رمان قلب عاشق پارت ۵۴

4.5
(63)

 

 

 

 

با غروری شکسته چشم به دیوار بی رنگ و رو می‌دوزد..

پس زدن های عروسک تمامی نداشت

حال به هر شکل و به هر نحوی

 

گاهی برایش می‌خندید و نرم می‌شد

دنیا به کامش بود انگار..

بعد هم طوری میزد زیر همه چیز و از آن بالا پایین می‌کشیدش که دنیا دور سرش می‌چرخید…

 

دقایق می‌گذرند و جایشان را به ساعت می‌دهند

نمی‌توانست بخوابد

نمی‌خواست که بخوابد..

بعد از سال ها محبوبش کنارش بود

هر چند تلخی می‌کرد

راه نمی‌آمد

اما باز بود..

همین بودن در کنارش آرامش می‌کرد

دلهره از دست دادنش نبود دیگر..

 

بلند می‌شود.. آرام.. بیدار نشود یکوقت عروسکش..

 

نگاهش می‌کند

در خواب که بود زبان تندش آرام می‌گرفت

ترسی که از پرتاب آن قندان در چشم هایش خانه کرده بود، جلوی چشم هایش نقش می‌بندد

 

لب هایش به خنده کش می‌آیند

 

بعضی مهره‌ی مار دارند انگار

با همه‌ی بدیش به تو.. باز میخواهیش

باز میمیری برایش

باز هر بار که می‌بینیش..

صدایش را میشنوی.. قلب عاشقت به تب و تاب می‌افتد

ترس داری از رسوایی..

رسوایی مقابل معشوقی که هیچ بویی از عشق نبرده..

 

 

گوشی را برمی‌دارد و.. روی آیکن دوربین می‌زند

چند عکس از عروسکش می‌گیرد

 

نگاه می‌کند به عکسی که روی صفحه نقش بسته

آب دهانش را فرو می‌دهد

گوشی را نزدیکتر می‌برد و…

بوسه ای روی صورتش می‌زند

 

محو عکس شده

تلخند می‌زند

گوشی را کنار می‌برد و..

خیره به خود واقعی زیبای خفته اش می‌شود

 

بد بود.. حس بدی بود که نمی‌توانست حال که دلش بوسیدنش را طلب می‌کرد،

حتی نزدیکش شود..

 

 

 

 

‌لباس عروس بلند را از چوب رختی آویز می‌کند

دست می‌کشد روی ساتن لطیف

بالاخره نازنین این لباس را برای او پوشید و به خانه اش قدم گذاشت..

 

از لباس هم چند عکس می‌گیرد

دخترک در این لباس مثل فرشته ها شده بود فقط دو بالش را کم داشت که آن هم، به جای آن تور بلندی که از سرش آویز بود!

 

انقدر هول درآوردن لباس را داشت که نگذاشت حداقل چند عکس هم خودشان بگیرند

 

کتری را پر می‌کند و روی شعله می‌گذارد

کاپشنش را تن می‌کند و از خانه بیرون می‌رود…

 

می‌گذرد.. کمتر از یک ساعت..

 

کلید می‌اندازد و داخل حیاط می‌شود

 

نازنین با پتویی که دورش پیچیده بود روی ایوان تکیه به نرده ها نشسته بود

 

دخترک با دیدن جهان پتو را رها کرده و خودش را به او می‌رساند

 

….. جهان؟

کجا رفتی آخه؟

نگفتی تنهایی اینجا میترسم؟

 

 

 

 

 

همان‌جا می‌ایستد تا دخترک می‌رود و می‌گیرد از دستش

 

_ این خونه قدیمیه، اصلا نمیشه توش تنها موند اونم وقتی خوابی و بلند میشی می‌بینی کسی نیست دیگه قشنگ یه سکته رو میری حالا بازم من، مطمئنم اگه شیدا بود هیچی دیگه.. تموم کرده بود اونم با اون حرف هایی که به من زدین

روح پدربزرگ و کی و کی… راستش من واقعا میترسم مخصوصا که..

