رمان مادمازل پارت ۲۱۹

4.4
(37)

 

 

مسواک  که زدم باز اومدم که  فارغ از تمام کارها لم بدم رو کاناپه  و حواسمو با چیزهای فرعی و الکی پرت کنم و ذهنمو از تلخی ها دور نگه دارم.

موبایل و هندزفریمو برداشتم و رو کاناپه دراز کشیدم.

پاهامو جمع کردم و تو لیست آهنگهام دنبال چیزی گشتم که بتونم  بهش گوش بدم و منو یاد بدبختیام نندازه.

همون موقع یه پیام از طرف نیکو برام اومد.

بازش کردم و پیام رو خوندم:

 

 

” خوبی ؟ بهتری؟ پایه ای شب بریم پاساژگردی یکم خرید کنیم حالمون جا بیاد ؟”

 

 

نفس عمیقی کشیدم و خسته و بی حوصله براش  نوشتم:

 

 

“نه! حوصله ندارم”

 

 

پیام رو ارسال کردم و دوباره مشغول بالا و پایین کردن لیست آهنگ ها شدم.

حدودانیم ساعت بعد ،فرزام درحالی که یه جعبه دستش بود اومد سمتم و کنار پاهام  روی لبه کاناپه نشست.

بهش توجهی نکردم تا وقتی که دست دراز کرد و باز هم سیم هندزفری رو کشید بیرون.

کلافه پرسیدم:

 

 

-چیکار میکنی !؟

 

 

خونسرد جواب داد:

 

 

-دارم باهات حرف میزنم هیچی نمیگی چون هیچی نمیشنوی ..یا این لامصبو کم کن یا بزارش کنار…دومی بهتره! بزارش کنار…

 

 

هندزفری و گوشی رو برداشت و گذاشت رو میز.

عبوس و دلخور نگاهش کردم.

جعبه ی توی دستش رو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-بگیر…برای تو گرفتم!

 

 

بدون اینکه جعیه رو ازش بگیرم یا اشتیاقی از خودم نشون بدم، نگاهی بیتفاوت بهش انداختم و بعد پرسیدم:

 

 

-این چیه !؟

 

 

بیشتر بهم نزدیکش کرد و گفت:

 

 

-بازش کن و خودت ببین!

 

 

جعبه ی سفیدی که روش روبان قرمز به طرح پاپیون  بود  رو با بی میلی ازش گرفتم و با برداشتن  قسنت روییش،  نگاهی به داخلش انداختم.

یه لباس خواب خیلی خوشگل داخلش بود.

یه لباس خواب قرمز گرونقیمت و البته بسیار زیبا.

وقتی نگاه من خیره به لباس بود دستشو سمت صورتم دراز کرد و موهام رو به آرومی پشت گوشم نگه داشت  و آهسته گفت:

 

 

-دلم میخواد امشب تورو توی این لباس ببینم…

 

به اون لباس که رنگ بسیار زیبایی داشت خیره شدم.

قبل از این ماجراها هرگز به یاد ندارم فرزام اینطوری با اینطور کارهای ولو ساده ای دل منو خوش کنه.

هیچوقت.حتی یکبار…

اون همیشه فقط به من حسرت هدیه میداد.

حسرت دیدن روی خوشش….

حسرت  لبخندهاش…

خوش اخلاقی هاش…

حسرت یه گردش دونفر…

حسرت ماه عسل…

حسرت دو کلوم حرف عاشقانه!

 

شاید اون موقع اگه همچین کاری میکرد من از خوشی بال درمیاوردم اما حالا…

حالا اصلا ذوق و شوقی نداشتم.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

 

 

-از وقتی باهم ازدواج کردیم من یادم نمیاد تو  یه روز منو به ناهار دعوت کرده باشی..

یادم نمیاد واسه ده دقیقه هم که شده زودتر از سر کار برگردی که باهم ناهار بخوریم.

یادم نمیاد برام هدیه خریده باشی ولو یه گل.

یادم‌نمیاد دستمو گرفته باشی و واسه دلخوشیم برده باشیم خرید…

یادم نمیاد باهم سفر رفته باشیم…

حالا چیشده که داری اینکارارو انجام میدی!؟

 

 

سعی کرد طعنه و گلایه ی توی حرفهام رو نادیده بگیره.اینو از جوابی که داد متوجه شدم:

 

 

-بزارش پای تلاشم واسه شروع از صفر…

 

 

نفس عمیقی کشیدم و بعد در جعبه رو بستم  و اونو با بی میلی پس زدم و گفتم:

 

 

-اما من باهمچین چیزی خوشحال نمیشم و گذشته رو فراموش نمیکنم.اینم نمیخوام!

 

 

اینو گفتم و دوباره موبایل و هندزفریمو از روی میز برداشتم.

دلخور شد و پرسید:

 

 

-چرا !؟

 

 

شونه بالا انداختم و جواب دادم:

 

 

-چرا نداره…من هدیه نمیخوام.این لباس رو هم نمیخوام.همین.. جوابم کاملا مشخص و سلیسه!

 

 

سیم هندزفری توی هم پیچ و تاب خورده بود و این منو عصبی میکردداشتم باهاش ور میرفتم که

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-من برات خریدمش رستا…اینکه من خریدمش و دلم میخواد امشب بپوشیش  هم نمیتونه  نظرتو عوض کنه!؟

 

 

در حالی که هندزفری توی هم گره خورده رو باز میکردم جواب دادم:

 

 

-نهههه! من نمیخوامش..

 

 

مکث کردم.لبخند زدم و زل زدم تو چشمهاش و  گفتم:

 

 

-میتونی هدیه اش بدی به ترگل جون…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x