دور گردنش حلقه کردم بوسه ای روی گونش زدم

_خسته نباشی عشقم

درحالی که دستاش رو دور کمرم محکم تر می‌کرد بوسه ای گوشه لبم نشوند و همونجا لب زد

سامی_العان که تو بغلمی دیگه خسته نیستم

به سمت یکی از مبل ها هدایتم

به سمت تلفن روی میزش رفت و به منشی سفارش دوتا کاپوچینو رو داد

اومد و کنارم روی مبل جا گرفت

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سامی

 

فکرم به شدت درگیر بود و اصلا تمرکز نداشتم

میترسیدم رستا بفهمه

میدونستم اگر بفهمه خیلی بهم میریزه و حتی ممکنه ترکم کنه

با صدای بلند رستا به خودم اومدم

رستا_کجایی سامی؟ صد بار صدات کردم

انگار خیلی توی فکر بودم که رستا از دستم عصبی شد

_همینجا ام

یکم نگاهم کرد و گفت

رستا_سامی خوبی؟ چیشده؟

در حالی توی بغلم می‌گرفتمش جواب دادم

_چیزی نشده که قربونت برم

بوسه‌ای روی موهاش نشوندم و نفس عمیقی از عطر موهاش گرفتم

این دختر شده همه‌ی زندگی من و فکر نبودش دیوونم میکنه

کمی خم شدم،پاکت سیگارم رو از روی میز برداشتم و سیگاری از داخل پاکت بیرون کشیدم

بین لبام گذاشتمش،با فندک برنزم روشنش کردم و پک عمیقی بهش زدم

با بیرون دادن دود سیگار رستا سرش رو از روی سینم بلندکرد

خودش رو توی بغلم بالا کشید و با گرفتن سیگار از لای انگشتام بوسه محکمی روی لبم زد

آنقدر از کارش متعجب بودم که متوجه بلند شدنش نشدم

سیگار رو توی جا سیگاری که روی میزم بود خاموش کرد و دست به سینه به میز تکیه داد

رستا_سامی؟ جون من دیگه سیگار نکش

اخمی روی پیشونیم نشست

میدونه قسم دادنم به جون خودش خط قرمزمه

_مگه نگفتم دیگه جون خودت رو قسم نمیدی؟

چشماش رو عین گربه شرک مظلوم کرد و گفت

رستا_خب وقتی گوش نمیدی مجبورم🥺🥺

من اون لحظه مردم برای چشای مظلوم شدش

دستش رو کشیدن که چون انتظارش رو نداشت روی پام افتاد

قبل از اینکه فرصت فرار کردن رو پیدا کنه دستام رو دورش حلقه کردم و محکم به خودم فشردمش

_آخ که من میمیرم واسه این قیافه مظلومت

چیزی نگفت

 

دلم کمی شیطنت میخواست

_سیگار آرومم میکنه پس اگر قراره نکشم خودت باید آرومم کنی

ترس رو توی مردمک های دودوزنش میدیدم

میدونستم چی توی اون مغز مریضش میگذره که اینجوری ترسیده

خنگ کوچولوی من فکر کرده ازش رابطه میخوام

 

رستا_یعن….یعنی چی…آرومت…کنم؟

 

صدای خندم بلند شد

این دختر واقعا دیوانست

 

_یعنی عاشق اون مغز مریضتم، من انقدرم عوضی نیستم زندگی همینکه اینجوری تو بغلم باشی من آرومم، اصلا همین که پیشم باشی آرومم

 

لباشو جلو داده بود که بد وسوسه شدم برای بوسیدنش

ولی نگاهش رو ازم میدزدید

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

رستا

 

هنوز روی پاش نشسته بودم چون نمیزاشت بلند بشم ولی نگاهش نمیکردم

از دستش ناراحت بودم چون میدونستم بهم دروغ گفته و یه چیزی شده

خیلی ناگهانی دستش رو یک طرف صورتم گذاشت و لباش رو روی لبام کوبید

با شدت میبوسید

منم دستام رو دور گردنش حلقه کردم و توی بوسیدن همراهیش کردم

بعد از یک دقیقه با نفس نفس از هم جدا شدیم

سپامی با انگشتش خیسی لبم رو لمس کرد

سامی_لبات مزه عسل میده

لبخندی زدم که سرش رو توی موهام فرو کرد و نفس های عمیق می‌کشید

 

با صدای در زیر گوشم قرید

سامی_بر خرمگس معرکه لعنت

از حرسش خندم گرفت

از روی پاش بلند شدم و کنارش روی مبل نشستم

خواست به فرد پست در اجازه ورود بده که مانع شدم

_یه لحظه صبر کن

دستم رو روی لبش کشیدم و رژ به جا مونده روی لبش رو پاک کردم

رژ لب خودم رو کم مرتب کردم و گفتم

_حالا بگو بیاد تو

با صدای بفرماید سامی در باز شد و سما(منشی شرکت سامی )وارد شد

سما_جناب جواهریان خانم کامرانی تشریف آوردن میخوان شما رو ببینن

اخمی روی صورت سامی نشست ودر حالی که به سمت کتش می‌رفت جواب داد

سامی_ العان وقت ندارم بگو بعدا باهاش حرف میزنم

سما سری تکون داد و بیرون رفت

من هم به سمت شالم که سامی از سرم درش آورده بود رفتم و روی سرم مرتبش کردم و بعد از برداشتن کیفم با هم از شرکت خارج شدیم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سامی

 

هوف انگار دنیا نمیخواد دست از سر من برداره

هرچی میخوام رستا رو از دنیا دور نگه دارم نمیشه

توی ماشین همش در حال فکر به یه راه حلی بودم که بتونم از شر دنیا راحت بشم

رستا_سامی؟

با صدای رستا به خودم اومدم

_جونم؟

به طرفم برگشت و زل زد به نیمرخم

رستا_میگم میشه این سما رو اخراج کنی؟

میدونستم چرا این حرف رو میزنه و برای گذر زمان هم که شده میخواستم بحث رو کش بدم

_چرا اخراجش کنم؟

اخمی کرد و جواب داد

رستا_چون شرکت رو با عروسی اشتباه گرفته، یکسره هم به تو چراغ سبز نشون میده

صدای خندم فضای ماشین رو پر کرد

حسودی کردنش خیلی دلچسبه

_چششمم

تا مقصد دیگه حرفی بینمون زده نشد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x