 

_ عزیزم؟

آروم باش.. چیزی برای ترس وجود ندارد

این خونه انقدر که فکر میکنی قدیمی نیست

هیچ روحی هم وجود نداره!

 

دخترک خجالت زده عقب می‌کشد

اما نگاه خیره و خندان مرد را همچنان به دنبال خودش داشت

 

…… خودتون گفتین روح داره خب

 

_ شوخی بود عزیز دلم

فکر نمی‌کردم باور کنی

 

….. آهان!

منم باور نکردم ک..!

 

قدمی به عقب برمیدارد و خود را به آغوش می‌گیرد

سرد بود هوا..

جهان که پله ها را بالا می‌رود نگاهی به آشپزخانه قدیمی که در حیاط بود می‌اندازد

 

وحشت زده با جیغ نسبتا آرامی خود را به مرد می‌رساند و از بازویش می‌گیرد

 

….. اول من.. اول من!

 

جهان متعجب برمی‌گردد

 

_ چی شد؟

چی اول تو؟

 

….. اول من برم بالا بعد شما هم پشت سرم بیاین!

 

متأسف سر تکان می‌دهد..

کنار می‌ایستد تا دخترک از بغلش رد شود

 

_ بفرما، اول تو!

 

…………………………… 📙

 

 

 

چند پله جلوتر می‌رود و بعد تند قدم هایش را رو به بالا برمی‌دارد

 

….. واسه این میگم یوقت شما لیز نخورین بیفتین رو من بالاخره هوا سرده این پله هام یخ زدن!

 

_ برو تو فسقل!

 

تا داخل می‌شود مستقیم راهش را به سمت بخاری می‌کشد و پتوی جهان را دور خود می‌پیچد

 

پتو را از روی پله برمی‌دارد و روی تشک می‌اندازد، نایلکس خرید را کنار نازنین می‌گذارد

 

_ خواستی غذا رو گرم کن

اینا رو هم باز کن فیلم گرفتم

 

نگاهی به داخل کیسه می‌اندازد

تنقلات مورد علاقه اش!

 

….. ترسناک که نیست؟

 

_ نمیدونم!

 

….. اگه ترسناک باشه نمیتونم نگاه کنم

 

بعد آرام زمزمه می‌کند :

 

….. همین طوری هم توهم دارم

 

خوب شد شعله زیر کتری را کم کرده بود. مشخص بود که دخترک اصلا سمت آشپزخانه نیامده و مستقیم راه بیرون را پیش گرفته

 

فلش مموری را از جیب کاپشنش بیرون می‌آورد و داخل درگاه تلوزیون می‌زند

 

_ حالا بذار ببینیم چی ریخته

 

خود را بیشتر سمت بخاری می‌کشد

چند دقیقه در حیاط بودن آن هم نزدیک غروب، سرما را به استخوانش رسانده بود

 

….. میشه گوشیمو از تو ماشین بیارین؟

لازمش دارم

شاید مامانم زنگ زده باشه

 

پاسخی از سمت جهان نمی‌شنود

واقعیت این بود که نمی‌خواست دخترک خود را سرگرم گوشی کند، یا تماسی او را مجبور کند تا نازنین را برگرداند..

 

….. بیشتر به خاطره یارا میگم!

 

کنترل را از روی پشتی برمی‌دارد و نزدیک به دختر می‌نشیند

 

_ از احساسم نسبت به یارا سوءاستفاده نکن

اگه کار واجبی باشه با گوشی من تماس می‌گیرن

 

با حرص دندان هایش روی هم می‌فشارد

 

….. مشکلی نیست

اگه سختتونه، خودم میرم

 

بلند می‌شود که..

 

_ بشین..

بعد میارم

 

کوتاه می‌آمد..

دلش، دست و زبانش را مقابل این دختر کوتاه می‌کرد…

 

………………………………📙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x